eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
922 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😭💔 فقط میتونم بگم آقا جونم شرمندتم😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه‌سلامم‌بدیم‌‌! به‌🌱 روبه‌قبله‌دست‌راستمونو‌بزاریم،رو قلبمون💛🤚🏻 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 《اَلسَّلام‌ُعَلَیک‌َیا‌حُجَّه‌َالله‌ِفِی‌اَرضِهِ🌸》 『بسم‌اللھ‌ِ‌الرحمنِ‌الرَحیم』 + السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
🖤🖇 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
حضرت در مناجاتش به پروردگار عرض کرد: پروردگارا ! کدام مخلوق نزد تو محبوب‌تر است...؟ خداوند فرمود: آن مخلوقی که وقتی محبوبش را از او بگیرم، اعتراض نکند و تسلیم من باشد. 📚 مسکن‌الفواد ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌹🌹 _شهید ابراهیم هادی: 🌹•این‌راهـــرگݫ‌فراموݜ‌نڪنید؛ •تاخودرا نسازیم‌و‌تغییر‌ندهیم، •جامعہ‌ساختہ‌نمیشود... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
- امام صادق (ع): (جلد اول من لایحضره الفقیه) مَلَک الْمَوْتِ یدْفَعُ الشَّیطَانَ عَنِ الْمُحَافِظِ عَلَی الصَّلَاةِ وَ یلَقِّنُهُ شَهَادَةَ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ فِی تِلْک الْحَالَةِ الْعَظِیمَة. ملک الموت از کسی که از نمازش محافظت می‌کند، (نماز را اول وقت می‌خواند) شر شیطان را در هنگام مرگ، (در زمانی که می‌خواهد ایمان انسان‌ها را بگیرد)، دفع کرده و شهادتین (شهادت به یکتایی خدا و نبوت پیامبر اکرم (ص)) را به او تلقین می‌کند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 . "کدوم آبان؟" کـ.ـشتار بی‌رحمانه مردم توسط نیروی ضدشورش شود🤙🏻 🚫کپی با ذکر منبع بلامانع است. ـ ـ ــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۹۸ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✌️🏼 + یه طوری باش بهت که میرسن بگن مال کدوم مکتبی که انقد هستی...🌱♥️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴تلنگر خداوند نمی‌پرسد ..... چه ماشینی سوار می شدید ، بلکه می‌پرسد چند پیاده را سوار کردید؟ خداوند نمی‌پرسد .... مساحت منزلتان چقدر بوده ، بلکه می‌پرسد .. در آن خانه به چند نفر خوش آمد گفتید خداوند نمی‌پرسد .... در کمد خود چه لباسهایی داشتید ، بلکه میپرسد به چند نفر لباس پوشاندید . خداوند نمی‌پرسد .... بیشترین حقوق دریافتی شما چقدر بوده است، بلکه می‌پرسد برای بدست آوردن آن چقدر شخصیت خود را کنترل دادید . خداوند نمی‌پرسد ... عنوان شغلی شما چه بود ، بلکه می پرسد چقدر سعی کردید با بیشترین توانتان بهترین کار را انجام دهید . خداوند نمی‌پرسد ... که در همسایگی چه کسی زندگی می کردید، بلکه می پرسد چه رفتاری با همسایگانتان داشتید . خداوند نمی‌پرسد ... چند دوست داشتید، بلکه می‌پرسد با دوستانتان چگونه رفتار کردید . در مورد رنگ پوستتان نمی‌پرسد ، بلکه از شخصیت شما سئوال می کند . ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『❤️』 یادی‌کنیم‌ازھمسراےشھدا :) .• زمانی‌که‌بچهاشون‌خوابیدند تازه یه گوشھ از خونه بغضشون آروم میشکنه ولی اصلا بہ روے خودشون نمیارن و با جونو دل‌ میگن همسرم فداے‌امام‌حسین-؏- :) . . . ؛ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
چـشم ِ من خیره بہ عڪسِ حرمٺـ بنـد شده 💚🌿 بـآ چہ حالـے بـنویسـمـ ڪہ دلـم تـنگ شدھ...💔 🥀 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
درجۀ کمال انسان به اندازۀ مقاومتی است که در برابر "خواسته های نفسانی" خود ابراز میدارد . ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_120 بابا محمد همراه دکتر سهرابی رفت تا برگه‌ی رضایت عمل
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دوباره سمت دکتر سهرابی بر میگردم و میگویم:دکتر باید چیکار کنم حالا؟ اینبار(نه)بابا محمد بود شوکه ی مان کرد... سمتش میروم و میگویم:نه؟؟ بابا محمد دستی به سر و روی تسبیح در دستش می کشد و میگوید: نه...مگه نمیبینی مادرت راضی نیست! خنده دار بود اوضاعمان!خیلی خنده دار.ناباور نگاهم را گردش میدهم بینشان.بابا محمد بس کن ابوذر روی تخت خوابیده کلیه میخواهد!!الان؟ حالا؟ الان وقت احترام به حقوق مادری مادریست که بیست و چهار سال نبوده؟ سمتش میروم و میگویم:بابا محمد چی میگید؟ بابا ابوذر رو ی تخت دراز کش خوابیده کلیه میخواد شما میگی نه؟ بدون اینکه پاسخم را بدهد سمت دکتر سهرابی میرود و میگوید:بزاریدش تو لیست پیوند. داشتم آتش میگرفتم.... سمتش رفتم و رو به رویش ایستادم و گفتم:بابا الان وقتش نیست! به خدا که وقتش نیست! نگاه عروست کن...داره پس میوفته. قلبشو دیدی چطور میزنه؟ نگاه مادرش کن؟ مامان پری رو دیدی؟ به اندازه بیست سال پیر شده تو این دوساعت! حالا؟ الان وقتش نیست بابا... هیچ نمیگوید و این سکوت دارد راه نفسم را بند می آورد. نگاه میکنم مامان حورا را سر به زیر گوشه ای ایستاده. منفجر میشوم و سمتش میروم. آستین لباسش را میگیرم و دنبا خودم میکشمش .... میبینم که با چشمانی گرد شده نگاهمان میکنند ولی منِ آیه دیگر به حد انفجار رسیده ام... منِ آیه دیگر تاب ندارم. دنبالم می آید و همانطور میگوید:آیه صبر کن... آیه چیکار میکنی؟ درب اتاق مخصوص استراحت پرستاران را باز میکنم و کسی نیست میفرسمتش داخل اتاق و با صدای بدی درب اتاق را میبندم. نفس میگیرم بلکه اکسیژن به مغزم برسد و بفهمم که دارم چهمیکنم؟ نمیرسد.نمیفهمم دهان بی فکر باز میکنم و همانطور رو به در و پشت به او با صدای تقریبا بلندی میگویم:نه؟.... نه؟؟؟ زهرخندی میزنم و تکرار میکنم:نــه؟؟ سمتش بر میگردم و به چشمهای ترسیده اش نگاه میکنم و میگویم: واقعا نه؟؟ بیست و چهار سال نبودی نگرانی کنی برام...حالا یکاره اومدی الان و تو این موقعیت میگی نه؟ حالا یادت افتاده نگرانی کنی؟ حالا که داداشم گوشه ی تخت افتاده و داره درد میکشه ؟ حالا یادت افتاده بگی نه؟ نگاه مادرش کردی؟ پنج ساله که بودم و تب کردم دو روز تمام بالا سرم بیدار موند و تیمارم کرد!اونموقع کجا بودی که حالا یادت افتاده بگی نه؟ کل دوران ابتدایی رو اون به جات اومد و پیگیر وضعیت درسیم شد کجا بودی اونموقع که حاال یادت افتاده نه بگی؟ نگاهش کن... لباس نو تن بچه هاش نکرد تا وقتی که تن من نکرده بود کجا بودی اونموقع ها که حالا میگی نه؟میشناختی بابا محمد رو که گفتی نه!میدونستی بهت احترام میزاره ... میدونستی به حرمت حق مادری و اون چند ساعت درد میگه نه و گفتی نه؟؟ اشکهایش سرازیر شد و لب باز کرد:آیه...ببین... نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: نه من هیچی نمیفهمم الان...الانی که ابوذرم گوشه ی تخت افتاده و من میتونستم کاری براش بکنم و شما نزاشتی هیچی نمیفهمم.... حضرت مادر الان خیلی خوشحالی نه؟ حس مادرانه ات ارضا شد؟ شدی فرشته ی نجاتو نزاشتی خط به تن بچه ات بیوفته... دیوانه وار تشویقش کردم و گفتم:آفرین تو آخرشی... تو یه مادر به تمام معنایی داد کشید:بس کن آیه ..گوش کن... من دیوانه شده بودم...خودم هم این آیه را نمیشناختم : بس نمیکنم... دست گذاشتم زیر بیخ گلویم و گفتم :ببین به اینجام رسیده.... تمومش نمیکنم ... بد کردی با من امشب حضرت مادر! بد کردی.... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 در را باز کردم و به آیین متعجب جلوی در ایستاده توجهی نکردم و برگشتم سمت بخش... دوباره سراغ بابا محمد رفتم:بابا بس کنید...بیایید و این رضایت نامه ی لعنتی رو امضا کنید بابا محمد نه نگاهم میکند و نه حرفی میزند. ناباورانه میگویم:بابا... سمت مامان پری برمیگردم و میگویم: تو یه چی بگو مامان پری اشاره ام میرود سمت زهرا ی گریان گوشه ی سالن و میگویم: مگه نمیبینید تو چه حالیه؟ هیچ کدام چیزی نمیگویند. مامان پری اما با چشمهایش التماس بابا محمد میکند. تاب نمی آورم هوای سرد و تلخ بخش را میزنم بیرون... توی محوطه هی نفس میگیرم ...هی نفس میگیرم بلکه خون برسد به مغزم...بلکه سلول هایم از این خفقان نجات پیدا کنند.... نمیشود...نمیشود... _خدا...خدا بسه...تمومش کن این کابوسو. نمیدانم چند دقیقه گذشت که دیدم حاج رضاعلی و امیر حیدر از بیمارستان بیرون می آیند. نگاهی به ساختمان بیمارستان می اندازم... نمیتوانم تحملش کنم. داشتند سوار ماشین امیرحیدر میشدند که بی فکر سمتشان میروم... _حاجی برمیگردد سمتم... _اینجایی دخترم؟ دنبالتون بودن. شانه ای باال می اندازم و میگویم:مهم نیست...میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟ _بفرمایید... نگاهم میرود سمت امیر حیدری که متعجب نگاهم میکند. سرم را پایین می اندازم ومیگویم: دلم طاقت نمیاره اینجا بمونم...میشه...میشه همراهتون بیام... میخوام برم امامزاده نزدیک حوزه... همونجایی که ابوذر همیشه میره...میخوام یکم آروم شم...لبخند محوی میزند و میگوید:بفرمایید دخترم...حتما. ببخشید گویان سوار ماشین میشویم و من دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم. سرم را تکیه میدهم به شیشه و بی صدا گریه میکنم... ابوذرم..ابوذر عزیزم. صدای امیرحیدر مرا از خلسه ام بیرون می آورد:حالتون خوبه خانم آیه؟ صاف تر مینشینم و میگویم:خوبم آقا سید...شرمنده شما هم شدم. _این چه حرفیه... راستی...گروه خونیه ابوذر چیه؟ +A دیگر هیچ نمیگوید و من میمانم و این درد استخوان سوز... چادر سفید امام زاده را دور خودم میپیچم تا اندکی از سرمای درونم را بکاهد .داخل نمیروم. توی حیاط گوشه ی حوض کوچک امامزاده مینشینم و به گنبد فیروزه ای و چراغ سبز روی آن خیره میشوم.... تهی شده ام گویا...لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست روی لبم نقش میبندد. آرام و زمزمه وار لب میگشایم:رسما شوکه ام کردی امشب... دقیقا چی شده؟ چی شده که اینجوری داری حکمتتو به رخم میکشی؟ منو با رحمتت بد عادت کردی و حاال داری با حکمتت میای جلو؟ حاج رضاعلی سمت حوض می آید و آستین باال میزند برای وضو. دلم هوس دو رکعت نماز کرده.پوزخند میزنم نماز را که هوسی نمیخوانند. نگاهم میچرخد گرد محوطه ی ساکت و بی صدای امام زاده ی کوچک محله ی حوزوی ها. جز من و حاج رضا علی و امیرحیدر کسی اینجا نیست. دوباره خیره ی حرکات حاج رضا علی میشوم.با دقت مس پا میکشد و بعد آستین پایین میزند. دلم حرف زدن میخواست. حس میکردم خالی اگر نشوم متالشی شدنم حتمی است. ببین خدا!لوس تر از این حرف هایم. رو به حاج رضاعلی میکنم . داشت عمامه اش را روی سرش میگذاشت.میپرسم: چرا حاج رضاعلی؟ نگاهم میکند. با همان لبخند محجوب روی لبش میپرسد:چی چرا دخترم؟ ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
رِیْحٰانِہ بٰانُو 🍒🍭👻: 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 سر روی زانوانم میگذارم و میگویم:سیستم خدا رو میگم!چرا اینجوریه؟ روی خوش نمیده به بنده هاش. لبخندش عریض تر میشود. از خیر نماز حاجتش میگذرد و مثل من کنار حوض مینشیند... او هم خیره به گنبد فیروزه ای میگوید: برعکس من فکر میکنم خدا ماها رو آفرید واسه لذت بردن... پوزخند میزنم: غایت این دنیا بشه لذت بردن؟ حرفا میزنید حاجی! مثال چیِ شرایط من لذت بخشه. نگاهم میکند و میگوید:در بال هم میکشم لذات او...مات اویم مات اویم مات او.... بزرگ بود بزرگِ کنار من نشسته! _کوچیک تر از این حرفام حاجی! چادر را دور خودم محکم تر میکنم.سرد است! _حاجی میدونی چی برام عجیبه؟ هرچی سعی میکنی خوب تر باشی اوضاعت سخت تر میشه... من همیشه سعی کردم خوب باشم...ولی هرچی جلو تر میرم اوضاع بدتر میشه. باز هم لبخند میزند...تو چه خدایی میخندی پیرمرد _دعوا سر همین خوب بودنه!خدا از من و شما خوب بودن نمیخواست!هیچکی انتظار خوب بودن از ما نداشت... یه عمر وقت تلف کردیم برای خوب بودن! داستان داشت جالب میشد.سر بلند کردم ناباور خندیدم:چی میگید حاجی؟ _چیز خاصی نمیگم!دارم از اشتباهاتمون میگم. _خوب بودن اشتباهه؟ _آقا رسول اهلل میگن...آدم اگه یه کار خوب بکنه فقط یه کار خوب...خدا بهشتو بهش میده! ما تموم عمرمونو هدر دادیم برای خوب بودن... موجود خوب زیاد دور و برش هست _پس خدا چی میخواست؟_چشم گفتن! درس عرفان میدهی استاد؟مستمع آدم نیست!چه رسد به عارف و عاشق.کوتاه بیا خراب نکن یک عمر دیواری که ساختیم و نامش را گذاشتیم زندگی! مبهوت مپرسم:چشم گفتن؟ _آره چشم گفتن!البته چشم گو هم دور و برش زیاد داره! ولی از زبون |آدم چشم شنیدن یه چیز دیگه است.چاشنی خلقتش یه چیزی هست اسمش اختیاره چشمشو زیبا تر میکنه میخندم...چه مفاهیمی را خورد و خاکشیر کرده بود تا بتواند به خورد فهم من بدهد. _یعنی یه عمر راهمون اشتباهی بود؟ _اشتباهِ اشتباهم که نه! ولی اصل یه چیز دیگه بود. مات نگاهش میکنم. راست میگفت.مثال خوب بودن به چه دردی میخورد؟ به چشم هفت میلیار آدم خوب آمدن محال ترین کار ممکن است! راستی راستی راست میگفت حاج رضاعلی! یک عمر راه را اشتباه رفتم...وقت تلف کردم برای خوب بودن... نگاه آسمان کردم و زمزمه کردم: حاال باید چشم بگم؟ قبلش یه مشقی یه تمرینی میدادی! اینجوری؟ یه دفعه؟ مسئله ای به وسعت وجود ابوذر؟ نگاهم را از آغوش ستاره ها بیرون میکشم و در بغل نگاه خدایی حاج رضاعلی می اندازم: خیلی یهویی بود حاجی...حاال من چیکار کنم؟... حاج رضاعلی از جا برمیخیزد:یه وقتایی هم آدم اسماعیل میده اینم یه جور چشم گفتنه! اسماعیل داری برای قربانی کردن؟ اسماعیل؟ واضح تر بگویید استاد! من مبتدی تر از این حرفهایم! مسلط نگاه گنگم را خواند و گفت:اسماعیل آدمها همون چیزهای با ارزششونه...گاهی قربانی میشن برای چیزهای با ارزش تر... بزرگی و کوچیکیشون بستگی داره به وسعت روحت! اینکه چقدر بزرگ باشی و چقدر کوچیک!اسماعیل داری؟ ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 اسماعیل؟ اسماعیل از کجا بیاورم این وقت شب.! با ارزش ترینهایم را ردیف کردم بلکه بیت اتفاقات امشب جور شود..... بابا محمد مامان پری مامان عمه کمیل و سامره مامان حورا عقیق در گردنم سجادهـــ.... می ایستم از شمارش ... دوباره مرور میکنم و میرسم به یک نام(عقیق!) دستم میرود به عقیقم... از جا بر میخیزم و مثل خواب زده ها سمت امام زاده حرکت میکنم! عقیق؟ حالا وارد امام زاده شده بودم و نور سبز رنگش چشمهایم را نوازش میکرد... یک نام در سرم پژواک میشود: عقیق؟ زانو میزنم کنار ضریح و تکیه میدهم به پنجره های کوچکش... عقیقم را از گردنم باز میکنم و خیره به رکاب و رنگ منحصر به فردش زمزمه میکنم:عقیق؟ گریه ام گرفته بود... صدایم بالا تر میرود: عقیق؟ چشمهایم را میبندم و هق هق میکنم... مینالم: عقیق؟ شبیه صوفی نگون بختی بودم که یک عمر تنبور نواخت و رقص سماع گرفت برای به خدا رسیدن اما زهی خیال باطل! خدا در سکوتی معنا دار کنج محراب ...میان مردم شهر و در عطر فروشی ها... بین سلولهای خسته اش بود! حس و حال پیله ای را داشتم که برای پروانگی نقشه میکشید و حالا تار و پود لباس کثیف کودکان بازیگوش شده بود! وسعت روحت همین قدر بود آیه؟ یک عقیق؟ میخواهم حق را به خودم بدهم. برای خودم توضیح میدهم که: گوش کن آیه این یک عقیق معمولی نیست. این انگشتر رفیق صمیمیت بوده محرم رازهات بوده یادگار آقاجونت بود... مادرتو بهت رسوند... این یه انگشتر معمولی نیست!!! پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد.... شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق بی فایده بود. هرکه را که بشود گول زد خودت را که نمیتوانی منِ آیه همین بودم! به اندازه ی یک انگشتر چند گرمی وسیع بودم! و منِ آیه یک عمر قدر یک انگشتر بزرگ شدم! اسماعیل من یک عقیق بود! منم گنجشکِ مفتِ سنگهایِ بر زمین مانده هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده رکاب نقره انگشتری که گوشه دکّان دهانش پر شده از پرسشی که بی نگین مانده نگاهم سرگردان بین قسمت فوقانی ضریح بود و انگشتر عقیق در دستم. چشمهایم را بستم و اشکهای گرمم گونه ی یخ زده ام را جانی تازه بخشید.... نفس حبس کردم و.... اسماعیلم را قربانی کردم.... عقیقم به داخل ضریح افتاد. باورم نمیشد. اسماعیلم را با دستان خودم ذبح کردم... تیغ نه کند شد و نه خدا ذبیحی دیگر فرستاد! اسماعیلم رفت.... قلبم بی تابی میکند... عقیق میخواهد و اسماعیل ذبح شد! بغضم را قورت میدهم و آیه وار میگویم: ابراهیمی شدن به ما نیومده... ولی خوب نگاه کن حضرت عشق.... اسماعیلم رو دادم... برای تو... فقط تو... یه رحمی به حال دلم... دل زهرا... دل مامان پری.... دلمون بکن... ابوذر دادن کار ما نیست! نگاهم می‌گردد گرد ضریح... بالغ شده بودم گویا...یک رنگ دیگر داشت دنیا پس از عقیق! پلکهایم را آرام از هم گشودم. گیج اطرافم را نگاه کردم. با همان چادر سفید و تسبیح تربت به دست کنار ضریح خوابم برده بود. گردنم به خاطر سکون بیش از حد دیشب گرفته بود و درد میکرد. پرنده ها توی محوطه آواز میخواندند و کسی مثل دیشب در امام زاده نبود. از جایم بلند شدم و راهی حیاط امامزاده شدم. نه مثل اینکه واقعا کسی نبود! چه سرش خلوات بود امامزاده ی محله ی حوزوی ها... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva