eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🐣』 بترسید از ستم در حق کسانی که جز خدا فریاد رس دیگری ندارند :) - امام حسین (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت235 با دست آزادش به یقه‌ی نیمه باز لباسش دس
🕰 آقا رضا با آن پلیسها صحبت کوتاهی کرد و بعد کنارم ایستاد و گفت: –دیگه می‌تونیم بریم. من هنوز هم به پری‌ناز زل زده بودم. با دیدن حالتم به جناره‌ی پری‌ناز اشاره کرد و گفت: –الان که ترس نداره، از هر وقت دیگه‌ایی بی‌آزارتره. اون موقع ترس داشت که از ریل خارج شده بود. –ریل؟ اشاره کرد که به طرف ماشین برویم و جواب داد: –آره، بعضیها مثل قطاری‌ هستن ڪه از ریل خارج شدن، ممڪنه آزاد باشن ولی راه به جائی نمیبرن، آخرشم تا روی ریل برنگردن نمی‌تونن مسیرشون رو ادامه بدن، البته اگه منفجر و اوراقی نشده باشن، برگردوندنشون سر ریل خیلی سخته. البته این دختره که منفجر شد و خیلیها رو هم با خودش سوزوند. امروز خودش سوت پایان رو واسه خودش زد. بازی تموم شد دیگه فرصتی نداره. دزد گیر ماشین را زد و تعارف کرد که سوار شوم. در عقب را باز کردم و نشستم و به این فکر کردم که اگر پری‌ناز یک قطار از ریل خارج شده است و منفجر شده، چه کسانی را با خودش سوزانده، او که تک و تنها و غریب اینجا مرده، ولی در مورد سوت پایان بازی متوجه‌ی منظورش شدم. شک ندارم که با چیزهایی که دیدم پری‌ناز بازنده این بازی بود. ولی مگر بازنده بازی را هم تنبیه می‌کنند. ناخوداگاه بلند فکر کردم و سوالم را پرسیدم. –مگه مثلا تو فوتبال بازنده بازی رو هم توبیخ میکنن. پایش را روی گاز گذاشت و همانطور که به روبرو خیره بود گفت: –کسی که سوت رو از داور بگیره و خودش آخر بازی رو اعلام کنه، آره، حسابی مواخذه میشه چون حق این کار رو نداشته و پا گذاشته روی روند طبیعی بازی. درحقیقت با این کارش سیستم همه چیز رو به هم ریخته و از زمانی که در اختیارش بوده درست استفاده نکرده. این توهین خیلی بزرگ و نابخشودنیه، تازه اونایی هم که بازی رو می‌بازن مواخذه میشن چه برسه به کسی که مثل این دختره خودش یهو زمین رو ترک می‌کنه. لبهایش را کج کرد و ادامه داد: –آدمم اینقدر خودسر و بی‌توجه. نفسم را بیرون دادم و به این فکر کردم حالا پری‌ناز در چه وضعتی است. با آن موجودات وحشتناک چه می‌کند. کاش میشد دوباره برگردد و جبران کند. سرم را به پنجره ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. هوا سرد بود، کمی در خودم جمع شدم و چیزهایی را که دیده بودم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت که با ترمز ماشین چشم‌هایم را باز کردم. آقا رضا با کسی تلفنی صحبت می‌کرد انگار یکی از دوستانش بود. می‌خواست برود دنبالش که بروند و ماشین را بیاورند. تلفنش که تمام شد بدون این که به عقب برگردد گفت: –شما پیاده بشید برید داخل، من برم سراغ ماشین. هوا تاریک شده بود و باد سردی می‌وزید. مانتو پشمی‌ام را بیشتر دور خودم پیچیدم و به طرف داخل حیاط بیمارستان دویدم. وارد سالن بیمارستان که شدم خانواده راستین را دیدم. همه‌شان آمده بودند. مادرش اشک می‌ریخت و نورا در کنارش نشسته بود و دلداری‌اش می‌داد. مریم خانم با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: –ممنونم عزیزم. آقارضا بهم زنگ زد و گفت که چقدر خودت رو به خاطر راستین به خطر انداختی، الهی عاقبت به خیر بشی، خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد. فقط لبخند زدم. بقیه‌ هم آمدند و تشکر کردند. خانمی کنار نورا ایستاده بود که شباهت زیادی به نورا داشت. کنجکاوانه نگاهش کردم. نورا دستم را گرفت و آن خانم را به من و من را به او معرفی کرد. وقتی فهمیدم مادرش است با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ نورا سرش را به علامت مثبت تکان داد. آن خانم جلو آمد و دستش را دراز کرد. بعد از خوش و بش، نگاهی به همسر نورا انداختم. با لباس روحانیت سر به زیر گوشه‌ایی ایستاده بود. بعد دوباره به مادر نورا نگاه کردم و لبخند زدم. نورا کنار گوشم گفت: –اصلا به هم نمیان نه؟ به طرفش برگشتم و گفتم: –نه اونا به هم میان، نه تو به مامانت. آخه تو چادری، همسرت روحانی، چطوری مادرت اینقدر حجاب شل و راحتی داره؟ –خب منم قبلا همینجوری بودم دیگه، ولی حالا دلم نمیخواد حتی یک لحظه به گذشتم برگردم. متفکر پرسیدم: –آقاتون از این موضوع ناراحت نیست؟ –اون که همیشه خودش و امثال خودش رو مقصر می‌دونه، میگه ماها کم کاری کردیم بعد دستش را بین من و خودش و شوهرش و مادر شوهرش چرخاند. –منظورت چیه؟ –منظورم همه‌ی ماست. خودمون، البته این نظر حنیفه، میگه میریم خارج از کشور کافرها رو مسلمون می‌کنیم اونوقت هم وطنای خودمون هم اونجا هم اینجا از دین گریزون هستن. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
دخترانِ‌ پرواツ
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت236 آقا رضا با آن پلیسها صحبت کوتاهی کرد و
🕰 –خب این به ماها چه مربوطه، بعضیها اینجوری دوست دارن دیگه، بی‌خیال. حالا بگو راستین چی شد؟ کجا بردنش؟ بی‌اعتنا به سوالهایم گفت: –به ما مربوط نیست؟ اگه قرار بود هر کس بره یه گوشه سرش تو زندگی خودش باشه و بگه به من چه مربوطه که دیگه اسممون رو نمیشه بزاریم آدم. یعنی تو اینقدر خودخواهی میخوای تنهایی بری بهشت؟ با این حرفش دوباره یاد پری‌ناز و آن صحنه‌های وحشتناک افتادم. –من که شک دارم برم بهشت ولی کلا می‌ترسم، چون می‌دونم هر جایی غیر بهشت خیلی وحشتناکه، دلم نمیخواد کسی اون موجودات وحشتناک رو ببینه، چه برسه باهاشون زندگی کنه، ولی خب وقتی کسی حرف گوش نمیکنه و راه خودش رو میخواد بره ما چیکار کنیم؟ –من فکر می‌کنم که اگه مدام یادمون بیاریم که خدا ما رو تنهایی نمیخواد و میگه هر کاری می‌کنید گروهی باشه و حواستون به همدیگه باشه تلاشمون رو بیشتر می‌کنیم. اینجور که حرف می‌زنی ادم فکر میکنه یه سر رفتی جهنم و برگشتیا. از حرفش موهای تنم سیخ شد. –خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر. نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم. لبخند زد و مضحک نگاهم کرد. –بهشت رو ندیدی دست مردم؟ یه کمم از اون تعریف کن. موضوع را عوض کردم و پرسیدم: –میگما، اصلا مگه بهشت واسه این همه آدم جا داره، اول، آخر، یه سری باید برن جهنم دیگه. نورا جوری خندید که مریم‌خانم سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. کفشم را به کفشش زدم. –هیس، چیکار می‌کنی، اینجا ایرانه‌ها، برادرشوهرت رو تخت بیمارستانه اونوقت تو می‌خندی؟ اونم جلوی چشم مادر شوهرت؟ خارجی بازی درنیار. دستش را جلوی دهانش گذاشت. –خدا نکشه تو رو دختر با این حرفهات. خب چیکار کنم آخه یه چیزایی میگی که نمی‌تونم نخندم. چقدر خودم رو کنترل کنم. خنده‌اش را جمع کرد. – دختر بامزه، خونه‌های بهشتی اونقدر بزرگن که فقط، توی یکی از اتاقهای خونت، می‌تونی همه‌ی بهشتیها رو جا بدی. به صورتش زل زدم. –مگه میشه؟ حالا هر خونه‌ایی مگه چند تا اتاق داره؟ لبهایش را بامزه جمع کرد. –این بستگی به کارهای خودت داره که چند خوابه بخوای. لبهایم کش آمد. –من همون یدونه خواب از سَرمم زیاده، اتاق اضافی به چه دردم می‌خوره آخه. مگه چند نفرم. به من یدونه بدن دستشونم می‌بوسم. دوباره نورا خنده‌اش گرفت، ولی اینبار لبهایش را محکم روی هم فشار داد و در دلش خندید. دوباره گفتم: –جدی میگم. به چه دردم میخوره؟ نگاهش را به سقف داد و خودش را متفکر نشان داد و سعی کرد جدی باشد. –اگه جواب سوالی که ازت می‌پرسم رو درست بدی، جوابت رو می‌گیری. –تو که سوال من رو جواب ندادی، ولی تو بپرس. چشمکی زد و گفت: –اگه منظورت آقا راستینه، حالش خوبه، توضیحش رو بعدا برات میگم. حالا جواب این سوالم رو بده ببینم. فرق تلگرام و توییتر و اینیستاگرام تو چیه؟ –وا! یهو از بهشت رفتی به جهنم که... –حالا تو فرقشون رو بگو... –اوم...خب هر کدوم واسه یه کاریه، مثلا توی تویتر نمیشه فیلم گذاشت و فقط متنهای کوتاه میزارن. محتواهاشونم با هم فرق داره. کلا کار کردهاشون متفاوته، تلگرامم همینطور، با اون دوتای دیگه خیلی فرقشه. مثلا نمیشه وسط ماه رمضون عکس یا فیلم ناهار خوردنت رو به ملت نشون بدی و بعد توی پستهای بعدیت از احترام به حقوق و عقاید دیگران حرف بزنی و بگی خارجیها به حقوق همدیگه بیشتر احترام میزارن. لبخند زد و انگشت سبابه و شصتش را به هم چسباند. –درسته، پس هر کدوم یه کارایی دارن. اتاقهای بهشت هم همینطورن، البته این کجا و اون کجا، اصلا قابل مقایسه نیستن، ولی فکر کنم بشه تا حدودی درکش کرد. هر اتاقی که اونجا بهمون میدن یه کارایی داره که هر کدوم یه جور مخصوصی کارمون رو راه میندازه. اونجا که بریم می‌فهمیم چقدرم اتفاقا به اتاقها نیاز داریم. چادرش را روی سرش مرتب کرد و ادامه داد: –در ضمن تو خارج ضعیفترها به حقوق قوی‌ترها احترام میزارن، چون مجبورن وگرنه از روی انسانیت به ندرت کسی کاری برای کسی انجام میده. خیلی دلم میخواد به همه‌ی اونها چیزی‌هایی که وجود داره رو نشون بدم. در مورد همین بهشت اطلاعات بهشون بدم. مطمئنم روی خیلیهاشون تاثیر میزاره و از اون زندگیهای نکبتی نجات پیدا میکنن. –وا! خب خودشون برن بخونن، تحقیق و سرچ رو پس واسه چی گذاشتن. آه پر دردی کشید. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –آخه تو نمی‌دونی اونجا چه خبره، اونقدر ذهن آدمها رو از همون بچگی پر از مسائل بی‌ارزش و سرگرمیهای مهیج و برنامه‌های تلویزیونی متنوع و انواع تفریحات می‌کنن که اجازه‌ی فکر بهشون نمیدن. جوری ذائقه‌ی اونها رو به میل خودشون تغییر میدن و وابستشون میکنن به رنگ و لعابهای پوچ که اگر اونها رو ازشون بگیرند احساس بدبختی میکنن. اونا خیلی غرق شدن، چون دولتمرداشون اینطور میخوان، بهترین راه هست برای ادامه دادن به ظلمهاشون. متاسفانه بعضی از همین ایرانیها هم گول ظاهر تر و تمیز اونها رو میخورن. در حالی که از داخل گندیدن. مثل یه کیک گندیده که با خامه و توت فرنگی تزیینش کردن و گذاشتنش پشت ویترین. تا سالها اونجا زندگی نکنی متوجه‌ی این چیزها نمیشی. البته در صورتی متوجه میشی که تو هم مثل اونا سرگرم نشده باشی. اونا کم‌کم دارن با مردم کل دنیا این کار رو می‌کنن. به مادرش اشاره کردم. –چرا این حرفهات رو مادر خودت جواب نداده‌؟ اون حرفهات رو قبول نداره؟ لبخند زد. –مادرم خیلی تغییر کرده. با تعجب پرسیدم: –مطمئنی؟ –آره، اون قبلا همون بهشت و جهنم رو هم قبول نداشت. ابروهایم بالا رفت. –پس چقدر تو اذیت شدی. –خیلی... برام یه کابوس بود که نکنه مامانم با اون اعتقاد از دنیا بره، خیلی دعا می‌کردم. سرم را پایین انداختم و به بقیه‌ی توضیحاتش در مورد نوع پوشش مادرش گوش کردم. آخر حجاب مادرش اصلا قابل مقایسه با خودش نبود. کم حجاب بود و با نورا و شوهرش اصلا سنخیت نداشت. گوشم به نورا بود ولی تمام فکر و ذهنم پیش راستین بود. خجالت می‌کشیدم برای بار دوم سراغ راستین را بگیرم. حرفهایش که تمام شد ضربه‌ایی به پهلویم زد و گفت: –بیا بریم یه جا بشینیم که دیگه اصلا نمی‌تونم سرپا بمونم. نگاهی به شکمش انداختم و هین کوتاهی کشیدم. –خب زودتر بگو، با این وضع از کی اینجا سرپا موندی، باور می‌کنی اصلا یادم رفته بود که بارداری. –می‌دونم، اونقدر حواست پرت بعضیها هست که کلا هیچی یادت نمیمونه. نگاهم را به کفشهایم دادم و سکوت کردم. –حتما الانم میخوای بدونی آقا راستین کجاست. نگران نباش، گفتم که خوبه، بردنش ازش آزمایش بگیرن که ببینن عفونت پاش داخل خونش وارد شده یا نه. مادر شوهرمم بیچاره می‌ترسه که جواب آزمایش مثبت باشه. مرا با خودش به طرف ردیف صندلیها برد. از حرفش دلشوره گرفتم. روی صندلی نشستم و پرسیدم: –اگه وارد خونش بشه خیلی بده؟ –انشاالله که چیزی نیست. اگر اون طورم باشه درمان داره. فکری کردم و گفتم: –آخه معلوم نیست که از کی زخمش عفونت کرده، اگه مدت طولانی بوده، شاید امکانش باشه که... نورا حرفم را برید و همانطور که به حرف زدن مادر و مادرشوهرش چشم دوخته بود آرام گفت: –پیش خودمون باشه، دکتر گفته احتمالا عفونت وارد خونش شده، چون مثل این که راستین علائمش رو داشته. –چه علائمی؟ –مثلا تب، فشار خون. حالا میخوان بدونن چقدر عفونیه، تا دکتر بتونه دارو تجویز کنه و درمانش رو شروع کنه. نگران شدم. صورتم را با دست پوشاندم. دستهایم را گرفت و گفت: –اینجوری نکن، مادر شوهرم شک می‌کنه، مشکلی نیست که... –اگه مشکلی نیست پس چرا به مادرش نگفتید که توی خونش عفونت هست. پوفی کرد و سرش را تکان داد و گفت: –یکی بیاد تو رو بگیره، به مامانش نگفتیم چون دیگه حساس شده، حالا فکر میکنه چی شده... بعد با لبخند صورتم را طرف خودش چرخاند و با لبخند گفت: –الان میخوام یه چیزی بهت بگم که شاخ دربیاری. با اشتیاق نگاهش کردم. –چی شده؟ –اگه گفتی مامانم واسه چی امده ایران؟ –خب معلومه، امده به تو سر بزنه. –اون که آره، ولی دلیل مهمترش اینه که چون اونم شاخ درآورده امده من رو با خودش ببره. به مادرش نگاه کردم و با تعجب پرسیدم: –چرا ببره؟ یعنی میخوای بری؟ –میخواد اونجا برم آزمایش تا ببینه دکترهای ایران درست گفتن اثری از مریضیم دیگه نیست یا نه. با دهان باز نگاهش کردم. –راست میگی؟ تو دیگه مریض نیستی؟ حالت خوب شده؟ بغض کرد و سعی کرد جلوی سریز شدن اشکش را بگیرد. –آره اُسوه، باورت میشه؟ بغلش کردم. –معلومه که باورم نمیشه، چطور باور کنم؟ اون حال نزار تو آخه چطور یهو خوب شد. مگه میشه؟ خودش را عقب کشید. –البته کاملا خوب نشدم. ولی دکتر گفت احتمال این که دوباره حالم مثل قبل بشه خیلی کمه. من هم بغض کردم. –خیلی برات خوشحالم نورا. خدارو شکر. دستمال کاغذی از کیفش درآورد و بینی‌اش را گرفت. –مادرم باور نمی‌کنه، میگه باید باهاش برم تا دکترهای اونور تشخیص بدن. اخم کردم. –ولی بعضی از دکترهای ایران تو دنیا تک هستن که... شانه‌ایی بالا انداخت. –چه می‌دونم، کلا ایران رو باور نداره. البته من که نمیرم. حنیف گفت خودش کم‌کم مادرم رو قانع میکنه که مسافرت برام خوب نیست و تا زایمانم پیشم بمونه. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –با دیدن دو پلیسی که در آن خانه دیده بودمشان، از جایم بلند شدم. یکی از آنها یک خودکار و چند برگه دستش بود. جلو آمد و سوالهایی پرسید. هر جوابی که میدادم یادداشت می‌کرد. در مورد پری‌ناز و نحوه‌ی آشناییم با او هم سوالهایی پرسید. البته قبلا هم به این سوالات جواب داده بودم. برای چندمین بار مشخصاتم را هم پرسید و یادداشت کرد. با آمدن آقارضا دیگر صلاح ندیدم که آنجا بمانم. گرچه دلم برای دیدن راستین پر پر میزد. ولی نماندم. آقارضا سویچ ماشین را تحویلم داد. تشکر کردم و خیلی زود با همه خداحافظی کردم. موقع آمدنم نورا پرسید: –نمیمونی ببینیش؟ چند دقیقه‌ی دیگه کاراش تموم میشه، دکتر گفته می‌برنش بخش، می‌تونیم ببینیمش. سرم را به علامت منفی تکان دادم. –دیگه باید برم خونه، دیر وقته، گرچه چیزی که زبانم می‌گفت با آن چیزی که در دلم می‌گذشت خیلی فرق داشت. نورا لبخند مرموزی زد. –باشه برو. سلامت رو بهش می‌رسونم. به خانه که رسیدم مادر دوباره رفتارش تغییر کرده بود و اخم و تخم می‌کرد. ولی پدر وقتی فهمید راستین برگشته خیلی خوشحال شد و رو به مادر گفت: –خانم باید بریم ملاقاتش. از حرفش قند در دلم آب شد. گرچه مادر سکوت کرد و حرفی نزد. برای این که دل مادر را به دست بیاورم. بعد از شستن ظرفهای شام یک حال حسابی به سینک آشپزخانه و اجاق گاز دادم. مادر وقتی دید همه چیز برق می‌زند کمی اخم‌هایش باز شد. فکری کردم و با خودم گفتم اگر یخچال را هم تمیز کنم احتمالا کار تمام است. با تمام خستگی‌ام تا خواستم شروع به کار کنم بالاخره مادر کوتاه آمد و گفت: –برو بخواب. فردا رو که ازت نگرفتن. نگاهش کردم. معلوم بود راضی شده، ولی بدش هم نمی‌آید یخچال تمیز شود. گفتم: –فردا حتما تمیزش می‌کنم. فردا که به شرکت رفتم. بلعمی نبود. جایش حسابی خالی بود. ولدی از این که شوهر بلعمی مرده و حالا دیگر کنار مادر شوهرش است خوشحال بود. کمی که از ظهر گذشت آقارضا به اتاقم آمد و گفت که برای ملاقات راستین به بیمارستان می‌رود. کاش میشد بگویم که من هم دلم می‌خواهد همراهش بروم. تلفن را برداشتم و به خانه زنگ زدم. از مادر پرسیدم برای ملاقات می‌روند که من هم همراهشان بروم یا نه. مادر گفت: –آقات گفت بریم ولی من بهش گفتم نریم بهتره، بالاخره اون یه زمانی خواستگارت بوده، یه وقت فکرهایی پیش خودشون می‌کنن. مردم برامون حرف در میارن. نمی‌دانم، شاید هم مادر درست می‌گفت. امان از این حرف درآوردن. خوب که فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که ما هم گاهی در حرف درآوردن مردم بی تقصیر نیستیم. کاش حداقل می‌توانستم از کسی احوالش را بپرسم. آقارضا که دیگر فکر نکنم به شرکت برگردد، حتی برگردد هم دیگر روی این که در مورد راستین با او حرف بزنم را نداشتم. مثل اسفند روی آتش بودم. در اتاق راه می‌رفتم و با خودم فکر می‌کردم. بالاخره ساعت کاری تمام شد و به خانه رفتم. چندین بار دستم به طرف تلفن رفت تا حال راستین را حداقل از نورا بپرسم ولی نتوانستم. سه روز به همین شکل گذشت. شرکت که بودم به بهانه‌‌های مختلف به اتاق آقارضا می‌رفتم تا از حال راستین بپرسم ولی نمی‌توانستم. احساس می‌کردم او هم از روی قصد حرفی در موردش نمیزد. آخر دلم طاقت نیاورد و به سراغ ولدی رفتم و از او خواستم که به بهانه‌ایی به اتاق آقا رضا برود و حرف راستین را پیش بکشد و یک جوری حالش را بپرسد. ولدی به اتاق آقارضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. خودم را به او رساندم و با هیجان پرسیدم: –چی گفت؟ ولدی اخم ریزی کرد و گفت:: –گفت چرا خودش نمیاد بپرسه و تو رو فرستاده؟ هر دو ستم را روی صورتم کشیدم. –تو گفتی من فرستادمت؟ –نه بابا، مگه دیوونه‌ام بگم. فقط گفتم هممون نگرانشیم. خودش فهمید. طلبکار دست به کمرم گذاشتم. –از کجا فهمید؟ مگه علم و غیب داره؟ لابد تو یه جوری ضایع پرسیدی که شک کرده. اصلا چرا گفتی هممون، خب به جز من و تو که کسی اینجا نیست؟ ولدی پشت چشمی برایم نازک کرد. –اینم جای تشکرته؟ مگه من بچم که ندونم چطوری حرف بزنم، اون خیلی حالیشه. زود میفهمه. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من یقین دارم روز قیامت حاج قاسم و حضرت آقا جلوی بعضیارو میگیرن و میگن تو از جمله من سوءاستفاده کردی با اسم من کارای اشتباه خودت رو توجیه کردی... به قول حسن آقامیری:سوال من اینه اون موقع میخوای چه غلطی بکنی؟!😂 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
واریزی نفر دوم چالش😬💙 مبارکتون باشه ان شاءالله♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|•°💙🌸°•| . گفت:بدون‌امام‌زمان﴿؏ـج﴾چھ‌میڪنید؟! گفتم:مردگۍ! 'آرےبدون‌تومردگۍبایدکرد🤕🍃' ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『❤️』 ☺️ ࢪهـبر نشوے تنها، من یاࢪ تو مے گردݥ وز جرگـہ عشاقت سࢪداڔ تو مے گردݦ گࢪ لشکࢪ سفیانها از غࢪب بـہ پا خیزد دࢪ قحطے انسان ها عماࢪ تو مے گردݥ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
واریزی نفر سوم چالش مبارکتون باشه ان شاءالله🐥 پ.ن: این پیم ها خود شرینی نیست فقط برای اینه ک فکرای بد نکنین🚶🏻‍♀
✨♥️ ▪|چه عزتے به از این عمرِ رفته با تو گذشت😍🌱 ▪|جوان به هیئتِ تو آمدیم و پیر برگشتیم :)🧡☘ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
خب دیگه به پایان فعالیت کانال نزدیک میشیم ان شاءالله خواب آقا رو ببینین نماز شب در صورت توان حتمااا بخونین🙏🏻😍 ماروهم یادتون نره🙂 یاحق✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه‌سلامم‌بدیم‌‌! به‌🌱 روبه‌قبله‌دست‌راستمونو‌بزاریم،رو قلبمون💛🖐🏻 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 《اَلسَّلام‌ُعَلَیک‌َیا‌حُجَّه‌َالله‌ِفِی‌اَرضِهِ🌸》 『بسم‌اللھ‌ِ‌الرحمنِ‌الرَحیم』 + السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
🖤🖇 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
💚 مـاهمان‌نــسل‌جوانیــم‌کهـ ثابــٺ‌کــردیم در ره عـشق جگردارٺر از صـد مـردیم🙌 هرزمـان بوی خمینی‌به سرافتد مارا دور سیــد علــےخامـنـہ‌اے می‌گردیم💞 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『👑』 -『عاشقان‌ࢪا، سࢪفداےسࢪوࢪےزینب‌است . . ؛!🌱•'`』_ | ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دقت کردین جملات وارونه چگونه است ؟🤔🤔 (( گنج )) (( جنگ)) مى شود ، (( درمان)) (( نامرد)) و (( قهقهه)) (( هق هق )) !!!ولى (( دزد)) همان (( دزد)) است (( درد )) همان (( درد )) است و (( گرگ)) همان (( گرگ)) ارى نمی دانم چرا (( من )) (( نم)) زده است و (( يار )) (( راى)) عوض كرده است ، (( راه)) گويى (( هار )) شده ، و (( روز )) ب (( زور )) ميگذرد ، (( اشنا)) را جز در (( انشا )) نميبينى و چه (( سرد)) است ((درس)) زندگى ، اينجاست ك (( مرگ)) برايم (( گرم )) ميشود چرا كه (( درد )) همان (( درد )) است. گیج شدین نه؟!😊😊 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva