#تلنگر⚠️
خواهر من...❤
یادت بماند؛🙃
چادرت فقط برای رضای اوست و لاغیر...🙂
#چادرمونه
#چادرانه
#دخترونه_چادری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#انگیزشی
❗️از پس مشکلات به راحتی برمیای
اگه...
خودت، تواناییهاتو
استعدادهای خدادادی ات را بخوبی بشناسی!
⚠️ یادت باشه
موقعیتها و مشکلات ناخواسته،
بخشی از زندگی اند....
که باید آرام و منطقی
و با تمام توان بهترین
راه حل را انتخاب نمود.
👏باور داشته باش که میتونی از پسش بر بیای
تو #لیاقتشو_داری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_بیستم🌺 دستم رو بردم سمت گوشی... -- سلام، صبح بخیر. بالاخره بیدار شدین؟ -- صبح
#رمان_اورا...📕
#پارت_بیست_ویکم🌺
_واااایییی... . عرشیا! این برای منه؟؟؟ چقدرررر نازه! ممنونم...
-- خواهش میکنم عزیزم. دنیا رو هم به پات بریزم کمه!
-- ممنون، خیلی خوشگله! فقط عرشیا من داره دیرم میشه، ممکنه بابام توبیخم کنه. دیگه باید برم.
-- چقدر زود! باشه عزیز دلم. کاش ماشین نمیاوردی، خودم می رسوندمت.
-- نه ممنون. زحمتت نمیدم. بابت امشب ممنونم. خداحافظ!
-- من از تو ممنونم که اومدی خانومی. خداحافظ گل من!
از پیش عرشیا که برگشتم چند روزی آروم تر بودم. تا اینکه دوباره رفتم سراغ دفترچم... دفترچه رو باز کردم و نوشته هام رو خوندم، آخرین یادداشتم نیمه تموم مونده بود. همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد، می خواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند.
نوشته ها رو خوندم. هیچی عوض نشده بود! حالا همون زندگی رو داشتم به اضافه ی عرشیا! دوباره رفتم تو خودم. انگار آب داغ ریختن رو سرم...
هر چی می نوشتم، هر چی می گشتم، هر چی فکر می کردم، هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود. هیچ مشکلی حل نشده بود! فقط عرشیا حواسم رو از زندگی پرت کرده بود. همین! شاید حرف زدن با مرجان کمی حالم رو بهتر می کرد.
-- سلام ترنم خانوم! چه عجب یاد ما کردی!
-- ببخشید... سرم شلوغ بود!
-- سر تو قبلاً هم شلوغ بود اما باز یه یادی از رفیقت می کردی! ولی انگار یار جدیدت کلاً وقتتو پر کرده!
-- لوس نشو مرجان. خونه ای؟ می خوام بیام پیشت... نیاز دارم باهات صحبت کنم.
-- دوباره چت شده می خوای ناله هاتو برام بیاری؟؟
-- مرجان... خونه ای؟؟؟
-- الان که نه، ولی تا دو ساعت دیگه میرم خونه. اون موقع بیا!
تا یه سیگار بکشم، یکم قدم بزنم و یه دوش بگیرم و حاضر بشم، یه ساعت و نیم گذشت. سر کوچشون بودم که دیدم داره میره سمت خونه. یه بوق زدم تا متوجه شه پشت سرشم.
-- عه، سلام... چه به موقع رسیدی!
-- سلام، می خوای دیگه نریم خونه؟ سوار شو بریم پارکی، جایی...
-- هر چند خسته ام اما هر چی تو بگی!
رفتم سمت بوستان نهج البلاغه. این پارک برای من پر از خاطره بود. دوتا بستنی گرفتیم و نشستیم رو نیمکت.
-- باز چته؟ نکنه این بار صدای یه دخترو از گوشیعرشیا شنیدی؟
با اخم ریزی نگاه دلخورم رو بهش دوختم.
-- خیلی مسخره ای مرجان... منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم!!!
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_بیست_ودوم🌺
با خنده دستم رو گرفت و فشار آرومی داد.
-- خب بابا قهر نکن. میدونی که شوخی میکنم، چرا بهت برمی خوره؟! بگو عزیزم، چیشده؟
غمگین به روبه رو نگاه کردم و فکرم رفت پیش نوشته هام.
-- چه جوری بگم! مرجان... من... حالم خوب نشده... حتی با وجود عرشیا...
-- خب؟
-- ببین... عرشیا فقط تونسته حواس منو از زندگیم پرت کنه، وگرنه هیچ تغییری برام به وجود نیاورده...
-- می خوای چی بگی؟؟
بغض تو گلوم رو قورت دادم و نگاهم رو سنگ فرش های پر رفت و آمد پارک دوختم.
-- فقط سعید می تونست زندگی منو قشنگ کنه!
-- ترنم بی خیال! سعیدم نمی تونست...
معترضانه سرم رو به طرف مرجان برگردوندم.
-- کی گفته؟ من با سعید حالم خوب بود!
-- یکم عقلتو به کار بنداز! تو از اول همین جوری بودی! سعیدم مثل عرشیا فقط حواستو پرت کرده بود!
با لبخند موزیانه ای ادامه داد
-- مثل من که بهزاد، کامران، شهاب، ایمان، سروش و... همشون فقط حواسمو از زندگی پرت کردن!
ابروهام رو بهم گره زدم و بیشتر به طرفش برگشتم.
-- یعنی چی؟
-- تو با سعید احساس خوشبختی می کردی؟
-- خب معلومه!
مرجان با چشم های ریز شده کلافه دستی تو هوا تکون داد و روش رو برگردوند.
-- خب پس ببخشید. حتماً عمه ی من بود دم به دقیقه ناله های خواننده هارو گوش میداد و تا نصفه شب زار میزد. آخرشم مجبور می شد قرص خواب بخوره!
-- خب تو که میدونی من چه مشکلاتی تو زندگیم دارم...
-- ترنم تو بعد سعید چرا حالت بد شد؟
-- همون مشکلات، به اضافه ی تنهایی، به اضافه ی خیانت!
-- خب عزیز من الانم با وجود عرشیا همون دوتا چاله ی آخری برات پر شده دیگه! اون چاه هنوز سر جاشه!
با حالت متفکرانه ای سرم رو پایین انداختم و به بازی با انگشت هام مشغول شدم.
-- نه. اون دوتا هم پر نشده. خیانت سعید، هنوزم داره منو آزار میده.
✍️ادامه دارد ...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_بیست_وسوم🌺
-- ترنم مشکل تو به سعید ربطی نداره. مثلا الان نیکی که به بهزاد جونش رسیده خیلی خوشبخته؟ کم کم می خواد یه کارخونه آبغوره گیری راه بندازه!! ببین! مشکل تو این زندگی لعنتیه! بعدم فقط تو مشکل نداری. منم دارم تو همون لجن دست و پا میزنم!!
از گوشه ی چشمم به صورتش که حالا رنگ غم گرفته بود نگاه کردم.
-- پس چرا حالت همیشه خوبه؟
-- نیست، فقط سعی می کنم بهش فکر نکنم، از یادم می برمش تا اذیتم نکنه. ولی تو همش داری بهش فکر می کنی، به خاطر همینم عذاب می کشی!
ته بستنی رو پرت کردم تو سطل آشغال کنارم و از سرما تو خودم جمع شدم.
-- خب من نمی تونم اینجوری باشم. من و زندگی اینجوری و بی هدف آزار میده!
چهره مرجان دوباره تغییر حالت داد و عصبی از جاش بلند شد روبه روم ایستاد.
-- پس اینقدر آزار بکش تا دق کنی! کدوم هدف؟؟ ما همه تو این دنیا تو لجن دست و پا میزنیم! هیچکس خوشبخت نیست! همه فقط اداشو درمیارن! اینقدر تو مخ تو فرو کردن پیشرفت هدف ترقی، که باورت شده خبریه!! اینجا هیچی نیست جز یه صحنه تئاتر و ما هم همه عروسک خیمه شب بازی! تو خودتم اینو میدونی. واسه همین همش دنبال یه سرگرمی جدیدی؛ اما می خوای خودتو گول بزنی و اسمشو گذاشتی هدف!
سرم رو انداخته بودم پایین
✍ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_بیست_وچهارم🌺
سرم رو انداخته بودم پایین و به حرفای مرجان که مثل پتک کوبیده میشد رو سرم فکر می کردم! احساس می کردم می خوام از درون متلاشی بشم! مرجان رو رسوندم خونش و خودمم رفتم خونه. حرفایی که شنیده بودم رو هزار بار توی سرم مرور کردم! نمی فهمیدم یعنی چی!
" یعنی همه چی کشک؟؟ یعنی تا همین جاش هم زیادی خودم رو علاف کردم؟! یعنی واقعاً من فقط اسه پرت کردن حواسم از این زندگی کوفتی دنبال سعید و دانشگاه و کلاس و... می رفتم؟ یعنی من تمام مدت داشتم از پوچی زندگیم فرار می کردم؟! "
سرم داشت می ترکید! احساس می کردم هیچی نیستم. احساس می کردم تا الان دنیا منو گذاشته بود وسط و نگام می کرد و بهم مب خندید... گاهی برام سوال میشد که خدا چرا منو آفریده؟ اما حالا فهمیده بودم کاملاً بی دلیل!! بازم بدنم داغ شده بود. داد، سیگار، قرص آرامبخش؛ هیچ کدوم آرومم نمی کرد. احساس گیجی می کردم. رفتم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم!
صبح با صدای گوشیم چشم هام رو باز کردم. مرجان بود!
-- چه عجب! جواب دادی! از تو بعیده تا این ساعت خواب باشی!
-- از تو هم بعیده این ساعت بیدار باشی!
-- انگاری حدسم درست بود! حرفای دیروزم زیادی روت اثر گذاشته! نه؟
-- اصلاً حوصله ندارم مرجان!
-- ترنم، زنگ زدم بهت بگم زیادی خودتو اذیت نکن! کمکت میکنم تو هم مثل خودم کمتر عذاب بکشی!
-- مرسی. ولی بذار چند روزی تو حال خودم باشم، بعدش هر کاری خواستی بکن...
-- اینقدر سخت نگیر ترنم. همین کارا رو کردی که الان این شکلی شدی دیگه!
-- مگه چه شکلی شدم؟
-- هیچی بابا! زیاد به خودت فشار نیار. فعلاً با عرشیا مشغول باش، کم کم درستت می کنم خودم.
-- باشه، بای!
تا گوشی رو قطع کردم، عرشیا زنگ زد.
-- الو ترنم؟
-- سلام
-- سلام و... کجایی؟ چرا از دیروز جوابمو نمیدی؟؟
-- حالم خوب نبود عرشیا. معذرت می خوام!
-- همین؟؟ میدونی از دیروز چی کشیدم...؟ تو که میدونی چقدر دوستت دارم لعنتی... برای چی باهام اینجوری می کنی؟؟
-- چته عرشیا؟؟؟ میگم حالم خوب نبود. یادت رفته انگار که هروقت بخوام می تونم این رابطه رو تموم کنم!
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#چادرانہـ🌸
بانوے ایرانی
غرب تو را
نشانه گرفته است
چون خوب مے داند تــو
قــ❤️ـلب یک خانواده اے
پس علمدار حیاے#فاطمے
در جبہ #جنگ_نرم باش
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#پندانه🌺
بانو!🍃
احساس آرامش کن!🌱
تو بدون آرایش هم زیبایی!🌍
آنهایی که تو را با ماسکی از آرایش میخواهند،روح تو را قربانی میکنند!
تو نیازی به آرایش نداری تا به چشم کسی بیایی!
بلکه این مخاطبان تو هستند که باید تلاش کنند تا به چشم تو بیاییند!
پس خودت را ارزان مفروش!
خودت باش!
👈برای نگاه "خدایت"👉
❌نه برای دیگران
نه در نظر دیگران❌
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva