#حرف_قشنگ🌱🌼
رسولِ خدا(ص):
•
خداوند به صورت و #اموال
شما نگاه نمےڪند،
بلڪه به قلب ها و #اعمالِ شما مےنگرد!
#حدیث_طوری
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_5832375479830578986.mp3
1.44M
به طرفت العینی
میشم بین الحرمینی😍🖤
آخ چقدر دلم کربلا خواست😞
ان شاءلله قسمت هممون امسال کربلا
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
https://www.yjc.ir/fa/news/6527095/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-
دوستان عزیز حتما بخونید🙏🏻🙏🏻😍
#پارت144
" چطور حرف های سوگند و دوستش را باور میکردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگدل باشم."
بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم.
داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم.
دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم.
"این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر ازمن عشق بورزد. هیچ وقت باور نمیکنم حتی اگر راست باشد. "
برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم.
درذهنم با خودم حرف می زدم.
به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید:
– بشینیم؟
ــ آره.
کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان می گرفت.
ــ راحیل.
ــ جان
نگاهش را به روبرو پرت کرد.
–چیزی شده؟
باتعجب نگاهش کردم.
– منظورت چیه؟
ــ آخه همش تو فکری.
یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم:
–چیز مهمی نیست.
آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد.
– حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود.
خدایا چه بگویم.
صاف نشست و با دستش گوشهی روسریام را صاف کرد.
– سوگند حرف ناراحت کننده ایی بهت زد؟
نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم.
ــ راحیلم، من رو نگاه کن.
نگاهش کردم.
نگاهش تلفیقی از مهرو عتاب بود.
ــ به من مربوط میشه؟
نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت:
– نگام کن.
با چشم های پایین گفتم:
– میشه راه بریم؟
بی معطلی بلند شدو دست به جیب ایستاد.
هم قدم شدیم.
زمزمه وار با خودش گفت:
– پس به من مربوط میشه...
وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد:
–باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش امد با آرامش با هم حرف بزنیم.
با تردید گفتم:
–الان که مشکلی پیش نیومده. ایستادو به چشم هایم زل زد.
از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم:
–اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم.
نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کردوسرش را تکان داد.
وقتی به خانهی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون امدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
– لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست.
برگشت و به طرف سالن رفتیم وگفت:
– پس لباس هام رو برام میاری؟
خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت:
– این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه.
آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت:
– بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دونفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ایی رفت و گفت:
–چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من.
آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم:
–آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم...
موقع رفتن به طرف اتاق، میشنیدم که مادر شوهرم زیر لب غرغر میکند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#پارت145
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود.
آرش عصبی لباس هایی که برایش آوردم را روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشان نشست. گوشیاش زنگ خورد.
چند دقیقه ایی با دوستش سعید صحبت کرد. پشت به او جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را برس می کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش میکردم.
زنگ تلفنش من را یاد حرف های سوگند انداخت، برایم تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش من است اصلا سرش در گوشیاش نمیرفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب میداد. من خودم گاهی گوشیام را چک می کنم ولی او...
دو تا چشم براق توی آینه من را از فکر بیرون آورد، کی اینقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم.
درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همان ژست دست توی جیب گفت:
ــ ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می ریزه.
–مهم نیست. تو که تقصیری نداری.
نگاهش آنقدر گرم بود که احساس گرما کردم.
سرش را داخل موهایم کرد و نفس عمیقی کشیدو گفت:
– کاش میشد از بوی موهات سفارش می دادم عطر می ساختند.
دستهایش را از جیبش درآوردو موهایم را نوازش کرد.
–می خواهی ببافمشون؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مگه بلدی؟
ــ نمی دونم یادم مونده یانه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره.
نشستم روی تخت و گفتم:
–باشه بباف.
مژگان بیدار شده بودوصدایش از سالن میآمدکه با مادرشوهرم حرف می زد.
چنددقیقه بعد تقه ایی به در خوردو مژگان آرش را صدا کرد.
من هراسون به آرش گفتم:
– نیاد داخل...
آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می کرد به بهترین شکل بافت موهایم را انجام بدهد گفت:
–اتفاقا می خوام بیاد تو...
ــ وای نه آرش، اینجوری زشته...
بی تفاوت به حرف من بلند گفت:
–مژگان خانم بیا داخل دستم بنده.
مژگان بلافاصله در را باز کرد و با دیدن صحنه ی روبرویش یکه خورد و چند لحظه سکوت کرد.
من هم که رنگ به رنگ می شدم.
توی دلم برای آرش خط و نشان می کشیدم.
با صدای ضعیفی سلام کردم.
جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد.
آرش با همان خونسردی گفت:
–کاری داشتی؟
مژگان بالاخره به خودش امدو لبخندی زدو رو به آرش گفت:
– پس از این کارا هم بلدی؟
آرش با لبخند گفت:
– آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می گیره.
بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟
دستم را دراز کردم و با خجالت گفتم:
– بده به من، خودم می بندم.
مژگان تابی به گردنش داد و گفت:
– خوش به حال همسرتون...بعد رو به من گفت:
–خیلی خوش شانسی هاراحیل جون... فقط با لبخند جوابش را دادم و او هم رو به آرش ادامه داد:
–خواستم بگم اگه می خواهید برید اتاقت،من بیدار شدم.
آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همانجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم:
– ممنون مژگان جان.
بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همان اخم اشاره ایی به موهایم کرد.
–خوب بافتم؟
اشاره کردم به ابروهایش.
– فعلا که اونارو خوب بافتی...بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخم هایش را باز کردولبخندی زد.
–آخه بعضی وقتها رو مخه، گرچه می دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش...
آهی کشیدم و گفتم:
–فکر نکنم من بتونم عادت کنم.
بلند شدلباسهایش رو از روی تخت برداشت و گفت:
–بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شدو موهایم را بوسید.
– نگفتی چطور بافتم؟
ــ خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه ی بعد محکم تر بباف.
همانطور که می رفت گفت:
– حتما.
گیره ی سنگ کاری شده ی مو را که امروز آرش همراه گیره های روسری برایم خریده بودرا به موهایم زدم. مانتو ام را درآوردم و بلوز آستین کوتاهم را مرتب کردم و وسایلم را برداشتم و پیش آرش رفتم.
آرش با لباس هایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و نزدیکم شد.
پیشانیاش را به پیشانیام چسباندو گفت:
"اگر دل می بری جانا،روا باشد که دلداری،میان دلبران الحق،به دل بردن سزاواری"
اخمی نمایشی کردم و گفتم:
–میان دلبران؟
بلند خندیدوگفت:
– دل داری دیگه، قربونت برم و بعد سرم را برای لحظه ایی به سینه اش فشار داد. تا توانستم سواستفاده کردم و تمام عطر تنش را استنشاق کردم دلم می خواست برای همیشه سرم روی سینه اش باشد. من را از خودش جدا کردوصورتم را با دستهایش قاب کرد.
خیره شد به چشم هایم، همان لحظه بود که قدر وقت را بیشتر فهمیدم.
"چطور می توانم حرف های سوگند را باور کنم، وقتی هیچ لحظه ایی از زندگیام شبیهه این لحظات نبوده است."
✍لیلافتحیپور
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#سخن_نویسنده🗣
دوستان و همراهان همیشگی ما ، سلام☺️
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق🤲🏻
عرض کنم خدمتتون که
به دلیل اینکه ماه مبارک هست و یکم برنامه های زندگی ها تغییر کرده ، و همچنین شرایط جسمی و روزه داری ، متاسفانه نتونستم برای امروز چهار پارت رو آماده کنم ...
ممنون که درک میکنید☺️
امیدوارم دیگه شرمندتون نشم
در این ماه عزیز برای فرج اقا امام زمان عج بسیار دعا کنید 💜
و همچنین سلامتی رهبر عزیزمون❤️
سلامتی مردم ، رفع مشکلات و .....
ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نفرمایید
ممنونم😊
التماس دعا
یاعلی✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به شما❤️💐
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
رفقای گـــ🌸ـــل
لحظــــات افطـــار دعـــامون کنیـــ☺️ـــد
ممــــ😘ـــنونم از تکـــ تکـــتون❤️
#آقامونه❤️
•|
از عشق تو رهـــــــــبرا نمردن ظلم است
در گوشه ی خانه جان سپردن ظلم است
من مقـــلد فاطـــــــــمه ی زهـــــــــــرایم
در راه تو یک سیلی نخوردن ظلم است
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💢فواید روزه گرفتن
✍دانشمند ژاپنی: روزهداری باعث از بین رفتن سلولهای معیوب و سرطانی
مکانیسم اتوفاژی یا خودخواری سلولی، تخریب و بازیافت اجزا سلول توسط خود سلول است که در هنگام "روزه گرفتن" و گرسنگی طولانی روی میدهد.
درواقع زمانی که انسان بیش از مثلا 8 ساعت گرسنگی را تحمل کند، سلولهای سالم برای کسب انرژی و جبران کمبود غذا از سلولهای معیوب و تودههای مستعد سرطان تغذیه میکنند.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#خوشمزه_جــــان
چــی شد دلــت خــ😂ـــواس؟
منمـ دلـــ😜ــم خـــواس
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
19.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام سلام سلام
سلاااام به شما عزیزای دلم
ببین چه ادمینایی دارین خدایی😌♥️
با جون و دل زحمت میکشن واسه نگاه خاص شما😊😍
ایندفعه یه کلیپ واسه آقامون آماده کردیم😍😌
خییلی خاص و ویژه☺️
پیشنهاد میکنم حتما ببینین😍💋
امیدوارم خوشتون بیاد و نشرش بدین🙂
یاحق✋🏻
#آقامونه 👊🏻
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#احکام_روزه
‼️توصیه پزشک برای نگرفتن روزه
🔷پزشکانی که بیماران را از روزه گرفتن به دلیل ضررداشتن منع میکنند گفتهی ایشان در صورتی معتبر است که اطمینان آور باشد یاباعث خوف ضرر شود ودر غیر این صورت اعتباری ندارد.
📕منبع : رساله آموزشی امام خامنهای
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#احکام_روزه
‼️استفاده از گاز یا پودر برای تنگی نفس
🔷هرگاه روزهدار مبتلا به تنگی نفس شدید، مادهیی را بهکار ببرد که از هوای فشرده همراه با دارویی هر چند به صورت گاز یا پودر تشکیل شده و وارد حلق میشود، روزه اشکال ندارد.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
‼️نماز و روزه در خانه باغ با فاصله بیش از 25 کیلومتر
🔷س 3993: لطفا نظر مقام معظم رهبری را در مورد نماز و روزه کسی که دو روز در هفته در خانه باغی با فاصله ی بیشتر از ۲۵ ک.م به سر می برد بفرمایید.
هر هفته ۲ روز در آنجاست. همسر و فرزندش نیز به همین شکل.
✅ج: در فرض سوال نمازش در آن دو روز شکسته است .مگر آنکه دو روز را برای کار میرویدو وضعیت کاریش هم همین باشد.
#نماز_مسافر
#احکام_روزه
#مسافت_شرعی
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
من درون قلب خود را با توسل دیده ام...
داخل آن غیر#حاءو #سین و #نون چیزی نبود...:)
.
به پیشواز ولادت حضرت حسن جانمان (ع)میرویم
با تصویر پروفایل مشترک...
.
.
هشتگ #امام_حسنی_ام رو کامنت کنید و پروفایلتون رو تغییر بدید تا شما هم عشقتون به آقای کریم رو به رخ عالم بکشید...🍃💛
•~🌱💚~•
امامحسنییابزارنپروفایل🍃
چند روزتاولادتکریماهلبیت🤩
🔘نشرحداکثری
#ارسالی_مخاطبین
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
•~🌱💚~•
#پروفایلمشترک😍
#امامحسنیابزارنپروفایل🍃
#چهارروزتاولادتکریماهلبیت🤩
#نشرحداکثری☘️
هر کس پروف کرد به من بگه☺️
#اتحاد_پروفایلی
@Rahbaram_sayed_ali_110
ممنون از همکاریتون❤️
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva