eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
927 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 [🦋👣] چــ🌸ـادࢪ زیباۍ آسمانۍرو •❥ با غروࢪ بر سࢪ ڪن نه خجالت بڪشـ🤫 •❥ نه غمـگـین باشـ♥️ چـــادࢪټ ارزش اسـټ باوࢪ ڪنـ😌 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
گُفتم: خب تا کے باید صبر کنم؟ گُفت: و مایُدریڪ لعلَّ‌الساعـة‌تڪون‌قریبأ تو چہ مے‌دانے شآید نزدیڪ باشد! :) ﴿احزاب،63﴾ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
گزیده ای از اعمال روز ۱۷ ربیع فردا به نیت دفع بلا هر عزیزی که میتونه، روزه بگیره‌ 🌸 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دانای کل هم که باشی باز دانای میزان خیلی چیزها نیستی! یکیش همین عشق است! مهران با دیدن ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: مستر (ز ذ ض) چه عجب ما شما رو دیدیم! ابوذر میخندد و میگوید: خجالت بکش مرد حسابی برو از خدا بترس مهران هم هیچ نمیگوید و با خنده کنار ابوذر مینشیند: چه خبر؟ _سلامتی! _دیگه چه خبر؟ _سلامتی! _بعد از سلامتی؟ ابوذر با لبخند میگوید: ای بابا چه گیری دادی!؟ مهران با مزه میگوید: واسه اینکه ازم بپرسی تو چه خبر! ابوذر دست زیر چانه میگذارد و میگوید: تو چه خبر برادر مهران؟ مهران تکیه میدهد به صندلی و خیره به سقف بدون مقدمه میگوید: خب حس میکنم داره یه اتفاقاتی تو دلم میوفته! ابوذر کنجکاو میگوید: جالب شد! چی شده برادر!؟ مهران بی رودروایستی گفت:دختره رو میخوام! ابوذر متعجب و با خنده پرسید: دختره کیه؟ چی میگی؟ _بابا زن میخوام عزیزم زن! ابوذر کمی بلند تر میخندد و میگوید: شوخی میکنی! مهران جدی میگوید: من شبیه آدمایی هستم که داره شوخی میکنه؟ _کی بود تا چند ماه پیش میگفت ۲۴ سالگی و زن گرفتن؟ مهران دستی به موهایش میکشد و میگوید: حالا نظرم عوض شده! کمکم میکنی یا نه! _حتما اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم مهران هیجان زده به سمتش بر میگردد و میگوید: اتفاقا فقط از دست تو برمیاد! ابوذر مشکوک نگاهش میکند: میشنوم! _خب میدونی طرف...شیوا خانمه! ابوذر چشمهایش گرد میشود: جدی میگی مهران؟ مهران مصمم میگوید: بله جدی میگم ابوذر! ابوذر متفکر به صندلی تکیه میدهد و میگوید: کارت سخت شد! _چرا؟ _مهران تو مطمئنی؟ _اه ابوذر داری حوصلمو سر میبری معلومه که مطمئنم! چرا کارم سخت شده؟ _مهران اون دختر پاکیه! ایده‌آل ایشون شدن واقعا سخته!من میترسم حست یه حس زودگذر باشه! _نیست! نیست! میفهمم فرق داره!میفهمم هوس نیست! ابوذر لبخند میزند و میگوید:باهاش صحبت میکنم! مهران لبخند میزند و خواست چیزی بگوید که استاد وارد کلاس شد. و ابوذر به این فکر کرد حاال شیوا را چطور مجاب کند؟ قدم زنان به در خانه میرسم. چه روز خسته کننده ای بود امروز. کلید در را پیدا میکنم و میخواهم در را باز کنم که زودتر از من باز میشود و چند جعبه کارتونی نزدیک بود روی سرم بیوفتد که کنار میکشم. با تعجب سرم را بالا میگیرم و مرد تقریبا چاق و با ریش های پر پشت و صورت مردانه‌ای را میبینم بی آنکه چیزی بگویم نگاهم بین کارتونها و مرد در گردش است که مرد میگوید: همشیره شرمنده ببخشید تو رو خدا..... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 با تعجب خواهش می‌کنمی می‌گویم مرد شروع به جمع کردن کارتونها میکند. واقعا برایم سوال بود که او کیست و اینجا چه خبر است که صدای آشنایی پاسخم را میدهد: _حواست کجاست قاسم؟ صدا صدای امیرحیدر بود. از راهرو بیرون آمد و دم در من را که دید سرش را پایین انداخت و گفت: سلام خانم سعیدی شرمنده ببخشید. همیشه همینطور بوده ! از وقتی یادم می آید پیش غریبه ها نه ابوذر اسمم را می آورد نه این مرد گوش شکسته! سلامی میگویم و بعد خیره به کارتونها میگویم: خواهش میکنم اشکالی نداره!اینجا چه خبره؟ لبخندی میزند و میگوید: اسباب زحمت شدیم!داریم اسباب کشی میکنیم! گنگ می‌پرسم: اسباب کشی؟ _بله سوئیت پایینو اجاره کردیم! _آهان خسته نباشید. و بعد با اجازه ای میگویم و از در کنار میرود تا بروم داخل!چشمهایم گرد میشود از این سرعت عمل! مامان عمه تو رو خدا ببین چه بساطی برایمان درست کردی! دیوار ها به قدر پوست پیاز کلفتی دارند و اینها تا خود صبح میخواهند اسباب کشی کنند و سرو صدا! و من وقتی خسته بودم نیاز به یک سکوت مفرط داشتم تا بخوابم! پشیمان شدم و از خانه بیرون زدم به مامان عمه خبر دادم شب را میروم خانه بابا او هم بیاید آنجا! شماره خانه را گرفتم و بعد از چند لحظه پریناز گوشی را برداشت: سلام آیه خانم چه عجب... _سلام پری جان خوبی؟ یه لطفی میکنی؟ _جانم؟ _خونه رو از هر سر و صدایی برام خالی میکنی میخوام بیام بخوابم! میخندد و میگوید: چی شده مگه؟ _ماشاءالله این آقای جابری چه سرعت عملی داره! سوئیت پایینو اجاره کردند دارند اسباب کشی میکنن نمیتونم بخوابم! بلند تر میخندد: ای جانم باشه بیا عزیزم خیالت راحت _خدا خیرت بده فعلا خداحافط _خداحافظ عزیزم. گوشی را قطع میکنم و با پای پیاده سمت خانمان راه می افتم. صدای بابا محمد بود که داشت صدایم میکرد: _آیه بابا پاشو ...پاشو نمازت قضا شد! آرام چشمهایم را باز میکنم و نگاهی به دور و برم می اندازم. بابا محمد را بالای سرم میبینم. نگاهم میرود به ساعت که پنج صبح را نشان میداد.گیج نگاهی به دور و برم انداختم. یعنی واقعا پنج صبح بود؟ کمیل را دیدم که سر سجاده نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. با صدای خش داری گفتم: پنج صبحه؟ بابا محمد خندان از اتاق خارج میشود و میگوید: بله تنبل خانم! پاشو نمازتو بخون.... دستی به موهای آشفته ام میکشم و نگاهم میرود سمت تخت کمیل که دیشب اشغالش کرده بودم و لحاف تشکی که برای خودش انداخته بود شرمنده میگویم: _وای ببخشید داداشی جای تو رو هم گرفتم. سجده ای میکند و مهر را میبوسد و بعد جانمازش را جمع میکند و بعد بوسه ای به پیشانیم مینشاند و میگوید: دیگه از این حرفا نزنیا آبجی! لبخند میزنم. کمی سردم شده. از جا بلند میشوم و وضو ام را میگیرم. مامان عمه و پریناز هم بیدارند و با لبخند سلامشان میدهم. مامان عمه سرش را از کتابچه‌ی دعای عهدش بالا می آورد و میگوید:صبحت بخیر کرگدنِ عمه..... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 پریناز از آشپزخانه صدایش می آید که میگوید: آیه تو حالت خوبه؟ کل دیشبو یه سره خوابیدی ترسیدم... لبخند میزنم و جانماز را پهن میکنم و مامان عمه جایم جواب میدهد: این همون فاز کرگدنی معروفه پریناز جان چیزیش نیست فقط وقتی خیلی خسته است مثل خرس میخوابه! تکبیر میگویم و نمازم را شروع میکنم. آخه که چقدر دلم برای نماز خواندن با این جانماز و سجاده تنگ شده بود. ارثیه خان جون برای پریناز بود. عطر مریم همیشگی! سیر و سلوکی داشت خان جون با این جانماز و سجاده ! همیشه ی خدا عطر خدا میداد. پریناز صبحانه را چیده بود. نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک شش بود. عادت خانوادمان بود بین الطلوعین را نمیخوابیدند. البته به استثناء من و سامره! از بس که لوس بودیم. ابوذر هم با سر و صدا آمد و سر میز نشست: به به! آیه خانم. بالآخره بیداری شدی؟ لبخند میزنم و با همان چشم خمار میگویم: سلام داداش صبحت بخیر. کمیل که می آید همگی به جز سامره سر میز نشسته بودیم. سراغ زهرا را میگیرم و میگوید گرفتار کارهای عقد است. جواب آزمایششان را دیروز خودم گرفته بودم و خدا را شکر مشکلی نبود. شیر و عسل داغم را مینوشم و میگویم: بهش بگو شرمندشم که نمیتونم کمکش کنم میبینی که چقدر کار رو سرم ریخته! کمیل می‌گوید: بله مشخصه! از ۱۸ ساعت خوابیدنتون کاملا مشخصه! چشم غره ای میروم و میگویم: صدای منو در نیار مطرب!!! منم چیزایی دارم برای رو دایره ریختن! پریناز چای میریزد و میگوید: خب حالا اول صبحی دعوا راه نندازید. ابوذر زود صبحانتو بخور آیه رو برسون. میگویم: نه بابا چیکارش داری خودم میرم. ابوذر لقمه ای نون و پنیر و گردو میخورد و بعد از نوشیدن جرعه ای چای الهی شکر گویان بلند میشود. داد میزنم: نمیخواد ابو ... خودم میرم. بی توجه سمت اتاق میرود و بابا محمد میگوید: پول داری برای خرید لباس؟ _آره هست بابایی دستت درد نکنه. پریناز با ذوق میگوید: خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم میخوام برات بدوزم. _دستت درد نکنه !مگه شما به فکر باشی.... ابوذر روبه ی بیمارستان پارک میکند. _مرسی داداشی زحمت کشیدی. _خواهش میکنم... مواظب خودت باش میخواهم پیاده شوم که میگوید: راستی آیه یه سوال شما دخترا از چه چیزایی خوشتون میاد.؟ مینشینم و با لبخند معنا داری نگاهش میکنم. _چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟ _میخوای براش کادو بخری؟ _آره... فکر میکنم و میگویم: یه شاخه گل رز قرمز خیلی قشنگ میشه! نگاهم میکند و میگوید: اونو که خیلی خریدم براش یه چیز بهتر. _اووومممم بزار فکر کنم... آهان یه جعبه پر از رژلب و لاک های رنگی رنگی! متفکر میگوید: یعنی چیز خوبیه؟ _آره بابا منکه خیلی ذوق میکنم اگه یکی برام از اینا بخره. ماشین را روشن میکند و میگوید: مرسی از راهنماییت. خداحافظی میکنم و سمت بیمارستان راه میوفتم. عمو مصطفی چند روزی است که به مرخصی رفته و جایش حسابی خالی است. خب این‌بار دیرم نشده بود و با آرامش بیشتری حیاط بیمارستان را طی میکردم. گل کاری های تازه عمو مصطفی حال خاصی به حیاط اینجا داده بود. اواخر تابستان بود و کمی هوا رو به سرما میرفت. نزدیک درب ورودی بخش بودم که دخترک سر به زیر نشسته روی پله های بیمارستان توجهم را جلب کرد. ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 نزدیکش رفتم و دیدم مدام زانویش را ماساژ میدهد و صورتش را از درد جمع میکند. با تعجب نگاهی به شلوار جینی که کمی از زانویش پاره شده بود می اندازم میگویم: کمکی از دستم بر میاد؟ سرش را بالا میگیرد و من میتوانم چهره بچگانه اش را ببینم. موهای پیشانی اش خیلی کوتاه بود و تا باالی ابرو هایش بود اما چون لخت بود به طور نامنظمی روی پیشانی اش ریخته بود. یک لحظه حس کردم چقدر چهره اش برایم آشناست. نیمچه لبخندی زد و بعد آرام گفت: داشتم با عجله می اومدم که افتادم. یکم درد میکنه زانو هام. با لهجه حرف میزد یک لهجه خاص... کنارش مینشینم و کمی زخمش را وارسی می کنم. به نظر میرسد کمی بیش از یک زخم ساده است. فشاری به زانویش وارد میکنم که جیغ کوتاهی میکشد. به چشمهای خاکستری اش نگاه میکنم و می پرسم: درد داره؟ صادقانه میگوید:زیاد... میخورد هم سن و سال کمیل باشد. از جایم بلند میشوم کیفم را جابه جا میکنم و بعد میگویم: ببین فکر کنم ضرب دیده. آروم روی اون یکی پات بلند شو و پای ضرب دیده ات رو بزار روی پای چپمو باهام حرکت کن. کمکش میکنم و از جایش بلند میشود و با هم سمت بخش راه میوفتیم... _حالا اینجا چیکار داری؟ آرام و با درد میگوید: اومده بودم بابامو ببینم... _اوهوم... اسمت چیه؟ _شهرزاد قدری نیم رخش را از نظر میگذرانم. هنگامه با دیدنمان جلو می آید و میگوید: چی شده؟ به شهرزاد اشاره میکنم و میگویم: دشت اوله! دم همین بخش مصدوم شده. هنگامه خندان نگاهی به زانوهایش میکند و میگوید: خب میبردیش اورژانس. _تا اورژانس کلی راه بود. تخت کدوم اتاق خالیه فعال بخوابه اونجا دکتر ببینه چشه تا بعد ... هنگامه هم کمک میکند تا او را روی یکی از تخت ها بخوابانیم. خیلی درد داشت و این را میشد از چهره اش فهمید. وضعیت بیماران را چک کردم و طبق معمول از ریحانه برای پیدا کردن رگها کمک گرفتم! خب این یک ضعف بزرگ برایم به حساب می آمد. بعد از بررسی حال بیماران سراغ شهرزاد میروم. منتقل نشد به اورژانس و همانجا کارش را انجام دادند. تشخیص همان ضرب دیدگی بود و حالا آتل سبز رنگی به زانوانش بسته بودند. مستقیم به سقف خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود. کنارش میروم و بعد از وارسی آتل پایش میگویم: حالا پدرت نگران نشه نرفتی پیشش... بهش خبر دادی چه اتفاقی برات افتاده؟ نگاهم میکند و اشک چشمهایش را پاک میکند و میگوید: اون نمیدونه من اینجام! با تعجب میگویم: نمیدونه؟ از بیماران همینجاست؟ لبخند محوی میزند و میگوید: نه از دکتراست. اوضاع جالب تر شد :کی؟ آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: دکتر والا! تعجبم بیشتر میشود! این دختر ریز نقش دختر دکتر والا بود؟ باید حدس میزدم با آن لهجه خاص و بامزه. حالا میفهمم چرا آنقدر برایم آشنا بود چهره اش! شبیه دکتر والا بود...خیلی زیاد. دستانش را میفشارم و میگویم: پس تو دختر یکی یه دونه ی دکتر والایی... کمی جا میخورد و میگوید: تو منو میشناسی؟ قدری پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: گاهی وقتا ازت میگفتن! دستم را دراز میکنم سمتش میگویم:اسم من آیه است شهرزاد! اینبار متعجب تر از قبل میگوید:آیه تویی؟ منهم تعجب میکنم:اوهوم اسم من آیه است! منو میشناسی؟ میخندد و میگوید:آره بابا خیلی از تو میگفت! من خیلی دوست داشتم ببینمت! ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا‌ میگیم مرگ‌بر‌آمریڪا؟؟🙄 قانع شدین؟! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
5575484_229.mp3
18.25M
یتیم‌مڪہ‌آقاۍجھان‌شد محمدسیدپیغمبران‌شد(:🌿✨ احسنت‌یابدرالعجم لبیك‌یاشمس‌العرب عیدتون‌مبارڪ😍🎉✨ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
• اسلام، الف، سین، لام نیست. اسلام یک حقیقت خارجی دارد،و آن حقیقت محمد و آل محمد صلوات الله علیهم است. و این باید بماند...‌‌ღ:) استاد سیدعلی‌نجفی؛شفاعت،ص۱۹
صِلَةُ الرَّحِمِ وَ حُسنُ الخُلقِ وَ حُسنُ الجَوارِ یَعمُرانِ الدّیارَ وَ یَزیدانَ فِى العمارِ. صله رحم، خوش اخلاقى و خوش همسایگى، شهر‌ها را آباد و عمر‌ها را زیاد مى کند. (نهج الفصاحه، ح ۱۸۳۹) ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
امام جعفر صادق (علیه السلام): چنان از خدا بترس که گویا او را میبینی و اگر تو او را نمی بینی او تورا می بیند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
•|درڪشور ما اسم تو دࢪصدࢪ اسامےست؛ چوݩ نام محمد شࢪفـ ماست یقینا 💚•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂😂 پهلوی ✌️🏻😂 من موندم اینا با این هوششون خییلی حیفن واسه ملت ما😑😂 چه جذاب نمی دونستم ۳۹ رو با ۲۰ جمع کنیم میشه ۵۷🙊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
°∞💚∞° •❮ 🦋🍃❯• «•[جورۍ‌‌باش ڪه‌هروقت‌ حضرت‌مهدۍ(عج) یاد‌تو‌افتاد با‌لبخند‌بگه‌خداحفظش‌ڪنه...]•» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva