eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
| | " حــــجـــاب " یادگار حضرت زهـــراست ایــمان زن وقتی کـامل میشود کـه حجابش راکامـل رعـایت کند.. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💕💕 رقم آخر شارژ گوشيت چنده؟ واسه اون شهید بزرگوار ۱۰ شاخه گل صلوات بفرست...🍃 0=شهیدقاسم سلیمانی🌿 1=شهید محسن حججی🌸 2=شهید احمد مشلب❤ 3=شهید بابک نوری🍂 4=شهید حمید سیاهکالی مرادی🌻 5=شهید جهاد مُغنیه🌨 6=شهید هادی ذوالفقاری🌹 7=شهید هادی طارمی📿 8=شهید عباس دانشگر🎀 9=شهید ابراهیم هادی🌙 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
از دورشید⚡️ موقع گناھ ڪنید💢 بگید بہ قسم😭 منواز گناھ ڪݩ😖 من ندارم💔.. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💫 بہ‌تنم‌دردفراقِ‌حرمت‌افتاده هوس‌گرمےآغوشِ‌ضریحت‌دارم(:" ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💞 💚 💐 «بسم الله الرحمن الرحيم» 💐 ✋ السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان (عج) آقای مهربانم سلام...! 🍃 مدتی می‌شود که بهانه‌های مختلف، پنجره ی روشنی را بر من بسته است مثل همه ی اهل زمانه‌ام! آخر مردمان زمانه ی ما، به بهانه ی زندگی پر ز نور، در تاریکی سر می‌کنند 🍂 به بهانه ی چیدن گلی، به بوستان نقاشی شده ی تابلوی کاغذی چشم می‌دوزند 🍂 به بهانه ی سیرابی، سراب‌ها از پس هم می‌گذرانند 🍂 و به بهانه ی انتظارت، بر پشت دیوار غیبت تکیه می‌زنند 🥀 و... بهانه پشت بهانه 🍂 گویی کسی نیست تا برخیزد و بی‌بهانه، سنگی از این دیوار غیبت برچیند 🥀🕊 دوری شما برام سخت است آقا جانم 😔💔 🌼🕊 للهم عجل لولیک الفرج 🕊🌼 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
هـواےِ اربـعیـن‌ دارد دل‌ بیچــاره‌ام‌ یـارا نگـاهے ڪـن‌ دل‌ بیـچــــاره‌ مــا را ...😔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌️🏻 در كشور عشق مقتدا خامنه ایست❤️ فرماندهی كل قوا خامنه ایست🕊 دیروز اگر عزیز مصر یوسف بود👑 امروز عزیز دل ما خامنه ایست:) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌙』 *ثواب راحت*❤ ✍ره توشه 💠 *چند عمل ساده براي چند صد برابر كردن ثواب نمازها*🍂 ❶ « و اقامه» باعث ميشود دو صف از فرشتگان، پشت سر مومن نماز بخوانند. 📚(ثواب الاعمال صدوق ص٧٢) ❷ «» باعث نداشتن وحشت قبر ميشود. 📚(ثواب الاعمال صدوق ص٧٣) ❸ «» دو ركعت نماز با عقيق معادل هزار ركعت بدون آن است. 📚(عدة الداعي ابن فهدحلي ص٢٢٠) ❹ «» دو ركعت نماز با مسواك بهتر از نماز بدون مسواك است. 📚(من لايحضره الفقيه صدوق) ❺ «خواندن » خواندن سوره قدر در هنگام وضو و در يكي از نمازها باعث آمرزش گناهان ميشود. 📚(ثواب الاعمال ص٢٦٧) ❻ « و مزه مزه در وضو» باعث آمرزش و غلبه بر شيطان است. 📚(ثواب الاعمال صدوق ص٤٣) ❼«» باعث ميشود ثواب نماز برابر شود. 📚(ثواب الاعمال ص١٢٠) ❽« س» بهتر از هزار ركعت نماز نزد حضرت صادق (عليه السلام) است. 📚فلاح السائل ص١٥٥ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
•|🌸|• ○ به‌ چیزے‌وابستھ‌باش؛ ڪه‌ِ بَرات‌‌بمونھ.. نه‌ این‌ دُنیا‌ ڪهِ‌ به‌ هِیچے‌ بَند نیست.. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✍️شهید سلیمانی: من با تجربه می گویم: میزانِ فرصتی که در بحران ها وجود دارد ، در خود فرصت ها نیست. اما شرطش این است که نترسید و نترسیم و نترسانیم... " ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『💫』 +میگفت ماهمون‌نسلی‌هستیم که‌ازدوری‌امام‌زمانش‌سوخته نـسلی‌که‌براشهادٺ‌میسوزه امافقط‌میسوزه‌وعمل‌نمی‌کنه! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🍃』 🌱 🧕🏻 بانـــــۅ ✨🍃 مراقب باش حیا و چادرت را به لایک ها نفروشی . . . | | ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🍃』 🌱 🧔🏻 سَیـِدي✨🍃 مراقب باش حیا و ایمانت را به فضای مجازی نفروشی. . . | | ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
📋 ✨ 🌸 حضرت : 🌴 اِنّ شِيعَتَنَا مَنْ سَلِمَتْ قُلُوبُهمْ مِنْ كُلّ غِشّ وَغَلّ وَدَغَلٍ. 🌴 شيعه ما كسى است كه دلش از هرگونه خيانت و نيرنگ و مكرى پاك است ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
گرطبیبِ‌دݪِ‌بیمار فقط‌شش‌گوشہ‌لست من‌مریضم ... ؛ برسآنیدمراتآحَرَمش:) ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
•🌱🌿• ایمان بیاورید به خدایی که به پیچک فرمود: “نرده را زیبا کن” + سهراب_سپهری ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 به انتهای سالن رفتم تا روی صندلی تکی که آنجا بود بنشینم. از همان دور بلعمی و مادرشوهر تازه کشف شده‌اش را زیر نظر داشتم. بلعمی گوشی‌اش را جلوی مادرشوهرش گرفته بود و چیزهایی نشانش میداد و چیزهایی برایش تعریف می‌کرد. احتمالا عکس پسرش بود. بیتا خانم انگار هنوز هم باورش نشده بود چون جوری با بهت و حیرت به بلعمی و گوشی‌اش نگاه می‌کرد که انگار چیز خیلی عجیبی می‌بیند. البته حق داشت. همه‌ی اتفاقهای مهم و عجیب زندگی‌اش در یک زمان اتفاق افتاد. چقدر دلیل به هم رسیدن این دو نفر به هم برایم جالب بود. انگار خدا با زبان بی زبانی با شهرام حرف زد و گفت حالا که خودت نمیری زن و بچه‌ات را به مادرت نشان بدهی خودم دست به کار می‌شوم. چطور حادثه های زندگی ما اینقدر زنده هستند. ما به طور باور نکردنی با یک خدای زنده سرو کار داریم که مدام زیرنظرمان دارد. زندگی کردن با یک خدای حی و زنده خیلی جذاب است. خدایی که با زبان خودش با تک تک ما حرف می‌زند. من خودم در گذشته فقط وقتی خدا را بیدار تصور می‌کردم که به مشکلی برمی‌خوردم. آن موقع بود که می‌رفتم در خانه‌اش را می‌کوبیدم و می‌گفتم: –خدا جون چقدر میخوابی بیا ببین زندگیم چقدر به هم ریخته یه نیم نگاهی بنداز مشکلم حل بشه. بعد از حل کردن مشکلم خدا دوباره می‌خوابید. غافل از این که من هستم که خوابیده‌ام و خدا هر چند روز یک بار بیدارم می‌کند و می‌گوید نباید بخوابی اینجا جای خواب نیست. پرستاری به طرف بیتا خانم آمد و چیزی به او گفت. همه هراسان بلند شدند. من هم به طرفشان رفتم. وقتی رسیدم بیتا خانم همراه پرستار رفته بود. از مادر پرسیدم: –اون پرستار چی‌ گفت؟ مادر هنوز به مسیر رفتن آنها نگاه می‌کرد. – گفت آقای دکتر بیتا خانم رو کار داره. بلعمی ناخنهایش را می‌جوید. ضربه‌ی آرامی روی دستش زدم. –این چه کاریه؟ فوری گفت: –پرستاره ناراحت بود. نکنه اتفاقی برای شهرام تو اتاق عمل افتاده باشه. روی صندلی نشاندمش. –ناراحتی پرستار که دلیل نمیشه، شاید خسته بوده. تو می‌دونی تیر به کجای شوهرت خورده؟ –من که ندیدم. مامان می‌گفت انگار طرف قفسه‌‌ی سینش بوده. با تعجب پرسیدم: –مامان؟ –منظورم مادر شهرامه. می‌گفت یکی از پرستارها گفته خون زیادی ازش رفته. نوچی کردم و در جای بیتا خانم نشستم. –از راستینم خیلی خون رفته بود، ولی حالش خوب شد. اینا جوونن، قوی هستن. آقا شهرامم طاقت میاره، خوب میشه، نگران نباش. بعد از تمام شدن جمله‌ام نگاه سنگین مادر را روی خودم حس کردم. آنقدر سنگین بود که جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم. بلعمی گفت: –آخه گفتی تیر اون به پاش بوده، می‌ترسم اُسوه، اگه بلایی سرش بیاد من با یه بچه چیکار کنم؟ کسی رو ندارم. –ناشکری نکن. پدرت که هست. حرفی نزد، فقط پوفی کرد و سرش را تکان داد. طولی نکشید که صدای جیغ وحشتناکی هر سه‌ی ما را هراسان کرد. بلعمی بلند شد و گفت: –وای، چی شد؟ بعد هم به سمتی که بیتا خانم رفته بود دوید. من هم دنبالش دویدم و گفتم: –کجا میری؟ بیتا خانم نبود که، شاید یه نفر... با دیدن بیتا خانم که همان پرستار زیر بغلش را گرفته بود حرفم را خوردم. بیتا خانم با دیدن بلعمی دوباره جیغ زد و گریه کنان گفت: –بچم رفت، بچم رو ندیدم بگم عروسیت مبارکه، ندیدمش بگم قدم بچت مبارک، ندیدمش، ندیدمش... بلعمی جیغی زد و روی زمین نشست و شروع به زدن خودش کرد. از شنیدن این خبر شوکه شده بودم مات و مبهوت ایستاده بودم. مادر خودش را به بلعمی رساند و دستهایش را گرفت و به زحمت بلندش کرد. آن پرستار هم بیتاخانم را به صندلیها رساند و نشاندش و گفت: –تو رو خدا آروم باشید، اینجا بیمارستانه. مادر هم بلعمی را کنار مادر شوهرش نشاند و رو به من گفت: –چرا ماتت برده، بیا به آقات زنگ بزن. با دستهای لرزان گوشی‌ام را درآوردم و شماره‌ی پدرم را گرفتم. بیتا خانم با همان حالت جیغ و گریه گفت: –تا حالا بچم رو دعوا نکرده بودم. ولی این بار می‌خواستم دعواش کنم. می‌خواستم بگم چرا به من نگفتی. انگار خودش فهمید رفت. آخه طاقت ناراحتی من رو نداشت. مادر شروع به آرام کردنش کرد و بیتا خانم رو به مادر ادامه داد: –به خدا طاقت ناراحتی من رو نداشت. اذیت می‌کرد ولی تا بهش اخم می‌کرد میومد دستم رو می‌بوسید عذرخواهی می‌کرد. می‌گفت مامان من هیچ وقت تو رو تنها نمیزارم. زنم بگیرم میارمش پیش خودت، با هم زندگی کنیم. مادر هم از حرفهای بیتا خانم به گریه افتاد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 همه در خانه‌ی بیتاخانم جمع بودیم. چند خانم کنار بیتاخانم نشسته بودند و هر دفعه که بلعمی بیتاخانم را مامان صدا می‌کرد با هم پچ پچ می‌کردند. انگار به گوشهایشان شک داشتند و می‌خواستند بدانند بقیه هم همان کلمه را شنیده‌اند. بعد که پرسیدم گفتند که آنها خواهرهای بیتا خانم هستند. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دل بلعمی برای پسرش شور میزد. می‌گفت کسی را ندارد که دنبال بچه برود. من گفتم که می‌توانم با پدرم بروم. او هم به مهدکودک زنگ زد و از آنها خواست که پسرش را تحویل من بدهند. من و پدر برای تحویل گرفتن بچه رفتیم. آنقدر این پسر بچه شیطان بود که باورم نمیشد. دقیقا از دیوار راست بالا می‌رفت. بلعمی می‌گفت وقتی به خانه‌ی پدرش زنگ زده و به زن پدرش گفته که چه اتفاقی افتاده، او پس از گفتن تسلیت و پرسیدن شرایط و موقعیت بلعمی با دلسوزی گفته، الهی بمیرم حالا میخواهی کجا زندگی کنی؟ بلعمی با گریه می‌گفت حرفش برای یک لحظه داغ شهرام را از یادم برد. با خودم فکر کردم، مگر می‌شود یک نفر این قدر دور اندیش و نگران زندگی‌خودش باشد آن هم در این شرایط بهرانی و سخت دختر همسرش. شاید هم باید فکر می‌کردم مگر می‌شود یک نفر اینقدر سنگدل باشد. پدر از پسر بلعمی پرسید: –اسمت چیه آقا کوچولو؟ او همانطور که در صندلی عقب ماشین با جعبه‌ی دستمال کاغذی کلنجار می‌رفت گفت: –شروین. پدر نگاهی به من انداخت و پرسید: –مگه شروین اسم پسره؟ لبخند زدم. –اسپرته، هم رو دختر میزارن هم پسر. به روبرو خیره شد و گفت: –مردم چه اسمهایی میزارن، همیشه رو اسمهایی که حرف "ش" داشت حساسیت داشتم. با تعجب پرسیدم: –چرا؟ –از بس که خدابیامرز مادرم رو اسم گذاشتن حساس بود. می‌گفت اسم شخصیت بچه رو می‌سازه، رو بچه‌هاتون اسمی نزارید که حرف "ش" داشته باشه. خوب نیست. –چرا میگفتن خوب نیست؟ –مادرت خیلی زود از دنیا رفت. دقیقا وقتی مادرت سر تو حامله بود. من هیچ وقت ازش دلیلش رو نپرسیدم؟ ولی نصیحتش همیشه تو گوشمه، اصلا اون موقع‌ها همه چی فرق داشت. ماها زیاد از بزرگترها دلیل نمی‌پرسیدیم فقط می‌گفتیم چشم. برگشتم و نگاهی به شروین انداختم. همه‌ی برگه‌های دستمال کاغذی را درآورده بود و روی کف ماشین ریخته بود. هینی کشیدم و جعبه‌ی دستمال را از دستش گرفتم و زیرلب گفتم: –بابات حق داشته هفته‌ایی دو روز بیاد خونه. پدر اخمی کرد و گفت: –عیبی نداره. بعد جلوی یک مغازه نگه داشت و رو به شروین گفت: –با یه بستنی چطوری؟ شروین بالا و پایین پرید و گفت: –آخ جون، آخ جون، میخوام خودم انتخاب کنم. بعد فوری در ماشین را باز کرد. –عجب بچه‌ی مستقلی! پدر فوری خودش را به او رساند و بغلش کرد و گفت: –خطرناکه پسرم، دیگه یهود در ماشین رو باز نکن. شروین گفت: –من که پسر تو نیستم. پسر بابا شهرامم هستم. فکر می‌کنم این بچه سه سالش بود شاید هم کمتر ولی به اندازه‌ی یک بچه‌ی شش، هفت ساله می‌فهمید. پدر همانطور که با شروین حرف میزد و می‌بوسیدش به طرف مغازه رفتند. نمی‌دانم چرا دلم گرفت. شاید دلم می‌خواست پدر به جای شروین بچه‌ی مرا در آغوش می‌کشید. ناخوداگاه آهی کشیدم که احساس کردم چیزی در قلبم سوخت. گوشی‌ام را درآوردم و عکس تابلویی که راستین آن شعر را نوشته بود را نگاه کردم. از تابلو عکس گرفته بودم که هر وقت دلتنگ می‌شوم نگاهش کنم و حالا چقدر زیاد دلتنگش بودم. در تمام عمرم این همه فشار روحی را تحمل نکرده بودم. از وقتی فهمیدم شهرام تیر خورده ترسم از پری‌ناز و دارو دسته‌اش بیشتر شده و برای راستین نگرانتر شده‌ام. برای آنها که کشتن راستین کاری ندارد. البته این که چه کسی به شهرام تیر زده هنوز مشخص نیست ولی من هیچ کس را جز آنها نمی‌توانم برای انجام این کار تصور کنم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 بیتاخانم موقع دیدن نوه‌اش نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط گریه می‌کرد و بچه را در بغلش می‌فشرد. بیچاره شروین اول سردرگم فقط نگاه می‌کرد ولی کم‌کم خودش را از آغوش بیتا خانم بیرون کشید و روی پای مادرش نشست. کم‌کم همسایه‌ها یکی یکی برای عرض تسلیت می‌آمدند. نورا هم آمده بود ولی تنها. تعجب کردم کنارش نشستم و پرسیدم: –پس مریم خانم کجاست؟ آهی کشید و گفت: –وقتی ماجرای پسر بیتا خانم رو و تیر خوردنش رو شنید خیلی ترسید. همش می‌گفت نکنه بلایی سر بچم آورده باشن. حالش بد شد بردنش درمانگاه یه سرم بهش زدن. الانم خونس. من یه سر امدم تسلیت بگم و برگردم پیشش. نگاهم را به گلهای قالی دادم. –یعنی اونقدر مطمئن هستن که کار اوناس. ممکنه حالا اتفاق دیگه‌ایی افتاده باشه. –آخه با چیزهایی که در موردش شنیدیم حدس دیگه‌ایی نمیشه زد. راستی دیگه به تو زنگ نزدن؟ نگاهش کردم و مایوسانه گفتم: –آخرین باری که باهاشون صحبت کردم پری‌ناز گفت هر روز بهم زنگ میزنه، ولی نمی‌دونم چی شد موقع حرف زدن با راستین یهو پری‌ناز امد گوشی رو ازش گرفت و قطع کرد. انگار بی خبر از هم‌دستهاش به من زنگ زده بود و می‌ترسید اونها بفهمن. دیگه‌ام بهم زنگ نزد. –شاید برای این که بهانه‌ایی دست اونا نده صلاح دیده که فعلا زنگ نزنه، شایدم دنبال یه فرصته که تماس بگیره. بغض کردم. –خیلی نگرانشم. شب و روز فقط دعا می‌کنم صحیح و سالم برگرده. شبی نیست که بدون استرس و نگرانی بتونم بخوابم. هر شب خواب می‌بینم که امده ولی وقتی بیدار میشم و می‌بینم همش خواب بوده گریه‌ام می‌گیره. نورا سرش را تکان داد. –می‌فهمم. خیلی سخته، من و حنیفم هر شب براش دعا می‌کنیم. براش کلی نذر کردم. نگران نباش. دلم روشنه، اون میاد. فقط باید صبر کنیم. اشکم از گوشه‌ی چشمم چکید. –گاهی فکر می‌کنم اگه اون نیاد من دیگه نمی‌تونم زندگی کنم. من بدون اون... نورا دستش را روی پایم گذاشت و مطمئن گفت: –اون میاد. دیشب یه خواب خوب دیدم. حنیف برام تعبیرش کرد گفت به زودی راستین میاد و هممون رو خوشحال می‌کنه. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –خوابهای من رد خور نداره ها. فردای آن روز برای خاکسپاری رفتیم. همه آمده بودند جمعیت زیادی جمع شده بود. بیتاخانم و بلعمی خیلی جیغ می‌زدند. من دست شروین را گرفتم و از آنجا دور شدم. با خودم فکر کردم نکند این صحنه‌ها اثر بدی روی بچه بگذارد. گرچه شروین اصلا توجهی به گریه و جیغ مادرش نمی‌کرد. انگار بارها این صحنه‌ها را دیده بود و برایش کاملا عادی بود. در قطعه‌ی کناری، صدف و امیرحسین را دیدم که روی هر سنگ قبری مکثی می‌کنند و بعد سراغ سنگ قبر بعدی می‌روند. به سراغشان رفتم. شروین دستم را رها کرد و شروع به کلنجار رفتن با شاخه‌های درختی شد که آنجا بود. من جلوتر رفتم و از صدف پرسیدم: –اینجا چیکار می‌کنید؟ صدف گفت: –دارم نوشته‌های روی سنگ‌قبرها رو برای امیرمحسن می‌خونم. –یه مشت اسم اخه مگه خوندن داره؟ –اسمها رو نمی‌خونم، مطالبش رو می‌خونم. دقت کن اُسوه به نوشته‌ها، همه نوشتن پدری دلسوز و مهربان، مادری فداکار...همش از این جور حرفهاست. انگار یه مشت فرشته اینجا دفن شدند. نگاهی به سنگ قبرها انداختم. –خب مگه چیه؟ صدف گفت: –خب برام سوال شد چرا حتی عزیزانمون میمیرن هم دست از دروغ برنمی‌داریم؟ با تعجب نگاهش کردم. –بابا حالا بیخیال، چه گیری دادی‌ها، خب شاید واقعا پدر دلسوز و مهربانی بوده. امیرمحسن لبخند زد. –اگه اینجوری بود و همه‌ی مردها و زنها دلسوز و مهربان و فداکار بودن که نه طلاقی اتفاق میوفتاد، نه دزدی میشد. نه قتل و قارتی میشد. اگه همه‌ی ما دلسوز و مهربان و فداکار باشیم که دنیا میشه گلستون. اگه اینطور بود که اصلا الان این شهرام بیچاره زنده بود و بچش یتیم نمیشد. نگاهی به پشت سرم انداختم، شروین از شاخه‌ی درختی آویزان شده بود. نمی‌دانم کجای این شاخه‌ی بی برگ برایش جالب بود. آن هم در این سرما چه حوصله‌ایی دارد این بچه. من حتی دلم نمی‌خواهد دستم را از جیبم بیرون بیاورم. سرم را به طرف صدف چرخاندم و به سنگ قبرها اشاره کردم. –خب پس چی بنویسن؟ مثلا همین شهرام رو سنگ قبرش چی بنویسن؟ نمیشه که خصوصیات اخلاقی بد طرف رو روی سنگ قبرش بنویسن. بعد بگن ما راستگو هستیم. صدف گفت: –مگه قراره حتما یه چیزی بنویسن؟ فقط مشخصاتش رو بنویسن. همین. امیرمحسن گفت: –وقتی من مردم رو سنگ قبرم بنویسید بالاخره بیدار شد. صدف خندید. –اتفاقا رو یکی از سنگ قبرها نوشته بود به خواب ابدی رفت. من هم خندیدم. چون دیده بودم که رفتن از این دنیا تازه اول بیدار شدنمان است. جلوتر سنگ قبری بود که عکس خانم آرایش کرده‌ایی رویش بود. خانم بسیار زیبایی بود. صدف آنجا ایستاد و عمیق نگاه کرد. برای من هم آن عکس عجیب بود. امیر محسن پرسید: ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...