دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا ...📕 #پارت_هفتاد_وششم🌺 گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تخت،🛌 هنوز سایلنت بود و پنج
#رمان_اورا ... 📕
#پارت_هفتاد_وهفتم🌺
صبح با آلارم گوشی
از جا پریدم!
اینقدر سریع بیدار شدم
که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه!!
یکم به مغزم فشار آوردم
برنامه امروزم...
تا ساعت دو دانشگاه ،
و ساعت چهار یه قرار مهم!
نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد...!
از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ...
انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم!
سریع یه دوش گرفتم
بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم!
دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره!
بیخیال به حراست دانشگاه،
مشغول به آرایش شدم.
جلوی موهامو اتو کردم و مرتب فرقمو باز کردم،
بقیه موهامو به سختی بافتم و انداختم پشتم!
خط چشمم رو برداشتم
و حالت خماری به چشمام دادم
و با ریمل و رژ لب جدیدم،
واقعا شبیه آهو شدم!
آهو!
با این کلمه یاد سعید میفتادم...💔
آهی کشیدم و رفتم سراغ لباسام.
بهترین مانتویی رو که داشتم برداشتم
و خلاصه محشر شدم!👌
تو آینه نگاه کردم
همه چی عالی بود،
بجز...
زخم یادگاری عرشیا!
دستمو گذاشتم روش...
هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام!
هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم
اما....
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون.
طبق معمول ،خوردم به ترافیک!
تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود!😒
صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم...
آهنگی که پخش میشد،شاید واسه شش سال پیش بود
اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود!
ریتمشو دوست داشتم...
ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم!
جلوی دانشگاه،شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم رژ لبمو کمرنگ کردم.
سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم!
هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد، تپش قلب منم بالاتر میرفت!
حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم.
به هرچی فکر میکردم جز درس!
خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود!!
سرم پایین بود و با خودکار،یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم،
با دستی که روی برگه گذاشته شد،یکه ای خوردم و سرم رو بالا گرفتم!
استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود!!😥
-به به!
میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا!!
ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمیشنیدید!!
آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد!
کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کرد!
-به به!
چه نکته برداری دقیقی!!
مفید و مختصر!
" اون !!! "
با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم!
خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم "اون"!!
صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم.
از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون!
دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا!
خون خونمو میخورد!
با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم....
بلند بلند خودمو دعوا میکردم!
"خاک تو سرت!
همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس،سنگ رو یخ شی!
دیگه هیچ آبرویی برات نموند!
چت شده تو؟؟
احمقققق!
نکنه عاشق شدی؟
چی؟کی؟من؟
اونم عاشق یه آخوند؟
نه امکان نداره!
پس چته؟؟
من...
من فقط...
نمیدونم!
نمیدونم چمه!
ولی اون یه جوریه!
یه جوری...
اه لعنتی...
یه ریشوی ابله منو...
نه گناه داره!
پسر خوبیه!
نمیدونم...
نمیفهمم چرا همش تو فکرشم!
از بس احمقی...
تو آدم نمیشی!
هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته!
اصلا به تو چه!
ول کن
بسه..."
شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم...
نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود!!
یک ساعت مونده بود!
یک ساعت تا اومدنش...
ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا ... 📕
#پارت_هفتاد_وهشتم🌺
شال رو دوباره سرم کردم
و اسپری رو از کیفم دراوردم.
حواسم بود زیاد از حد استفاده نکنم که بوش آزاردهنده بشه!
نمیدونم چرا
ولی ساعت خیلی آروم جلو میرفت!
احساس میکردم یک ساعت تبدیل به سه چهار ساعت شده!
تو این یک ساعت طولانی، بارها ظاهرمو چک کردم و عکس سلفی از خودم انداختم.
بالاخره عقربه ی بزرگ ساعت ،خودشو به زور به شماره ی دوازده رسوند!
دل تو دلم نبود...💗
ولی خبری ازش نشد!
بعد ده دقیقه تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم
که ماشینش رو دیدم!
قلبم دیوانه وار میکوبید!
دوباره از توی آینه به خودم نگاهی انداختم و از ماشین پیاده شدم!
اون هم پیاده شد و اومد سمتم!
مثل همیشه نبود!
اخماش تو هم بود!!
اما نگاهش حالت همیشگی خودشو حفظ کرده بود...😒
یه لحظه از دست خودم که اینهمه بخاطرش به خودم رسیده بودم،حرصم گرفت!!
آخه اونکه چشماش با زمین و در و دیوار قرارداد بسته بود،
چه میفهمید من خوشگل شدم یا زشت!!😒
جلوی ماشین ایستاد ،رفتم پیشش،دستش رو با باند بسته بود!!
-سلام
خوبید؟!
دستتون چی شده؟؟😳
دستشو برد پشتش!!
-سلام
ممنونم.خداروشکر
چیزی نیست!
-آخه...
خب...
چه خوب!
منم خوبم!😊
زاویه ی گردنش با سینش تنگ تر شد و محکم پلک زد!
نمیفهمیدم چرا اینجوری میکنه!😕
از همیشه عجیب تر برخورد میکرد!!
بازم زور خودمو زدم تا بلکه یکم حرف بزنه!
-خب کجا بریم؟😊
-جایی قرار نیست بریم!بفرمایید!
و دفترچه ای که دیروز تو خونش دیده بودم رو گرفت سمتم!
متعجب نگاهش کردم و دفترچه رو گرفتم!
-این....
چیکارش کنم؟؟
-جواب سؤالهاتون رو پیدا کنید!
ابروهام رفت توهم!
نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم!
سکوتم رو که دید،دستی به ریشش کشید و ادامه داد
-راستش...
من بیشتر از این نمیتونم در خدمتتون باشم.
همه چی تو این هست!
بهترین نکاتی که تا بحال بهشون رسیدم رو نوشتم
و خوشحالم که میتونه به دردتون بخوره!
با گیجی به دفترچه و چشمایی که به زمین دوخته شده بود،نگاه کردم!
قلبم داشت یه جوری میشد...
-نمیفهمم...!
یعنی قرار گذاشتید که اینو به من بدید؟؟
-اممم...بله
و یه خواهش هم داشتم.
لطفا ...
چطور بگم...
لطفا دیگه رو من حساب نکنید!
نمیفهمیدم چی میگه!
فقط تند و تند پلک میزدم تا مانع ریختن این اشک های لعنتی بشم!
اما نتونستم واسه لرزش صدام،کاری کنم!!
-میشه واضح تر بگید؟!
نفسشو داد بیرون و با اخم به طرف خیابون نگاه کرد.
-بهتره که...
دیگه باهم در تماس نباشیم....
من میخواستم بهتون کمک کنم
اما فکرمیکنم ...
ببینید!
هر حرفی که بخوام بزنم،تو این دفترچه هست!
من نمیتونم بیشتر از این ...
چطور بگم!
ببخشید...
خداحافظ!
و سریع برگشت به ماشینش و بدون مکث رفت!!!
با ناباوری رفتنشو نگاه کردم!
احساس کردم یه چیزی تو وجودم خورد شد!!
کشون کشون برگشتم سمت ماشین و با عصبانیت دفترچه رو پرت کردم داخل!
باورم نمیشد چندین ساعت منتظر بودم تا اینجوری دلمو بشکنه و بره!
شوکه شده بودم!
سرمو گذاشتم رو فرمون و بغضی که داشت گلوم رو فشار میداد، رها کردم!!
ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا ...📕
#پارت_هفتاد_ونهم🌺
احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم!
چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم...!
بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند!
هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم.
مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم!
جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم...
بدون شام به اتاقم رفتم،
احساس حماقت بهم دست داده بود.
تقصیر خودم بود.
اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود،
نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم.
ولی چرا اینجوری شده بود....!
زانوهام رو بغل کردم و رفتم تو فکر!
-باید دلیل این کارهاش رو بفهمم...
یه روز میگه میخوام کمکت کنم،
یه روز میگه دیگه روم حساب نکن!
یه روز میگه تا هروقت خواستی بمون تو خونم،
یه روز میگه دیگه بهم زنگ نزن!
اخه چرا اینجوری میکنه....😣
دو هفته فرجه برای امتحانات داشتم
ولی تنهاچیزی که نبود،حس درس خوندن بود!
تا ساعت سه ،کلافه تو اتاقم قدم میزدم،
یه بار اهنگ گوش میدادم،
یه بار سیگار،
یه بار دراز میکشیدم و سقف رو نگاه میکردم،
دیگه نمیتونستم به خودکشی فکر کنم!
من دنبال آرامش میگشتم،
اما اون موجود سیاه،اون شب بهم فهمونده بود که بعد مرگ هم خبری از آرامش نیست!
من دنبال آرامش میگشتم،
اما پیداش نمیکردم!
من دنبال آرامش میگشتم،
و "اون" ، توی آرامش غرق بود!
پس هرچی بود،همونجا بود!
پیش اون!
باید میفهمیدم چی به چیه!
باید پیداش میکردم!
با فکری که به سرم زد،
لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم و رفتم رو تخت.
صبح بعد رفتن مامان و بابا، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون.
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه،
حتی ممکن بود ساعت ها معطل بشم،
اما مهم نبود.
برای منی که حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و حالا یه نقطه ی نور پیدا کرده بودم،
همین کار شاید بهترین کار بود!
ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم.
نمیدونستم چقدر باید صبرکنم
و اصلا شاید امروز قصد بیرون رفتن نداشت!
چاره ای نداشتم،سر محلهشون ماشین رو پشت یه نیسان پارک کردم و عینک آفتابیم رو زدم.
چندتا خوراکی خریده بودم که باهاشون سرگرم بشم!
نیم ساعت گذشته بود که ماشینش رو از سر خیابون دیدم،خودم رو کشیدم پایین تا منو نبینه!
از اینکه با ماشین خودم اومده بودم پشیمون شدم!
اگر شک میکرد خیلی بد میشد!
بعد چند لحظه اومدم بالا و دیدم که یکم عقب تر از من پارک کرده!!
با دستم زدم رو پیشونیم!
فکرکردم حتما لو رفتم ...
اما اون اصلا حواسش به من نبود!
داشت با گوشیش صحبت میکرد،
بعدم سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست!
نمیدونستم چرا نرفته خونه!
منتظر چیه؟
منتظر کیه؟
بعد حدود پنج دقیقه چهارتا مرد،با لباسای زشت و گشاد و کثیف رفتن سمت ماشینش و سوار شدن!!😳
بیدار شد و با لبخند با همشون یکم صحبت کرد و دنده عقب از خیابون خارج شد!!
با تعجب نگاهش کردم!
دوست داشتم بفهمم کجا میره اما حماقت بود که با این ماشین بیفتم دنبالش!
از دست خودم حرصم گرفت و به ناچار برگشتم خونه.
از فردا باید حواسمو جمع میکردم که یه وقت سوتی ندم!!
به مرجان زنگ زدم و خبر دادم که میرم پیشش.
ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا ... 📕
#پارت_هشتادم🌺
صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم،
از خونه دراومدم.
یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم!
اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد!
برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو
و دنبالش راه افتادم!
واقعا شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و... گمش نکردم!
بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت.
با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه.
همشون از ماشین پیاده شدن،
بجز اون،بقیه همون لباسای زشت دیروز تنشون بود!
از صندوق عقب یه کیسه برداشت و با هم رفتن سمت ساختمون نیمه کاره ای که چندتا کارگر جلوش مشغول کار بودن.
به همه دست دادن و رفتن تو!!
بعد چنددقیقه اون هم با یه دست لباس زشت مثل لباس بقیه از ساختمون خارج شد و یه کیسه گذاشت تو ماشین و برگشت !!
با چشم و دهن باز داشتم نگاه میکردم!
یعنی اون کارگر ساختمون بود!!!!؟؟؟😧
یعنی چی!؟
ناامیدانه نفسمو دادم بیرون...
انتظار داشتم از جاهای عجیب و غریب سر دربیارم!
و حالا....!😒
اما سعی کردم به خودم امید بدم!
بالاخره قبل یا بعد از اینجا یه جاهایی میرفت دیگه!
من باید میفهمیدم اون با این وضعش،
این آرامش رو از کجا میاره!
باید میفهمیدم کیه و چیکار میکنه!
تا اینجا میدونستم یه آخوند خوش تیپه،
که خودش و ماشینش و خونش پر از آرامشن!
به وقتش دعوا میکنه،
فقط زمینو نگاه میکنه،
خونش پر از عطر و انگشتر و کتابه،
و کارگر یه ساختمونه!!
هرچند همه چی تا اینجا جدید و عجیب بود برام،
ولی این همه ی اون چیزی نبود که من دنبالش بودم!
تا عصر همونجا کشیک میدادم.
کم کم داشت پیداشون میشد.
یه بار دیگه اومد کیسه رو برد و با لباس های تمیز خودش برگشت.
سوار ماشین شدن و برگشتن محلشون.
همونجا سر خیابون ماشینو نگه داشتم،تصمیم گرفتم یکی دو ساعتی صبر کنم،اگر پیداش نشد بعد برم خونه.
قبل تاریکی هوا ماشینش از سر خیابون پیچید.
روشن کردم و رفتم دنبالش.
خیابونا آشنا بودن برام!!
ماشین رو که نگه داشت،فهمیدم اینجا کجاست!
پیاده شد و رفت تو همون مسجدی که دفعه ی پیش رفته بود!
صدای اذان تو خیابون پیچید و چندنفری از لابه لای جمعیت خودشونو به مسجد رسوندن!
بارها برای این آدما احساس تأسف کرده بودم
اما حالا تقریبا میشد گفت که نظری ندارم!
بیشتر برام جالب بود که چجوری به چیزی که ندیدن اعتقاد دارن!
شاید اینا هم مثل اون،خدا رو دیده بودن!!
این دفعه اومدنش طول کشید!
چندنفر از مسجد اومدن بیرون،
معلوم بود که تموم شده!
اما از اون خبری نبود!
ماشینو بردم جلو و رو به روی مسجد نگه داشتم.
خواستم داخلو نگاه کنم که یهو دیدم با سه نفر داره میاد بیرون!
دو تا مرد میانسال و یکیشون هم کمی جوون تر از اون ها بود.
سریع رومو برگردوندم تا منو نبینه!
صداشون نزدیک و نزدیکتر میشد!
تا اینکه دقیقا کنار ماشین ایستادن!!
نفسمو حبس کردم و شالمو جلوتر کشیدم و به طرف خیابون نگاه کردم!
یکی از مردها گفت
" حاج آقا! انصافا تعارف میکنی؟؟ "
صدای خنده ی "اون" اومد و یکی دیگشون که بنظرم اون جوون تره بود، گفت
" شما برای ما ثابت شده ای آقاسجاد،
ولی این دفعه دیگه نمیتونی ما رو بپیچونی! "
باز خندید و صدای خودش اومد
"چه پیچوندنی داداش؟تو که میدونی...."
اون یکی پرید وسط حرفش
"آخه حاج آقا اینجوری که نمیشه!
شما از وقتی پیشنماز این مسجد شدی یه قرون هم نگرفتی!"
باز صداش اومد
"آقای غفاری آخه این چه حرفیه برادر من!
مگه من قبلا برای شما توضیح ندادم؟؟
من نذر کردم برای این کار هیچ پولی نگیرم!
بعدم امام زمان،فداشون بشم،
جلو جلو با ما این پولا رو تسویه کردن!
ما چندساله داریم از سفره آقا میخوریم که همین کارا رو انجام بدیم دیگه!
اگرم پولی برای من گذاشتید کنار،
بدین به نیازمندای محل!والسلام!
دیگه چه حرفی میمونه؟؟"
اونی که اول از همه صحبت کرده بود ادامه داد
"هیچی حاجی جون!دمت گرم!
چی بگم!"
باهم خداحافظی کردن و رفتن.
داشتم فکر میکردم که یعنی چی!
مگه آخوندا از همین کارا پول در نمیارن!!؟
دنبالش رفتم،
وقتی دیدم داره میره سمت خونه ،منم از همونجا برگشتم سمت خونمون!
ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
سلام علیکم ❤️
حال و احوال؟☺️
یه معذرت خواهی به تک تکتون بدهکارم😅
راستش هم من هم دو ادمین دیگه که خیلی به خاطر زحماتشون ازشون متشکرم، خیلیییی درگیر هستیم😞😑
تایپ کردن رمان هم زمان بر هست😬
واقعا وقت نمیکنیم☹️
شرمنده که در روز های قبل نامنظم رمان رو گذاشتیم 🙏🏻
حلال کنید ❤️💋
یاعلی✋🏻💝
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
▪️مهناز افشار هر چند روز یک بار، حادثه هواپیمای اکراینی را یادآوری میکند و هشتگ #فراموش_نمیکنیم میزند.
اما اگر تمام هواپیماهای مسافربری ایران هم توسط آمریکا هدف قرار بگیرند، نه تنها آلزایمر میگیرد، بلکه اصولا بینایی ایشان برای دیدن این وقایع هم به مشکل بر میخورد!
#ضربه_متقابل
یخورده فکر نمیکنی داری لو میدی خودتو گوگولی؟!😐😂
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#پروفایل_مشترک🤩
#اتحاد_پروفایلی☺️
اعضآے عزیز لطفاً همهـ اینـ عڪسـ رو
از امروز تآ عید بزرگـ غدیر خمـ،😍💚
رو پروفآیلشونـ بزآرنـ و بهـ جمعـ امیرالمؤمنینے هآ بپیوندند.🤩💚🍃
🖼 بآ تغییر عکسـ پروفآیلـ هآیـ خود به عکسـ فوقـ،
پیآمـ رسآنـ غدیر،
در فضآهآیـ مجآزیـ بآشید.💚🖇
ــــــــ💚🕊ــــــــ
بچهـ شیعهـ هآ؟!
انقـدر دآریمـ وآسهـ محرمـ و صفـر آهـ و نآلهـ مے ڪنیمـ،
حوآسمونـ بهـ عید غـدیــر همـ هستـ؟!😌💚
ــــــــ💚🕊ــــــــ
#پروفایل_مشترک📸💚
#نشر_حداکثری💚
ـــــــــــــــــــــــــــ
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
اذان مغرب به وقت تهران❤️
#لیمو_شیرین 🍋
نماز مثل لیمو شیرینه
هرچقدر از اول وقت بگذره تلخ تر میشه😖
بفرمایید نماز اول وقت😍😁
#بهوقتعاشقی ♥️
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva