eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
『🌱』 '''[بچه‌ها🦋 بگردیدیِ°رفیقِ‌خدایی°پیداکنید؛💕 یِ‌دوست‌پیدا‌کنید… کِ‌وسط‌میدون‌مینِ‌گناه، 😈 دستمونُ‌بگیره..]'''🖐🏻 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
EitaaBot.ir/poll/2wia?eitaafly جواب بدید🤕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه‌سلامم‌بدیم‌‌! به‌🌱 روبه‌قبله‌دست‌راستمونو‌بزاریم،رو قلبمون💛🖐🏻 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 《اَلسَّلام‌ُعَلَیک‌َیا‌حُجَّه‌َالله‌ِفِی‌اَرضِهِ🌸》 『بسم‌اللھ‌ِ‌الرحمنِ‌الرَحیم』 + السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
🖤🖇 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
『🎗』 حق‌الناس اوج‌ حماقت ‌است، نه زرنگی‌! چون‌ روزقیامت‌ اعمال‌ خوبت‌ را مجبور می‌شوی‌به‌کسی‌بدهی‌ که‌در زندگی‌ از آن مُـتنفر بودی‌ وغیبتش راکردے... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『❤️』 ... یادمہ مےگفت: از حضرت زهرا یہ چادر براے خانومها باقے مونده کہ خیلےها لیاقت این ارثیہ رو ندارن... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
بدون شرح... ☝️ 💪🏻 🔺 خطرناکترین نوع بشر، کسی است که عقلش کم و هیجانش زیاد است! و خطرناکترین فقر، جهل است... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✖️جریمه ۵۰ هزار تومانی برای کسانی که در تهران بزرگ نمی‌زنند 🔻استفاده از ماسک در تهران از امروز شد. بنا بر اعلام ستاد مقابله با متخلفانی که ماسک نزنند جریمه خواهند شد. 🔻قرار است با متخلفان از طریق شماره کارت ملی برخورد شود 🌐 رئیس جمهور امروز: جریمه عدم استفاده از ماسک ۵۰ هزار تومان است، بازرسین مشخصات افراد را ثبت می کنند و به شخص اعلام می شود./فارس ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
اینجوری پول میگیرن حواستون باشه 😂 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
•﷽• 😶🚶🏻‍♀ هر گاه عالِمی تباه شود؛ عالَمی تباه میگردد...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خود صهیونیستا پرچم کشور خودشونو بابت ظلم حکومت لگدمال میکنن اونوقت ما یه زیباکلام داریم که پا ,۱۸۰ باز میکنه در حد پارگی شلوار تا از رو پرچم اسرائیل رد نشه و از یه گوشه بره 😝😂😂😏😖 ✍آوین ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
•﷽• و تنها راه پیشرفت و مقابلہ با نفوذ اسـت! 🤤 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
ایها الناس بخواهید که آقا برسد بگذارید دگر درد به پایان برسد :) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت242 بدترین خبری بود که شنیدم. یعنی چه گوشی‌
🕰 آب دهانم را قورت دادم و گفتم: –نورا خانم به همسر برادرم گفتن. پوزخندی زد و به طرف میزش برگشت و دوباره زمزمه ‌کرد. –معنی عشق رو هم فهمیدیم. بیچاره رفیق من تو این زمینه کلا شانس نداشت. از حرفش خوشم نیامد به غرورم برخورد. تیز نگاهش کردم. –منظورتون چیه؟ باز زمزمه کرد. –هیچی. برای تلافی کردن حرفش ترجیح دادم به جوابش اهمیتی ندهم و روی حرف خودم تاکید کنم. در را نیمه باز کردم و گفتم: –به هر حال من تا آخر هفته از اینجا میرم. در آخرین لحظه که از اتاق خارج میشدم دیدم که با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهم می‌کند. بی‌تفاوت به اتاقم برگشتم. برای هزارمین بار با ناامیدی گوشی‌ام را چک کردم. خبری نبود. چرا من اینقدر ساده بودم. چرا خودم را گول میزنم اگر او می‌خواست تا حالا پیام می‌داد. یا حتی زنگ میزد. خواستم گوشی را روی میز پرت کنم. ولی یادم افتاد که این گوشی امانت است. بیشتر حرصم درآمد. با عصبانیت سیم‌کارت را از گوشی درآوردم. باید به صاحبش برمی‌گرداندم. اصلا من به گوشی چه نیازی دارم. به خاطر راستین این گوشی را از آقارضا امانت گرفتم، حالا دیگر چه نیازی دارم. حالا که دیگر نه پری‌نازی وجود دارد نه راستینی که منتظر زنگ زدنش باشم. سیم کارتم را داخل کیفم انداختم و گوشی را برداشتم. با تقه‌ایی که به در اتاق آقا رضا زدم وارد شدم. درحال حرف زدن با تلفن بود. به محض دیدن من حرفش را تمام کرد و گوشی را سرجایش گذاشت. جلو رفتم. مقابل میزش ایستادم. گوشی را روی میزش گذاشتم. –دستتون درد نکنه، دیگه بهش نیازی ندارم. –مگه گوشی خریدید؟ –نه، یه گوشی ساده هست، همون کافیه، بعد دندانم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم: –دیگه نه کسی میخواد فیلمی برام بفرسته، نه کسی تصویری بهم زنگ بزنه. بعدشم آخر هفته میرم دیگه نمی‌بینمتون، بهتره که زودتر بهتون برگردونم. گوشی را به طرفم سُر داد. –من لازمش ندارم. دیگه نمی‌خواد بهم برگردونید. من از اولم به قصد پس گرفتن بهتون ندادم. دوباره گوشی را به طرفش سُر دادم. –ممنون. گفتم که منم نیازی بهش ندارم. بعد هم به طرف در خروجی راه افتادم. کاملا معلوم بود که آقارضا از دستم حرص می‌خورد. در اتاق را که بستم. دیدم بلعمی در حال گریه کردن است. جلو رفتم و پرسیدم: –چی شده؟ با گوشه‌ی شالش اشکش را پاک کرد و سرش را بالا آورد. ولدی با لیوان آبی از آبدارخانه بیرون آمد و غر زد: –من نمی‌دونم آخه اون شوهر...بعد صورتش را جمع کرد و ادامه داد: –آخه دل‌تنگی داره، دلت میخواد بری تو جهنم بهش سر بزنی؟ بلعمی لیوان آب را گرفت و چپ چپ نگاهش کرد. –حالا تو از کجا می‌دونی اون تو جهنمه؟ ولدی دست به کمر شد. –چون یه جو عقل تو سرش نبود. عاقلا به جهنم نمیرن. بلعمی لیوان آب را بدون این که بخورد به حالت قهر روی میز گذاشت. –خدا مهربونه، می‌بخشه. –اون که آره، ولی خدا عقلم داده، خب منم مهربونم وقتی به بچه‌ی دوسالم بگم چاقو جیزه دست نزن یا قابلمه خورشت داغه دست بهش نزن، بعد اون بره دست بکنه تو قابلمه‌ی در حال جوش بسوزه از مهربونی من چیزی کم و کسر میشه؟ بلعمی با تعجب فقط نگاهش می‌کرد. خود ولدی دوباره جواب داد. –از مهربونی من چیزی کم نمیشه ولی اون بچه باید سوزش و درد دست سوختش رو تحمل کنه تا کامل خوب بشه. حالا اگه بفهمه که کارش اشتباه بوده و دنبال درمان دستش باشه منم کمکش می‌کنم چون مادرش هستم و مهربونم. ولی اگه دوباره بره دستش رو بکنه تو قابلمه چیکار می‌تونم بکنم جز این که یه وقتهایی یه جا حبسش کنم و اجازه ندم به کارهای احمقانش ادامه بده، به عقلش شک می‌کنم دیگه. بعد نگاهش را روی صورتم نگه داشت و گفت: –تو چرا قیافت اینجوریه؟ انگار کتک خوردی. آهی کشیدم و گفتم: –آخه این بی‌عقلی‌هایی که گفتی، همه رو درگیر میکنه، کاش فقط اون بچه به خودش آسیب میزد. منظورم کل خانواده، گاهی هم اطرافیان. آخه دیگران چه گناهی کردن؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 ولدی با انگشت شصت به من اشاره کرد و رو به بلعمی گفت: –تحویل بگیر، می‌بینی؟ یکی عقلش رو کار نمیندازه گاهی زندگی یه نفر گاهی هم چند نفر به هم می‌خوره، فقط به خودش ضربه نمیزنه که... الان این بنده خدا چه گناهی داشت که اینقدر تو عذاب بود، خانواده آقای چگنی اینقدر اذیت شدن، پای اون بیچاره اونجوری شد ربطی به نامهربونی خدا داره؟ بلعمی نوچی کرد و بی میل لیوان را برداشت و جرعه‌ایی از آب خورد. –آدم نمی‌تونه دلش واسه بی‌عقلا تنگ بشه؟ اصلا وقتی یکی عقلش قد نمیده چیکار کنه دست خودش نیست که... ولدی گفت: –هیچی، حرف اونی که عاقله رو گوش کنه، عقلش قد نمیده چشمش که می‌بینه...عاقبت اونایی که همین راه رو رفتن رو نگاه کنه... بلعمی نگاه معنی داری به من انداخت. نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف اتاقم راه افتادم. با خودم فکر کردم آره، من هم مقصرم، اصلا مقصر اصلی منم که باعث این همه تشویش و اضطراب و ماجرا شدم. چون من هم از عقلم استفاده نکردم و عاشق شدم. از همان موقع بود که همه‌چیز به هم ریخت. شاید هم ولدی درست می‌گوید حالا که دستم را داخل قابلمه‌ی داغ کرده‌ام باید صبر کنم تا از سوزش بیفتد و درمان شوم. پشت میزم نشستم و نجوا کردم. "ولی خیلی سخته، هیچی بدتر از سوختن نیست." صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم تصمیم جدیدی گرفتم. این که بعد از شرکت با نورا هماهنگ ‌کنم و برای دیدن راستین بروم. باید حرفش را بشنوم. قبل از این که این بی‌خبری نابودم کند. برای درمان این درد اولین قدم همین بود. باید آب پاکی را روی دست خودم حداقل می‌ریختم. هوا سردتر شده بود. اولین ماه از زمستان بدجور آمدنش را به رخ می‌کشید. نزدیک شرکت که شدم دانه‌های برف را دیدم که یکی پس از دیگری روی زمین فرود می‌آمدند. نمی‌دانم این برف چه دارد که با آمدنش لبخند را روی لب همه می‌آورد. وارد شرکت که شدم بلعمی تلفن را محکم روی میز کوبید و گفت: –این چرا سر من داد میزنه؟ به من چه مربوطه... با تعجب پرسیدم: –شکست، چه خبره؟ کی رو میگی؟ –همین اقای براتی دیگه، سراغ آقای چگنی رو می‌گیره، میگم نیومده قاطی میکنه، گفت میام اونجا... –دیروز زنگ زد گفت میاد که، چرا دوباره تماس گرفته. به اتاق آقارضا اشاره کردم. –خب برو به آقارضا بگو، –آخه آقارضا هنوز نیومده. –خب بهش زنگ بزن بگو خودش رو برسونه، –خودش زنگ زد گفت: –دیرتر میاد. – پس خودش می‌دونه و این براتی. همانطور که به طرف اتاقم می‌رفتم گفتم: –این براتی امد من رو صدا نکن‌ها، دیگه نمی‌کشم، بشینم غرغرهای اون رو هم بشنوم. تازه کلی هم کار دارم. به اتاق که آمدم در را بستم. باید زودتر کارهای مانده‌ام را انجام می‌دادم تا آخر هفته که می‌خواهم بروم همه چیز مشخص باشد. طبق عادتم پنجره را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. آنقدر هوا سرد بود که حتی زیبایی برف هم نتوانست از بستن پنجره منصرفم کند. پالتوام را درنیاوردم و سیستم را روشن کردم. هنوز یک ربع از کار کردنم نگذشته بود که چشم‌هایم سنگین شد. گرمای دلچسبی که در اتاق حاکم بود مرا خواب آلود کرد. سرم را روی میز گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای باز شدن در را شنیدم. بعد هم صدای پا و چیزی که با زمین برخورد می‌کرد و بعد هم بوی عطر آشنایی که درهمان حال خواب و بیداری به قلبم ضربان داد. جرات این که سرم را بلند کنم و چشم‌هایم را باز کنم نداشتم. می‌ترسیدم توهم باشد و با باز کردن چشم‌هایم همه چیز تمام شود. احساس کردم صاحب بوی عطر روی صندلی کنار میزم نشست. از این همه نزدیکی غوغای عجیبی در دلم به پا شد و گرمایی که تک تک سلولهای بدنم را به تکاپو انداخت. صدایی را شنیدم که انگار چیزی روی میز جابه‌جا شد و درآخر صدایی که شک نداشتم واقعی‌است و صاحب همان عطر است که دلم برایش می‌رود. صدای بمی که انگار مدتهای طولانی بود نشنیده بودمش و غمی که قبلا نبود. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟ به سرعت سرم را بلند کردم و چشم‌هایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم. خودش بود با همان تیپ قبلی، حسابی به خودش رسیده بود. تنها فرقش با آن موقع‌ها ته ریشش بود که جذابترش کرده بود. بوی عطرش بیداد می‌کرد. مات زده نگاهش کردم. دوباره با همان صدایش که دلم را زیرو رو می‌کرد گفت: –خودمم، خیالت راحت واقعیه، اصل اصل. بعد هم لبخند زد. صاف نشستم و زل زدم به چشم‌هایش، انقدر نگاهش کردم که چشم‌هایم نم برداشت. نگاهم را زیر انداختم و گفتم: –بالاخره امدید؟ نگاهش را به پایش داد. نگاهم را به خودکاری که در دستش بود دادم و ارام گفتم: –حالتون خوب شد؟ گلایه آمیز نگاهم کرد. –از احوالپرسی‌های شما. نگاه گذرایی خرجش کردم. –من می‌خواستم بهتون سر بزنم مامانم گفت شاید درست نباشه، چند روز پیش بهتون پیام دادم ولی شما... آهی کشید و دستش را داخل جیبش برد. بعد جاکلیدی چوبی را از جیبش درآورد و از آویز قلبی گرفت و جلوی چشم‌هایم تکان داد. مردمک چشم‌هایم با تکانهای قلب چوبی تکان می‌خورد. آرام دستم را باز کردم و او جا کلیدی را رها کرد. اگر راستین اینجا نبود حتما آویز قلبی را می‌بوسیدم. با ذوق پرسیدم: –چطوری به دستتون رسید؟ این که تو ماشین اونا جا مونده بود. سرش را کج کرد. –زیاد سخت نبود. اون موقع همه‌ی فکرم این بود که این رو برات بیارم. با لبخند نگاهش کردم. –ممنونم. پس دیگه از امروز میایید سرکار؟ –نمی‌دونم، امروز امدم با براتی حرف بزنم. رضا می‌گفت تا خودت رو نبینه هیچ عذری رو قبول نمی‌کنه. –شما که حالتون خوبه، چرا نمیایید. –حالم خوب نیست. هنوزم درد دارم و نباید پام رو زیاد تکون بدم. البته بیشتر حال روحیم باید درست بشه. استفهامی نگاهش کردم. با ناراحتی نگاهم کرد. انگار در چشم‌هایم دنبال چیزی می‌گشت. –تو خبر نداری؟ جوری این سوال را پرسید که بند دلم پاره شد و با لکنت پرسیدم: –از... چی؟ نفسش را آنقدر پر درد بیرون داد که طاقت نیاوردم و فوری پرسیدم: –بگید چی شده، پری‌ناز یا دارو دستش زنده شدن؟ از حرفم تعجب زده پرسید: –یعنی تو بدترین خبر زندگیت مربوط به اونا میشه؟ –آخه فقط اونا می‌تونن یه بلایی سر شما بیارن. پوزخند زد. –بلاشون رو آوردن، دیگه بدتر از این می‌خوان چیکار کنن، زنده هم نیستن که بشه ازشون انتقام گرفت. راه انتقام گرفتن از اونا فقط یه چیزه. با اضطراب گفتم: –میشه بگین چی شده؟ نصف عمر شدم. سعی کرد لبخند بزند. ولی این لبخند زوری‌اش زهر شد. کامل به طرفم برگشت و دستهایش را روی میز گذاشت و به چشم‌هایم زل زد. انگار نگاهش دست انداخت و قلبم را تا نایم بالا کشید. قلبم در گلویم شروع به تپیدن کرد طوری که جای نفس کشیدنم را تنگ کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم و خواستم مسیر نگاهم را تغییر دهم، اما نتوانستم انگار به چشم‌هایش چسب شده بودم. غمی در نگاهش بود که آزارم می‌داد. آنقدر زیاد که دیدم تار شد. او هم چشم‌هایش شفاف شد و گفت: –تو این مدت همش با خودم کلنجار می‌رفتم. اگر جواب پیامت رو ندادم به همین دلیل بود. از حرفهایش چیزی نفهمیدم. –متوجه نمیشم. آماده‌ی رفتن شد. –حالا بیا بریم با براتی جلسه داریم بعدش با هم حرف می‌زنیم. به دو عصایی که کنارش بود اشاره کردم و با نگرانی پرسیدم: –هنوزم نمی‌تونید خوب راه برید؟ ضربه‌ایی به عصا زد و گفت: –اینا دیگه شاید تا آخر عمر باهام رفیق باشن. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. –یعنی چی؟ چیزی نگفت. پلیور مشگی رنگش اندامش را به رخ می‌کشید. لاغرتر شده بود. معلوم بود که روزهای سختی را گذرانده. از پشت میز بلند شدم تا همراهش بروم. نزدیکش که شدم، ناگهان با دیدن پایش هین بلندی کشیدم و مثل مجسمه خشکم زد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 پاچه‌ی شلوارش کمی تا خورده بود. خدایا درست می‌دیدم. یک پا نداشت. یک کفش بیشتر پایش نبود. پای دیگرش از مچ قطع بود. ایستادنش را متوجه شدم. ولی آنقدر در دنیای حیرت غرق بودم که نشنیدم چه گفت. این راستین من بود که یک پا نداشت؟ راستین با آن همه غرور حالا چطور با این نقص می‌خواهد زندگی کند. سنگینی نگاهش مرا از دنیای حیرت نجات داد. نگاه گنگم را به طرف بالا کشیدم و با لکنت پرسیدم: –پا...پاتون... دوباره برگشت و روی صندلی نشست. نگاهی به پایش انداخت و ژست آدمهای خونسرد را به خودش گرفت. –عفونتش زیاد بوده، قطع کردن. دوباره نگاهم را روی پایش سُر دادم. باورم نمیشد. نالیدم. –وای...خدایا...یعنی چی قطع کردن؟ به همین راحتی؟ چرا درمانش نکردن؟ با این پیشرفت علم یه عفونت رو نتونستن از پسش بربیان؟ نمی‌خواستم چیزی را که می‌دیدم قبول کنم. شاید خواب باشد. شاید یک شوخی است. اما مگر راستین اهل شوخی به این تلخی بود. فکر های جورواجوری به سراغم آمد. کم‌کم احساس سرگیجه کردم. تعادلم به هم خورد، برای همین همانجا روی زمین نشستم و دوباره خیره به پایش نگاه کردم. کم‌کم اشک بر روی گونه‌هایم چکید. به کمک یکی از عصاهایش جلو آمد. –پاشو دختر، این کارا چیه می‌کنی، نمردم که، نگران نباش. قراره پای مصنوعی برام درست کنن، پروتزم میشه کرد. مثل پای واقعیه. به هق هق افتادم. خم شد و گوشه‌ی پالتوام را گرفت. –پاشو زمین سرده، کثیفه، آخه این چه کاریه. به جای این که تو من رو دلداری بدی من دارم این حرفها رو بهت میزنم. برای این که اذیت نشود بلند شدم و روی صندلی‌ام نشستم. ولی گریه‌ام بند نمی‌آمد. سرم را به طرفین تکان دادم. –دست خودم نیست. تک سرفه‌ایی کرد و به آرامی شروع به حرف زدن کرد. –منم وقتی چشم‌هام رو باز کردم و دیدم پا ندارم همین حال شدم. طول کشید تا کنار بیام. البته کنار که...نمی‌دونم کنار امدم یا نه، فقط می‌دونم حالم بهتر از اون روزا شده، رضا تو این روزا خیلی کمکم کرد. بهم گفت که تو همش از اون سراغم رو می‌گیرفتی و اونم هر دفعه یه جوری دست به سرت می‌کرده و حرفی بهت نمیزده. آخه رضا گفت که خودم بهت بگم بهتره. از حرفش گریه‌ام بند آمد. آقارضا چرا به راستین دروغ گفته بود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت. –اشکات رو پاک کن. دستمال را از دستش گرفتم و اعتراض آمیز گفتم: –چرا خودتون تو این مدت بهم نگفتید؟ –چون برام خیلی سخت بود. روزهای بدی رو گذروندم. ولی حالا نسبت به روزهای اول تحملش برام آسونتر شده، شایدم کم‌کم من قوی‌تر شدم. اشکهایم دوباره یکی پس از دیگری روی گونه‌ام چکید. فکر این که او به خاطر من این بلا سرش آمده باعث شد دوباره هق هق گریه‌ام بالا رود. با اخم نگاهم کرد. –فکر کردم بیام اینجا روحی‌ام عوض بشه، ولی تو با گریه‌هات داری خرابترش می‌کنی. میخوای این دفعه سکته کنم؟ به زور خودم را کنترل کردم و سعی کردم اشک نریزم و لب زدم. –خدا نکنه. لبخند زد. –پاشو برو صورتت رو آب بزن، الان براتی میادا. ناگهان حرفی یادم آمد و پرسیدم: –گفتین چطوری باید ازشون انتقام بگیریم. –من که چیزی نگفتم. –خب بگید. –میگم، ولی بعد از جلسه. –نه همین الان بگید، من تا انتقام نگیرم حالم خوب نمیشه. سرش را تکان داد. –میگم. ولی زمان زیادی میخواد، الان وقتش نیست. بعد بلند شد و به سمت در خروجی رفت. از همانجا اشاره کرد که دنبالش بروم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ | مسئول ایثارگران کل سپاه خبر داد : شناسایی پیکر ۷ تن از شهدای مدافع حرم در سوریه/ پیکر مطهر شهدا بعد از طواف در حرم امام رضا(ع) عازم زادگاهشان خواهد شد تا تشییع و تدفین شوند. 🔰اسامی شهدای تفحص شده: شهیدان والامقام رضا حاجی زاده،  علی عابدینی، و حسن رجایی فر از استان ، شهید زکریا شیری از استان قزوین، شهید مجید سلمانیان از استان البرز و از استان .