#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت255
در اتاقش را باز کرد و اشاره کرد که داخل شوم.
گوشهی اتاقش چیزی بود که رویش را پوشانده بود. کنجکاوانه به چیزی که مخفی کرده بود نگاه میکردم که گفت:
–بیا بشین.
روی تخت کنارش نشستم و گفتم:
–بالاخره کی ازش رونمایی میکنی؟
نگاهم کرد.
–امروز.
نگاهی به دیوار اتاقش انداختم. بعضی جاهایش ترک داشت.
–اتاقت یه رنگ اساسی میخوادا.
چشمکی زد و گفت:
صورتی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–نه، سیاه، که به سنتم بخوره.
–ابروهایش بالا رفت.
–تو هنوز اون حرفم رو دلت مونده؟ بعد دستهایم را گرفت و بوسید.
– آخه اولین بار که اتاقت رو دیدم رنگ و چیدمانش اونقدر شاد و جالب بود که جا خوردم. فکر میکردم رنگ صورتی فقط برای دختر بچههاست.
دستم را آرام از دستهایش بیرون کشیدم و گفتم:
–بدجنس، بازم میگی؟ من عمم با اون سنش رنگ صورتی دوست داره. بیشتر لباساش رنگ صورتیه.
نفسش را بیرون داد.
–آخ قربون اون عمت بشم که اگه همکاری نمیکرد الان ما پیش هم نبودیم. کلا فکر کنم خواستگاره رو سربه نیستش کرد.
خندیدم.
–آره، همون اول که بهش زنگ زدم و جریان رو تعریف کردم گفت اصلا از جریان ما خبر نداشته و خودش خیلی سریع همه چیز رو درست میکنه. بعدشم آخر هفته زنگ زد به مامانم و گفت که خانواده پسره پشیمون شدن.
–البته مامان منم این وسط خیلی رفت و آمد تا مامانت راضی شدا.
سرم را پایین انداختم.
–اهوم. درسته مامانم یه کم سختگیره ولی خیلی دلسوزه.
–اتفاقا مامانای سختگیر بچههای مستقلی تربیت میکنن.
لبخند زدم.
–فکر کنم درست میگی، شاید برای همینه امیرمحسن خیلی زود مستقل شد و با اون شرایطش همهی کارهاش رو از سن کم خودش انجام میداد.
همینطور که حرف میزدم خیره به چشمهایم نگاه میکرد. قلبم به یکباره ضربانش بالا رفت و نگاهم را زیر انداختم.
دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و سرم را به سینهاش چسباند و نجوا کرد.
–انگار باید همهی این اتفاقها میافتاد تا من با تو آشنا بشم و بشناسمت و بعدشم بعد از کلی ماجرا به هم برسیم. همون روز اول که امدم خواستگاریت خدا لقمه رو گذاشته بود روبروم، ولی من ترجیح دادم لقمه رو دور سرم بچرخونمش. این چرخیدنه برای خودم هزینهی سنگینی داشت.
نگاهی به پایش انداختم و سرم را روی سینهاش جابهجا کردم.
–اینجوری نگو، اگه به خاطر پات میگی که قراره پروتزش کنی و درست میشه دیگه.
–شاید، ولی هیچوقت مثل اولش نمیشه. یه اشتباههایی هیچ وقت جبران نمیشه. سرم را از روی سینهاش بلند کردم و نگاهش کردم.
–ولی این که اشتباه تو نبود.
دوباره سرم را روی سینهاش فشرد و گفت:
–چرا، سرنخ رو که بگیری تهش به خود من میرسی، چرا من از همون اول باید با پریناز ارتباط میگرفتم. چرا باید از همچین شخصیتی خوشم میومد. اون هیچ چیزش نه به من میخورد نه به خانوادم. چرا اصرار کردم؟ حتی روزی که با چشمهای خودم دیدم که اون اهل زندگی نیست بازم باهاش ادامه دادم. من خودم انتخاب کردم که تو اون مدت، بد زندگی کنم. البته حالا خوشحالم که فقط یه پام رو از دست دادم و میتونم زندگی کنم. اگر همین تیری که خوردم جونم رو میگرفت چی؟ اگر جای جبران برام نمیموند چی؟
کمی سرم را عقب دادم و نگاهش کردم.
–خدا نکنه، نگران نباش کلا خدا شغل دومش اینه که به بندههاش فرصت بده، به منم یه بار این فرصت رو داده.
یک ابرویش را بالا داد.
–اونوقت شغل اول خدا چیه؟
–بخشیدن.
نگاهم کرد... مهربان، عمیق، طولانی. بعد سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نجوا کرد.
–انگار ما رو آفریده که فقط ببخشه. البته اگر بتونیم طلب بخشش کنیم. بعد بوسهایی روی موهایم نشاند. مشامم را از بوی عطرش پر و خالی کردم.
صدای قلبش را واضح میشنیدم. چشمهایم را بستم و دستم را دور کمرش حلقه کردم.
مرا در حصار دستهایش فشرد و گفت:
–خیلی خوشحالم که دارمت.
باورم نمیشد که ازدواج کردهام و حالا میتوانم خانه و زندگی مستقلی داشته باشم. استقلالی که سالها انتظارش را کشیدم و حالا آن را با عشق میتوانم تجربه کنم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت256
بلند شد و کنار چیزی که رویش را پوشانده بود ایستاد و گفت:
–اینم هدیهایی که خیلی وقته دارم در موردش بهت میگم، ولی تازه تمومش کردم. البته زحمت بعضی کارهاش رو طبق معمول رضا کشیده، از جمله قابش.
انگار چیزی یادم آمده باشد، پرسیدم:
–راستی آقارضا چرا از شرکت رفت؟ پس شراکتتون چی میشه؟
فکری کرد و گفت:
–راستش رو بخوای منم درست نفهمیدم. گفت با یکی از دوستهاش یه کاری رو شروع کردن که دوستش سرمایه گذاشته قراره اینم کار انجام بده، بخاطر اوضاع خراب شرکت سرمایش رو بیرون نکشید. هر جور حساب میکنم نمیفهمم چرا اینقدر خودش رو اذیت میکنه، کاری که الان داره انجام میده هم زحمت زیادی داره هم وقت زیادی میخواد و اصلا در شأنش هم نیست، حالا چه اصراری به انجام دادن اون کار داره واقعا نمیفهمم.
با تعجب پرسیدم.
–چرا مراسم عقدمدن هم نیومده بود؟
راستین شانهایی بالا انداخت.
–بعدا زنگ زد و عذر خواهی کرد و گفت که نتونسته بیاد. کلا یه کم عجیب غریب شده، احساس میکنم سرد شده، البته خودش میگه خیلی سرش شلوغه و دیگه وقت رفیق بازی نداره. یه بارم با خنده و شوخی گفت تو دیگه متاهل شدی، کبوتر با کبوتر باز با باز.
تاملی کردم و گفتم:
–آخه شما که خیلی با هم خوب بودید.
–الانم خوبیم. فقط اون وقتش کم شده. شاید فکر میکنه مثل قبل بیاد و بره وقت من گرفته میشه و کمتر میتونم برای تو وقت بزارم. البته به نظرم اگه اینجوری فکر میکنه، درسته، حالا دیگه همهی وقتم برای توئه، وقتی هم پیشم نیستی فکرت پیشمه.
لبخند زدم و لپهایم گل انداخت.
او هم لبخند زد.
–میخوام نتیجهی یه ماه و نیم زحمتم رو بهت نشون بدم. بیا خودت ازش پرده برداری کن.
جلو رفتم و کنارش ایستادم. نگاهش کردم. چشمکی زد و اشاره کرد که ملافه را بردارم. دست انداختم و ملافه را کشیدم. یک تابلوی معرق کاری شده با چوب، و بسیار بزرگ، که با خط نستعلیق شعر نیمه تمام مرا تمام کرده بود. حاشیهی تابلو را با ساقهی گندم گلهای ریز و زیبایی معرق انجام داده بود. آنقدر زیبا بود که مبهوتش شدم.
پرسید:
–چطوره؟
با ذوق نگاهش کردم.
–خیلی قشنگه، ممنون، اون تابلو کوچیکه که یک مصرع بود رو هم دارم. ولی این قابل مقایسه با اون نیست خیلی محشره، تا حالا تابلو به این قشنگی ندیده بودم. چقدر خلاقانه و زیبا، باورم نمیشه با ساقهی گندم بشه گلهای به این قشنگی درست کرد. خیلی دلم میخواد منم یاد بگیرم.
به طرف تختش رفت و رویش نشست.
–از فردا بعد از شرکت کلاس میزارم برات. لبخند زنان کنارش نشستم.
–واقعا میگی؟ دستش را روی شانهام گذاشت و مرا به طرف خودش کشید.
–اهوم، به شرطی که توام به دیگران یاد بدی، شده حتی به یه نفر، و به اون یه نفرم به شرطی یاد بدی که اونم حداقل به یه نفر یاد بده.
–چه فکر خوبی، چی از این بهتر.
با خوشحالی و با تمام احساس سرم را روی شانهاش گذاشتم.
–تو خیلی مهربونی راستین. ممنونم.
با لبهایش موهایم را نوازش کرد.
هر دو به تابلو زل زدیم و او شعر تابلو را زمزمه کرد.
کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟
ز تند باد فراقم بریخت برگ وجود
کجاست بویی از آن بوستان که جان یابم؟
زبان نماند ز پرسش هنوز نتوان زیست
اگر بیافتنش را کسی زبان یابم
به هجر چند کنم جان، بمیرم ار یک بار
خلاص یابم، بل عمر جاودان یابم
به جان ستاند، اگر باد گردی آرد ازو
که کیمیای سعادت ز رایگان یابم
ز آفتاب جمالش بسوختم، یارب
کجا روم که از این روز بد امان یابم؟
ستاره سوخته می آید از دلم درهم
چو طالع این بود، آن ماه را چسان یابم؟
چو جان دهم من از آن سو بر، ای صبا، خاکم
مگر ز گم شدن خویشتن نشان یابم
به خواب داد مرا خسرو از لبت شکری
مگر که بوسه بدین گونه زان دهان یابم
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
پایان....
دخترانِ پرواツ
فکر میکردم ۱۰ قسمت مونده🤭😕😕😊
اما دیدم همین دو تاس😁
اگر میدونستم، دیشب تموم میکردم❤️
برای جبران، فردا از رمان جدید ۶ پارت میزارم☺️
رمان جدید خیلیییی جذابه🤩
منتظر باشید💋🙃
دخترانِ پرواツ
فکر میکردم ۱۰ قسمت مونده🤭😕😕😊 اما دیدم همین دو تاس😁 اگر میدونستم، دیشب تموم میکردم❤️ برای جبران، ف
درضمن بین پارت های دیروز و امروز فاصله نیفتاده🙂
خود رمان اینجوری نوشته شده
5db44651a5156d304c391f72_6599626965529710990.mp3
12.35M
⇆◁❚❚▷↻
دݪمهوایـےڪربُبݪاست
ازجآنبِقݪبِمن؛بہاربآبسݪام(:"💛
-ناشناس🎙-
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🔰 سخننگاشت | ریشه بسیاری از مسائل در خارج کشور است اما علاج همه مشکلات در داخل کشور است
🔻رهبر انقلاب اسلامی: فعالان بخشهای گوناگونی که مسئول در زمینه اقتصاد و غیر اقتصاد هستند همه بدانند که علاج همه مشکلات در داخل کشور است، بسیاری از مشکلات ما مربوط به خارج از کشور است اما علاجش در داخل است. هیچکس علاج مشکلات را در خارج از کشور جستجو نکند، ما از خارج از کشور هیچگونه خیر و بهرهای نخواهیم دید. ۹۹/۷/۲۱
🏷 ارتباط تصویری با مراسم دانشآموختگی دانشجویان دانشگاههای افسری نیروهای مسلح
#آقامونه #مقام_معظم_دلبری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『💥』
ماجرای سیلی خوردن محافظ ایت الله خامنه ای
✍در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
به گزارش افکارنیوز، اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همونموقع رفع شد.
بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»
📚برگرفته از کتاب «حافظ هفت»
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#چراکانالزدیم 😁 #پارت_4🙃 ماه رمضون امسال بود (سال ۹۹) ... فکر میکنم ۲۰۰ نفر شده بودیم 🙂 یه قضیه
#چراکانالزدیم ☺️
#پارت_5🤩
چند تایی عکس گرفتم😁
خیلی خوشحال بودم که تونستم از اقا عکس بگیرم😍
یکم اونجا بودیم و از برنامه استفاده کردیم🙃
اتوبوس رسید... بچه ها با راهنمایی معاون دوران دبیرستانمون رفتن بیرون🙂 من به معاون گفتم که چند لحظه وایسید من عکس هارو بدم به خدام و بیام ...
بیت خالی شده بود و فقط نیرو ها بودن و در حال جمع و جور کردن بودن☺️
من و یکی از دوستام مونده بودیم ... خیلی هم صمیمی نیستیم
رفتم جلو دیدم حضرت اقا تکیه داده بودن به ضریح امام رضا (ع) 😊
حالت خاصی داشتن😄
ما رفتیم پیششون که یه چیزی به عنوان تبرک از اقا بگیریم 🤩
دوستم رفت و چفیه اقا رو گرفت
من گفتم خب الان من برم چی بگیرم از آقا؟
رفتم پیششون گفتم اقا یه چیزی به من میدید؟ یه انگشتری چفیه ای چیزی😍
اقا به دورو برش نگاه کرد دیدن هیچی ندارن بهم بدن😞
یه دفعه دیدم دوتا تیکه پلاستیک کوچکی برداشتن بذاق دهانشون رو ریختن توش دادن به من گفتن این شمارو نجات میده ...😌
همون لحظه حس کردم که منظورشون ملته😁
بعدا اصلا بهش فکر نکردم... همون لحظه حس کردم منظورشون اینه که این ملت شما رو نجات میده☺️
ازشون تشکر کردم🙃
خیلییییییییی حس خوبی بود ...😍
و خلاصه اومدم بیرون و دوربین رو تحویل دادم و به سمت بچه ها رفتم😊
تا الان چند باری خواب اقا رو دیدم، حتی یه بار خواب دیدم برای دست بوسی رفتم ... یک بارم خواب دیدم با ادمینا رفتیم اما قسمت نشد چیزی ازشون بگیریم😔
حس خیلی خوبی به این خواب دارم😭😍💋
ان شاالله فردا تعبیرش رو میگم دهنتون باز بمونه و کیف کنید☺️😍
🚫کپی داستان زندگی ما ممنوعه و پیگردالهی داره. دیدم که هشدار میدم🚫
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌱
+سپاه یک نهاد انقلابے است و قدر آن
را نمیشود با حقوق ومزایا مشخص
کرد. این نهاد بہ قیمت خون شهدا و ایثارگران شکل گرفتہاست.
✍🏻#شهیدمحمدبلباسی🌷
#شهدای_خان_طومان
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
شما براتون عادیه که پراید شده ۱۶۰ تومن یا من فقط باورم نمیشه ؟😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🎧 من فقط روبروی گنبد تو خم شدهام
کمرم غیر در خانه ی تو تا نشود
🎙سید مجید #بنی_فاطمه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#پابوس
🌱امـام رضـا (ع) :
مَـنْ لَقِـىَ فَقيرًا مُسْلِـمًا فَـسَلَّمَ عَلَـيْهِ
خِـلافَ سَلامِـهِ عَلَى الاَْغْـنِياءِ لَـقَى اللّهُ
عَـزَّوَجَلَّ يَوْمَ الْقِيـمَـةِ وَ هُـوَ عَلَيْـهِ غَضْـبانُ
كسى كه فقير مسلمانى را ملاقات نمايد و
بر خلاف سلام كردنش بر اغنيا بر او
سلام كند ، در روز قيامت در حالى خدا را
ملاقات نمايد كه بر او خشمگين باشد .
#چـہارشنـبـہهـاے_ضـامـن_آهــوویے❤️
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✨
سر ظهر بردن نام حسین بن علی میچسبد:
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ♥️
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
سخن بزرگان👤
+استادقرائتی:
روز قیامت بعضی بهشتیها به بعضی میگویند:
چطور شد شما بهشتی شدید؟
میگویند:
ما نسبت به بچههایمان دلسوزی داشتیم.
«إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنا مُشْفِقِينَ» ...
دلمان به حال بچههایمان میسوخت.
📌نگفتیم: حالا این بچه است، ولش کن؛ حالا این نوجوان است، ولش کن؛
حالا این جوان است، ولش کن؛
خب، دیگر بعد از کودکی و نوجوانی و جوانی، چطور میخواهی صافش کنی؟
⚠️کسی که معتاد شد به کارخرابی، دیگر نمیشود... آقا این دختر هنوز ۹ساله نشده است. اگر تا ۹سالگی بیحجاب در خیابان رفت، سر ۹ سال نمیتوانی فوری بگویی: چادر! او ۹ سال به بیحجابی عادت کرده است.
💠درسهاییاز قرآن،مؤرخ۹۸/۳/۹
#ما_مــلت_امــام_حـــــــسينیم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اربعین کربُبَلایی نشدم اما کاش
آخرِ ماهِ صفر زائرِ مشهد باشم...💔
#اللهمالرزقنامشهدالرضا...😊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『💔』
+میگفت↓
میدونی ڪِی⚡️
ازچشمِ #خدا میوفتی؟!👀
زمانی ڪه آقا #امامزمان❗️
سرشوبندازه پایینو😞
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشه
ولی تـوانگار نـه انگار . . .!
✨ رفیــق✋🏻
نزارڪارت بـه اونجاها برسـه!!!
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
8805589_506.mp3
6.63M
⇆◁❚❚▷↻
دآرممیبینمڪوچہهآرو
دارممیبینمڪربݪارو(:"🖤
#حمیدعݪیمے🎙-
-شہآدتِرسوݪِدلہا🥀-
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🍃』
سخنرانی حضرت آقا این بار به صورت کلیپ😍
حتما ببینید خب؟🙃
کلی به آدم امید میده😁
انگار خیلی دوستون دارن☺️👆🏻🤩
#آقامونه #مقام_معظم_دلبری
#دانش_آموز #دانش_جو
#پیشنهاد_دانلود🤩
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『💔』
من از خوش باوری
در پیله خود فکر می کردم
خدا دارد فقط
صبر مرا اندازه می گیرد....
#فاضل_نظری | #تلنگر
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva