هدایت شده از ابــووصـال؛
از حرمله نمیگذرم که
به خنده گفت:
هان؛ای رباب بر سر طفلت سلام کن💔
≡°•اَݕُوْۆِصَآݪ•°≡
تموم شد
این ده روز هم تموم شد 😭🖤
دلمون برای روضه ها تنگ میشه 💔🙃
داره کم کم میاد بوی اربعین😭
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📷 امشب؛ تصويری از رهبر انقلاب در هنگام قرائت دعای توسل در مراسم عزاداری شام غریبان حسینی علیهالسلام در حسینیه امام خمینی(ره). ۱۴۰۰/۵/۲۸
#عزاداری_خالصانه_رعایت_مومنانه
#حرف_حق‼️
ماڪہدعاےعہدبہاینسادگےوقشنگےرو
بہجاےهرروزخوندنماهےیہبارمیخونیم،
منتظریمچہڪاربزرگےبراےمهدےفاطمہبڪنیم؟!!
ازهمینڪارسادهشروعڪنرفیق!
احترامقائلشوبراےامامزمانت :)
روزےیہبارموظفےدعاےعہدروبخونے، صبحمبیدارنشدے، تاشبدِینتواداڪن♡
#بیدارشیمازخوابغفلت🚶♂...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
✨
شهادت؛ طرح کربلاست
و اسارت؛ شرح آن ...🖤
تازه ماجرا شروع شده ...🙃
#محرم #کربلا #شهادت
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
حسین جاݩ♥️
مرا نیمنگاهے بہ ضریحت
ڪمی ڪنج حرم لطفا :)🖤
#محرم
#کربلا
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
🖤✨
خداحافظـ اے بࢪادر
زینبـ ↯
به خون غلتان
دࢪ برابر زینب🙃💔
#محرم
#امان_از_دل_زینب
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طلبگی👳🏻♂
می خواهید به فیض شهادت در رکاب سید الشهدا دست پیدا کنید .. ؟؟؟!
#استاد_عالی
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از ناشناس پࢪۅا ッ
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_یکم
:_سلام
:+سلام دخترم،بفرمایید
:_ببخشید یه تاکسی میخوام.
:+مقصد؟
:_الهیه
مرد،با ریموت کنار دستش،قفل یکی از ماشین ها که جلوی در پارک شده اند،میزند.
:+بفرمایید شما بشینید،الان راننده میآد
:_ممنون
💕
ماشین آن سوی خیابان،روبه روی کافه متوقف میشود.
پنج دقیقه ای تا قرارمان مانده.
ممنون میگویم و پیاده میشوم.
نفس عمیقی میکشم. دست میبرم و لباسم را مرتب میکنم .
نمیدانم چرا مضطربم،شاید برای اینکه بدون اطلاع همه،این کار را کرده ام.
عرض خیابان را رد میکنم و جلوی در میایستم.
لحظه ای پشیمان میشوم،نکند اشتباه کرده ام.
شاید اصلا نباید وارد این مسائل میشدم..
نگاهم را از کفش هایم میگیرم و لحظه ای چشمم به چهره ی آشنایی میافتد.
خودش است.
پشت میز نشسته و با انگشتانش بازی میکند.
در نگاهش هیچ تردیدی به چشم نمیخورد.
برق چشم هایش اما....نه! این علامت خطر است.
میخواهم برگردم،اما پاهایم به طرف ورودی کشیده میشوند.
از من فرمان نمیبرند!
در،با صدای قیژ مانندی باز میشود و آویز بالایش به صدا در میآید.
به محض وارد شدن چند نفر نگاهم میکنند.
او هم،سرش را بالا میآورد و چشم در چشمم میدوزد.
جلو میروم،بلند میشود.
طبق عادت همیشگی ام، در سالم دادن پیش دستی میکنم.
:_سلام
:+سلام،بفر مایید
اضطرابم را پشت قلبم پنهان میکنم،به عقلم تشر میزنم و لرزش دست هایم را متوقف میکنم.
آرام میشوم و مینشینم.
:+چی میخورین؟
کیفم را روی صندلی کناری میگذارم و چادرم را سفت میکنم.
سعی می کنم محکم به نظر برسم.
:_برای شنیدن اومدم،نه خوردن
لبخند میزند،لبخند که نه...بیشتر شبیه پوزخند است.
دستش را بالا میبرد و گارسون را صدا میکند
:+جناب ببخشید
حرکاتش،عادی و خالی از ترس است .
این روح بیتابم را،بی تاب تر میکند.
گارسون جلو میآید.
:+دو تا قهوه لطفا
تا با گارسون مشغول است،چند ثانیه ای فرصت میکنم به چهره اش نگاه کنم
این بار،ته ریش نازکی صورتش را پوشانده.
چشم و ابرو و موهای تمام مشکی،صورتی کشیده،ابروانی پرپشت و چهره ای کامال معمولی اما
در یک کلمه،جذاب.
تنها نکته ی خارق العاده ی چهره اش،برق لعنتی چشم هایش است...
سرم را پایین میاندازم و } استغفراللّه { میگویم.
گارسون میرود و او،با چند سرفه گلویش را صاف میکند.
سرم را بلند میکنم،میخواهد حرف هایش را بزند.
نیکی ضعیف درونم را پشت نقاب نیکی قوی پنهان میکنم و گوش هایم را به او میدهم.
:+حتما خیلی از درخواست من ، تعجب کردین... به هر حال ما هیچ شباهتی به هم نداریم.
حس میکنم،لحنش با چاشنی تمسخر است.
اخم میکنم.
:+به هرحال،بهتر بود قبل از اینکه با عمومسعود صحبت کنم،با خودتون درمیون میذاشتم،ولی
خب... شد دیگه... حتما قضیه ی شکایت پدربزرگ رو میدونین دیگه...
شوکه میشوم،حس میکردم تنها راز خانوادگی،حضور مسیح باشد... شکایت پدربزرگ از کجا
سردرآورد؟
:_شکایت پدربزرگ از کی؟
:+از بابای من و بابای شما ...
:_سر چی؟؟
:+سر اینکه بیست و پنج سال پیش،بی اجازه خونه و کارخونه رو فروختن...
بلند میگویم
:_چی؟
چند نفر به طرفمان برمیگردند،او اطراف را نگاه میکند و من خجالت میکشم.
:+واقعا نمیدونستی؟
سرم را آرام،چپ و راست میکنم و به گوشه ی میز خیره میشوم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』