eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
910 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_13 روش استفاده از نعمت ها
بسم الله الرحمن الرحیم ● روش برخورد با خویشاوندان (اخلاقی،اجتماعی) و درود خدا بر او فرمود: کسی را که نزدیکانش واگذارند،بیگانه اورا پذیرا می گردد. ●ترجمه : محمد دشتی اللهم عجل لولیک الفرج🌼 همانا بهترین کارها برای خداست❣ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌼✨ ✨ 👤| آیت‌الله‌ڪوهستانے↓°• آنـقدرحضـرت‌علـۍاڪبـردرقیامت‌شفاعت مےڪندڪه‌نوبـت‌بہ‌امـام‌حسین‌علیہ‌السـلام نـمےرسـد... •🌸• •♥️• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌱🌼 خرماگرفـــته بود دستش به تڪ تڪ بچـــه ها تعــارف مےڪرد. +گفتم:مرسے😊 +گفت:چے گفتے؟😕 +گفتم:مرسے🙁 ایستاد و گفت: دیگــه نگو مرسے؛ بگو خدا پدر مـــادرتو بیامرزه.🤗 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🍃 . . ✅ شدیم نسلی که: معلوم نیس چه مرگشه... . ادّعای داغون بودن همه شکست عشقی خورده . یه سری بیست چهاری کلش به دست...🚦 زیر ۲۰ سال همه درگیر گل و ....🤔 معرفت ها الکی... . همش نقش، همش حرف...🗣👥🗣 . پای عمل همه میکشن کنار....😶😶 . موقع بدبختی ها میفتیم😕 . دریغ از اینکه تو خوشی هامونم ب یادش باشیم . چی ازمون ساختن؟؟؟🤔 یه نسل نا امید به آینده....! پاشید جمع کنید مسخره بازیاتونو...😦 پسره متولد ۷۴ شد . چند ماه بعد یه کنار عکسش بود..🖊 . فرق ما با این ادم چیه؟؟؟؟🤔 چطور اون میتونه بجای کلش از اعتقاداتش دفاع کنه!؟🙄 بجای زدن رل فور اور و سینگل فور اور تو پروفایلش ، مرد و مردونه تو شناسنامش زدن: در دفاع از شهید شد...!. نسلی شدیم ک بی اعتقادی شده کلاس!😮 فکر میکنیم با فحش دادن پرچم میره بالا....! 🚩🏳 . و هم ک فقط ادعاش مونده....😤😑☹️ چند سال پیش تو همین مملکت هم سن های من و تو رفتن واسه ناموس ملت، واسه امنیت منو تو جون دادن.... . سه تا دادیم فقط و فقط برای برگردوند جنازه ی یه ... اما الان چی...؟؟؟؟ . پسرا مملکتمون به جای غیرت ، زیر پست دخترا.... عکس های برهنه شون رو لایک میکنن و تو کامنت ها اراجیف میگن....😮😐 . دخترامون معنای زیبایی رو گم کردن!!! . فکر میکنن هرچی برهنه تر باشن جذاب ترن... . ن اینطور نیست....❗️ با این عکس ها فقط چشمای یه سری آدم بوالهوس رو سیر میکنن😶 . شدیم نسلی که حتی معتقد هامونم داره پاشون میلرزه . بیرون استغفر الله رو لبمونه و سرمون پایین....!😶🙄 . ولی تو چت انگار یهو دین خدا عوض میشه.... . همون دختری که بیرون نامحرمه، تو چت میشه محرم...😦😯 . راحت با هم حرف میزنیم👥🗣 . بجا سنگین و موقر بودن واسه هم عشوه میایم . نه دین این نیست که خشک مقدس باشی...🤔 ولی هرچیزی به جاش . عشوه هاتو بزار واسه همسرت...‍‍‍ . نه یه آدم غریبه ک تو ذهنت باهاش رویاهاتو ساختی... . نه قرار نیست چیزی رو با حرفام به کسی تحمیل کنم . فقط یکم تلنگر.....📵️️️️ تا شاید به خودمون بیایم⚠️ یکی ۲۰ سالشه و مدافع حرم️️️️️ یکی ۲۰ سالشه و درگیر لایک و ....🎮 . بخدا ما فرقی با این بچه ها نداریم... . . اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃 ❤️امام موسی الرضا(علیه السلام )❤️ 🌷مقام = امام هشتم ✍نام مبارکشون = علی(ع) 🍀لقب = رضا کنیه = ابوالحسن نام پدر بزرگوار = کاظم(علیه السلام) نام مادر بزرگوارشون = نجمه(سلام الله علیها) 🎋تاریخ ولادت = 11ذی القعده 🕌محل ولادت = مدینه منوره مدت امامت =20سال مدت عمر = 55 سال تاریخ شهادت = 30 صفر 😡نام قاتل = مامون (لعنة الله علیه) 😔علت شهادت = مسمومیت بر اثر زهر 🏛محل دفن = مشهد الرضا شماره فرزندان = مشخص نیست اللهم عجل لولیک الفرج🌼 همانا بهترین کارها برای خداست❣ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
11.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 🔸روز های ماه شعبان روز های مغتنمی است جوانان با خواندن مناجات شعبانیه قدر بدانند 🔹رهبر انقلاب: روز های ماه شعبان روز های مغتنمی است؛ کار جوانان آسان تر است چون دل های آماده تری دارند؛ با خواندن ادعیه با خواندن مناجات شعبانیه ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت44 روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحا
خدایاچطورهمه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم. سعیده پرسید: –کدوم بیمارستانه؟ ــ نمیدونم. ــ خب از دوستات بپرس. ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای. ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من. ــ می خوای چیکار کنی؟ ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه. ــ نه سعیده، من روم نمیشه. سعیده کلافه گفت: –ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش. وقتی سکوتم رادید، گفت: – نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد. وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلاسخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است. برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم. اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید. بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند. وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟گفتم: – نه. تعجب کردوگفت: –فکر می کردم میای. منتظر جوابم نماندو رفت. سعیده که دنبالم آمدنقشه اش راگفت. استرس گرفته بودم، پرسیدم: – به نظرت کارم درسته؟ ــ چطور؟ ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟ سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت: –معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی. نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده. کلافه گفتم: –وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟ بیا برگردیم. اصلا نمیرم. سعیده دستم را گرفت و گفت: –اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت. باخودم فکر کردم، اگه مادر بفهمد احتمالاخوشش نمی‌آید. سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده. اینجوری حساب بی حساب می شیم. سعیده شانه ایی بالا انداخت. –اینم میشه. انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد. نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید: –چیزی نمی خری؟ ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود. ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم. با چشم های گردشده گفتم: –سبد گل؟ مبهم نگاهم کرد. ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم. اخم هایش نمود پیداکرد و گفت: – نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن. چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت: –بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری. فوری گفتم: –لطفا رنگش قرمز نباشه. همانطور که پیاده میشد چشم غره ایی رفت و گفت: –می خوای زردبخرم؟ خندیدم و گفتم: –اتفاقا رنگ قشنگیه. حرصی در را بست و رفت. وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود. انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودند و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود. با لبخند مقابلم گرفت و گفت: – چطوره؟ لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه... نگذاشت ادامه بدهم و گفت: – وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال. نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم. چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند. گوشی‌ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند. همین جور که به صفحه ی گوشی‌ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم. سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد. دوباره زنگ زدو گفت: –یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون. تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم. تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت: _تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم. نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت: – دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه. آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصلاح نکرده بود. چون تهریش داشت. چقدرچهره‌ مردونه تری پیداکرده بود ✍ خدا
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت44 روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحا
یاچطورهمه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم. سعیده پرسید: –کدوم بیمارستانه؟ ــ نمیدونم. ــ خب از دوستات بپرس. ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای. ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من. ــ می خوای چیکار کنی؟ ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه. ــ نه سعیده، من روم نمیشه. سعیده کلافه گفت: –ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش. وقتی سکوتم رادید، گفت: – نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد. وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلاسخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است. برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم. اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید. بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند. وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟گفتم: – نه. تعجب کردوگفت: –فکر می کردم میای. منتظر جوابم نماندو رفت. سعیده که دنبالم آمدنقشه اش راگفت. استرس گرفته بودم، پرسیدم: – به نظرت کارم درسته؟ ــ چطور؟ ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟ سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت: –معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی. نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده. کلافه گفتم: –وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟ بیا برگردیم. اصلا نمیرم. سعیده دستم را گرفت و گفت: –اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت. باخودم فکر کردم، اگه مادر بفهمد احتمالاخوشش نمی‌آید. سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده. اینجوری حساب بی حساب می شیم. سعیده شانه ایی بالا انداخت. –اینم میشه. انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد. نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید: –چیزی نمی خری؟ ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود. ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم. با چشم های گردشده گفتم: –سبد گل؟ مبهم نگاهم کرد. ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم. اخم هایش نمود پیداکرد و گفت: – نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن. چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت: –بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری. فوری گفتم: –لطفا رنگش قرمز نباشه. همانطور که پیاده میشد چشم غره ایی رفت و گفت: –می خوای زردبخرم؟ خندیدم و گفتم: –اتفاقا رنگ قشنگیه. حرصی در را بست و رفت. وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود. انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودند و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود. با لبخند مقابلم گرفت و گفت: – چطوره؟ لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه... نگذاشت ادامه بدهم و گفت: – وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال. نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم. چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند. گوشی‌ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند. همین جور که به صفحه ی گوشی‌ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم. سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد. دوباره زنگ زدو گفت: –یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون. تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم. تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت: _تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم. نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت: – دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه. آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصلاح نکرده بود. چون تهریش داشت. چقدرچهره‌ مردونه تری پیداکرده بود ✍ خدایاچطورهمه ی
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت44 روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحا
این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم. سعیده پرسید: –کدوم بیمارستانه؟ ــ نمیدونم. ــ خب از دوستات بپرس. ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای. ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من. ــ می خوای چیکار کنی؟ ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه. ــ نه سعیده، من روم نمیشه. سعیده کلافه گفت: –ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش. وقتی سکوتم رادید، گفت: – نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد. وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلاسخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است. برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم. اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید. بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند. وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟گفتم: – نه. تعجب کردوگفت: –فکر می کردم میای. منتظر جوابم نماندو رفت. سعیده که دنبالم آمدنقشه اش راگفت. استرس گرفته بودم، پرسیدم: – به نظرت کارم درسته؟ ــ چطور؟ ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟ سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت: –معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی. نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده. کلافه گفتم: –وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟ بیا برگردیم. اصلا نمیرم. سعیده دستم را گرفت و گفت: –اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت. باخودم فکر کردم، اگه مادر بفهمد احتمالاخوشش نمی‌آید. سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده. اینجوری حساب بی حساب می شیم. سعیده شانه ایی بالا انداخت. –اینم میشه. انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد. نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید: –چیزی نمی خری؟ ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود. ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم. با چشم های گردشده گفتم: –سبد گل؟ مبهم نگاهم کرد. ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم. اخم هایش نمود پیداکرد و گفت: – نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن. چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت: –بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری. فوری گفتم: –لطفا رنگش قرمز نباشه. همانطور که پیاده میشد چشم غره ایی رفت و گفت: –می خوای زردبخرم؟ خندیدم و گفتم: –اتفاقا رنگ قشنگیه. حرصی در را بست و رفت. وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود. انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودند و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود. با لبخند مقابلم گرفت و گفت: – چطوره؟ لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه... نگذاشت ادامه بدهم و گفت: – وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال. نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم. چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند. گوشی‌ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند. همین جور که به صفحه ی گوشی‌ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم. سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد. دوباره زنگ زدو گفت: –یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون. تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم. تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت: _تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم. نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت: – دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه. آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصلاح نکرده بود. چون تهریش داشت. چقدرچهره‌ مردونه تری پیداکرده بود ✍
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت44 روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحا
خدایاچطورهمه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم. سعیده پرسید: –کدوم بیمارستانه؟ ــ نمیدونم. ــ خب از دوستات بپرس. ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای. ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من. ــ می خوای چیکار کنی؟ ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه. ــ نه سعیده، من روم نمیشه. سعیده کلافه گفت: –ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش. وقتی سکوتم رادید، گفت: – نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد. وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلاسخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است. برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم. اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید. بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند. وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟گفتم: – نه. تعجب کردوگفت: –فکر می کردم میای. منتظر جوابم نماندو رفت. سعیده که دنبالم آمدنقشه اش راگفت. استرس گرفته بودم، پرسیدم: – به نظرت کارم درسته؟ ــ چطور؟ ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟ سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت: –معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی. نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده. کلافه گفتم: –وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟ بیا برگردیم. اصلا نمیرم. سعیده دستم را گرفت و گفت: –اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت. باخودم فکر کردم، اگه مادر بفهمد احتمالاخوشش نمی‌آید. سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده. اینجوری حساب بی حساب می شیم. سعیده شانه ایی بالا انداخت. –اینم میشه. انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد. نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید: –چیزی نمی خری؟ ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود. ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم. با چشم های گردشده گفتم: –سبد گل؟ مبهم نگاهم کرد. ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم. اخم هایش نمود پیداکرد و گفت: – نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن. چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت: –بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری. فوری گفتم: –لطفا رنگش قرمز نباشه. همانطور که پیاده میشد چشم غره ایی رفت و گفت: –می خوای زردبخرم؟ خندیدم و گفتم: –اتفاقا رنگ قشنگیه. حرصی در را بست و رفت. وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود. انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودند و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود. با لبخند مقابلم گرفت و گفت: – چطوره؟ لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه... نگذاشت ادامه بدهم و گفت: – وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال. نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم. چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند. گوشی‌ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند. همین جور که به صفحه ی گوشی‌ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم. سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد. دوباره زنگ زدو گفت: –یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون. تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم. تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت: _تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم. نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت: – دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه. آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود اصلاح نکرده بود. چون تهریش داشت. چقدرچهره‌ مردونه تری پیداکرده بود ✍
دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزارزحمت این قفل رابازکردمن بودم. سلام دادم و گلهارا روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را دادو تشکر کرد. نگاهش را به گلها انداخت و گفت: –چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید. همانطور که سرم پایین بود گفتم: –قابلی نداره. دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد. – وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد. خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمی شنیدم. نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم: –وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم. لبخندی زدو گفت: –وظیفه چیه شما لطف کردید، واقعا ممنونم که امدید. تصادف که کردم، آرزو کردم اگه قراره بمیرم قبلش شمارو یه بار دیگه ببینم. بی محلی اون روزتون این بلا روسرم آورد. از حرفهایش قلبم ضربان گرفت .نگاه سنگینش این ضربان را به تپش تبدیل کرد. اصلا دلم نمی خواست بینمان سکوت جولان دهد. چون حالم بدتر میشد. نگاهش کردم و گوش سکوت راپیچاندم. –با بچه ها نیومدم چون هم معذب بودم، هم به نظرم کار درستی نبود. با دختر خالم امدم. الانم دم در وایساده که اگه همراهتون امد خبرم کنه. بعد آهی کشیدم و گفتم: –دیگه نباید کسی ما رو با هم ببینه، به نفع هر دومونه. از این که حالتون بهتره، خدارو شکر می کنم. یه کم بیشتر مواظب ... حرفم را بریدو گفت: –چرا اینقدردر مورد من سخت می گیرید؟ کاش منم با دختر خالتون تصادف می کردم و شما پرستارم می شدید. از حرفش سرخ شدم، ولی به روی خودم نیاوردم. و گفتم: – با اجازتون من برم. نگاهش رابه چشمهایم کوک کرد. این چشم هاحرفها برای گفتن داشت. نمی دانم ازسنگینی حرفهای دوگوی سیاهش بودیاشرم، که احساس کردم یخ شده ام زیرآفتاب داغ وهرلحظه بیشترآب می شوم وچیزی از من باقی نمی ماند. به زمین چشم دوختم و عزم رفتن کردم. با شنیدن صدایش ایستادم. – کاش خودت می آمدی نه با آرزوی من. این بارنگاهش غم داشت، نه غم رفتن، غم برای همیشه نبودن. حال من هم بهتر از او نبود. چشم هایم پر شد، برای سرریز نشدنش زیر لب گفتم: –خدا حافظ و دور شدم. کنار سعیده که رسیدم گفت: –وایسا منم برم یه احوالی بپرسم ازش زود میام. ــ نه سعیده نیازی نیست. اخم هایش را در هم کشیدو گفت: –زشته بابا. ــ پس من میرم پیش ماشین توام زود بیا. تازه متوجه ی حال بدم شد.با غمی که در چشم هایش دوید گفت: – راحیل با خودت اینجوری نکن. کنار ماشین ایستادم، بلافاصله سعیده امد. پرسیدم: –چی شد پس؟ –حالش خیلی گرفته بود. همین که پشت فرمان جای گرفت گفت: –راحیل دلم براش کباب شد. با نگرانی پرسیدم: – چرا؟ ــ به تختش که نزدیک شدم دیدم گل تو رو گرفته دستش و زل زده بهش و اشک رو گونه هاشه. دیگه جلوتر نرفتم و از همون جا برگشتم. با گفتن این حرف اشکش از گونه اش سر خورد و روی دستش افتاد. بعد سرش راروی فرمان گذاشت و هق زد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
سکوت طولانی بینمان آزار دهنده شده بود. سعیده نگاه از روبرویش برنمی داشت ومن هم غرق افکارم بودم. مادر راست می گفت که نباید همدیگر را ببینیم. ازوقتی دیدمش دلم بیشترتنگ شده بود. کاش میشد از دانشگاه انتقالی بگیرم و کلا نبینمش. ولی مگر به این راحتی هاست. البته من دو ترم بیشتر نمانده که درسم تمام شود، مثل خودش. صدای سعیده انبر شدومن رااز افکارم خارج کرد. راحیل. ــ جانم. ــ میشه بگی تو چرا از رنج کشیدن خوشت میاد، چرا هم خودت رو عذاب میدی، هم اون رو؟ بعد مکثی کردوادامه داد: – هم من رو؟ باور کن اونقدرا هم سخت نیست تو سختش می کنی. آرش پسر بدی نیست. اخم کردم و گفتم: –مگه من گفتم پسر بدیه؟ باحرفم آتشفشان شدوفریادزد: –پس چته؟ سعیده همیشه خوش اخلاق و خندان بود، نمیدانم آرش رادر چه حالی دیده بود که آرامش نداشت. ــ تو الان حالت خوب نیست، بعدا حرف می زنیم. ماشین راکناری متوقف کردوسعی کردخیلی خونسردو مهربان باشد. ــ من خوبم، فقط بگوببینم تو خود آزاری داری؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: –خودت خود آزاری داری. اوهم لبخندی زدو گفت: –فقط یه جوری توضیح بده قانع بشم. سرم را به در ماشین تکیه دادم و گفتم: – شاید رنجی که الان می کشم سختم باشه، ولی یه رنج خوبه. البته پیش خدا. آخرشم لذتش مال خودمه،یه لذت پایدار نه زود گذر. متعجب نگاهم کردو گفت: – گفتم که یه جوری بگو بفهمم چی میگی. خودم را متمایل کردم به طرفش و گفتم: – ببین، مثلا: تربیت کردن بچه به نحو احسن خیلی سخته، خیلی جاها باید خودت رو کنترل کنی یا از خیلی تفریحات و آزادیهات بزنی ولی وقتی درست این کاروانجام بدی، جواب رنجی که کشیدی رو چندین سال بعد می بینی که حتی بعد از مرگت هم به خاطرکارهای خوب بچت، حسنات نصیبت میشه.به این می گن رنج خوب. اما وقتی تو یه رنج بدی رو می کشی مثل حسادت، اول به خودت آسیب میزنی بعد به دیگران.تازه ممکنه بعضی آسیبها ی این رنج تا مدتها باهات باشه. ببین اینا هر دو رنجه ولی با نتایج متفاوت. متفکر نگاهم کردو گفت: –یعنی الان تو رنج این هجران رو می کشی که بعدا لذت بیشتری ببری، یعنی الان این لذت کم رو برای لذت بیشتر رهاش می کنی؟ با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم : –نمیدونستم اینقدر با استعدادی. منم نمی دونستم تو اینقدرخوب سخنرانی می کنی. – خب حالا بگو ببینم، اون لذت بیشتره چیه؟ ــ خب من که از آینده خبر ندارم. ولی هدفم رو خودم تعیین می کنم. اگه من الان با آرش ازدواج کنم، شاید یه مدت لذت ببرم و زندگی بر وفق مرادم باشه. ولی بعد یه مدت دیگه لذتی از زندگیم نخواهم برد.چون به هدف های بزرگی که تو زندگیم دارم نمی تونم برسم. آرش پسر بدی نیست، اما بالی برای پرواز نداره. نمی خوام بگم حالا من دارم. ولی وقتی شوهرت بال داشته باشه تو رو هم با خودش می بره واین روی بچه های ما حتی نسل های خیلی بعد از ما هم تاثیر داره. شاید فکر کنی این یه انتخاب سادس، چند سالی زندگی مشترک و بعد تمام. ولی من اینجوری به قضیه نگاه نمی کنم، من می خوام حتی نوه هامم خوشبخت باشند. و این خوشبختی یعنی رضایت خدا. سعیده متفکر نگاهم می کرد. وقتی حرفم تمام شد، آهی کشیدو ماشین را روشن کردو راه افتاد. دیگر حرفی بینمان ردو بدل نشد. وقتی جلو در رسیدیم، از او خواستم که بیاد بالا، لبخندی بهم زدو گفت: –نه باید برم، می خوام رو حرف هات فکر کنم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: –اگه حرفی زدم که ناراحتت کردم، ببخش. لپش رو کشیدم و گفتم: – مگه نمی شناسمت.تو ببخش که امروز مجبور شدی کاراگاه بازی دربیاری. خندیدو گفت: –امروز فهمیدم استعدادم خوبه ها واسه مامور مخفی شدن. باخنده موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم و گفتم: –یه مامور پردل و جرات. او هم خندید و بعد خداحافظی کردیم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...