💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#ختم_صلوات_شبانه 🌸💕
۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
#حدیث
امام صادق علیه السلام :
تَخَیَّر لِنَفسِکَ مِنَ الدُّعاءِ
ما أحبَبتَ واجْتَهِد ،
فإنَّهُ (یَومَ عَرَفَه)
یَومُ دُعاءٍ و مَسألَهٍ
هر چه میخواهی برای خود دعا بخوان و [در دعا کردن] بکوش که آن روز [روز عرفه ]روز دعا و درخواست است
التهذیب الأحکام ، ج 5 ، ص 182
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
•••❀•••
" کسی که در ماه رمضان بخشیده نشود ، تا سال آینده
بخشیده نمی شود مگر اینکه روز #عرفه را درک کند ...!! "
-امامصادقعلیهالسلام
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
فلسفه قربان
سر بریدن نیست،
دل بریدن است
دل بریدن ز هر آنچه که
به آن تعلق داریم ...
#عید_قربان🍬
#عرفه
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
ای نگهدارنده دست ابراهیم از بریدن از پسرش💔
التماس دعا🤲
#دعای_عرفه
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_یکم
شروع میکند به خوردن،من هم. اما نمیتوانم نگاهش نکنم... دوست داشتنی است... مرد جوان
بیست و شش ساله ای که برابرم نشسته،برایم حکم پدر را دارد.. پدری که در وانفسای گناه آلود
دنیا،در میان این همه تاریکی دستم را گرفت و قدم به قدم،با مهربانی،راه ر فتن در مسیر حق را به
من آموخت. نمیتوانم دوستش نداشته باشم!
★
برای بار دوم،باند فرودگاه،صدایمان میزند: مسافرین محترم پرواز ۶۹۲ هواپیمایی ایران،به مقصد
لندن...
عمو چمدانم را از بابا میگیرد. بابا با نگرانی نگاهم میکند و به طرف عمو برمیگردد؛ قبل از اینکه
چیزی بگوید،عمو میگوید: نگران نباشین ، حواسم بهش هست..
مامان محکم بغلم میکند:مراقب خودت باش،اصلا به اینجا فکر نکن. تا میتونی خوش بگذرون.
دیسکو برو،خرید کن و اصلا به اتفاقاتی که این چندوقت اینجا افتاد فکر نکن،باشه؟
:+مراقب خودتون باشید،می خوام بدونید که خیلی دوستون دارم.
بابا هردویمان را بغل میکند. از مامان جدا میشوم و در آغوش مردانه ی بابا فرو میروم. دوباره
مامان را بغل میکنم. بابا،عمووحید را بغل میکند و میشنوم آرام میگوید:مراقبش باش،کاری کن
وفتی برگشت، بشه همون نیکی خودم...
در دلم،عمو را تحسین میکنم. طوری وانمود کرده که اصلا،هیچکس تمایلات مذهبیش را در این
دو روز ندید. مامان و بابای من خیال میکنند میروم که آزاد و متجدد بازگردم،اما حتی فکرش را
هم نمیکنند که میروم تا کامل شوم... شاگردی عمو را بکنم در مکتب دینداری...
بابا پیشانی ام را میبوسد،چند قدم عقب میروم... بغض کرده ام..عمو دستم را میگیرد و راه
میافتیم.. برایشان دست تکان میدهم و می بینم بغض مامان میترکد و به آغوش بابا پناه میبرد..
عمو دستش را دور گردنم می اندازد و من را به خودش فشار میدهد
اشک هایم مهلت ریختن پیدا میکنند...
سوار هواپیما میشویم.
حالم گرفته،حوصله حرف زدن ندارم. از شیشه به صف مرتب هواپیما ها نگاه میکنم. پلکان از
ورودی دور میشود و در هواپیما را میبندند. عموصدایم میزند،برمیگردم و شکار دوربین عمو
میشود
خنده ام میگیرد. عمو هم میخندد،آرام و با لحن بامزه ای میگوید: خداحافظ ایران،خداحافظ
مملکت،اوه حالا معلوم نیست کی دوباره من پام به این خاک برسه، به محض ورودم هم یه
دخترخانمی متلک بارم کنه که به مملکت خودتون خوش اومدین!
آرام با مشت به بازویش میزنم:عمو،خجالتم نده دیگه
عمو میخندد.
:+من یه سوالی از دیروز برام پیش اومده
:_بپرس
:+شما،روز اول گفتین ایران چقدر عوض شده،مگه قبلا اومده بودین؟
:_آره دو بار،که الان شد بار سوم
:+واقــعــا؟؟واسه چه کاری؟
:_هجده ساله که بودم،تصمیم گرفتم بیام ایران، اومدم و با هزار دردسر آدرستون رو پیدا کردم.
صبر کردم،جلو درتون تا ببینمتون. راستش میترسیدم که جلو بیام و خودمو معرفی کنم. تو و
مامانت اومدین. تو هفت هشت ساله بودی،موهاتو بالای سرت جمع کرده بودی و لباس ورزشی
تنت بود،با کتونی. مامانت داشت ماشین میآورد بیرون از حیاط، تو لِــــی لِــــی میکردی که یهو
خوردی زمین. دوییدم سمتت و بلندت کردم. چیزی یادت می آد؟
:+راستش،نــه . ولی اونموقع ها میرفتم کلاس بدمینتون. چرا خودتون رو معرفی نکردین؟
:_خودمم نمیدونم....بار دوم هم دو سال پیش بود، دوباره اومدم تا برادرزاده هامو ببینم.
:+برادرزاده هـــــــا؟؟
:_آره دیگه،بازم از دوردیدمت.. تو سیزده،چهارده ساله بودی... ببینم،تو از عمومحمود چیزی
میدونی؟
:+نه هیچـــی،فقط آوردن اسمش جلو بابام ممنوعه!اختالفشون با بابام سر چیه؟
عمو انگشت اشاره اش را روی دماغم فشار میدهد: فضولی موقوف!
از ته دل میخندم .
خیلی راحت،بدون اینکه خودم بفهمم؛حالم را عوض کرد و حس خوب را به رگهایم تزریق کرد. او
فوق العاده است منیر راست میگفت،فکر کنم عاشقش شده ام.
عمو کلید را در قفل میچرخاند،در را باز میکند و میگوید:بفرمایید لیدی جان! راستی اوضاع
زبانت چطوره؟؟
داخل میشوم و با یک خانه ی ویالیی با چیدمان و دیزاین فوق العاده رو به رو میشوم، همچنان
که با نگاه همه جا را جارو میکنم،میگویم:
:_در حد اینکه از هفت سالگی رفتم کلاس زبان.
:+جدی؟دمت گرم، پسfive me give
می خندم و دستم را به کف دستش که برابرم بازکرده،میکوبم .
چمدانم را داخل میآورد. به سمت راست به راه می افتد:اتاق خواب ها اینورن. اونطرف هم
آشپزخونه و هال. اتاقت هم کنار اتاق منه. هرچی خواستی به خودم بگو،باشه؟
در اتاقی را باز میکند و داخل میشود،پشت سرش میروم. اتاق نسبتا بزرگ و قشنگی است .
تشکر میکنم و به دنبال او از اتاق خارج میشوم. به طرف آشپزخانه میرویم.
:_قهوه میخوری؟
:+آره اگه زحمت نیست.
:_نیکی لطفا دیگه از این حرفا نزن،قراره یه مدت با هم ز ندگی کنیم،اینجا خونه ی خودته. تعارف
رو بذار کنار.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_دوم
منتظرم،اطراف را نگاه میکنم.
:+چیزه...یعنی...پدربزرگ خونه نیستن؟
:_مگه نمیدونی؟
:+چی رو؟
:_بابا دو ساله تو بیمارستان بستریه .
:+واقعا؟؟من... اصلا نمیدونستم...
یکی از صندلی های دور میز را جلو میکشد و اشاره میکند که بنشینم.
می نشنم و روسری ام را درمی آورم. عمو از کابینت دو فنجان درمی آورد و مشغول ریختن
قهوه،از قهوه جوش میشود. در عین حال میگوید: مشکل کبد و کلیه داره. مدام باید تحت نظر
باشه. قبل از اینکه بیام ایران،بهش گقتم تو قراره بیای،کلی خوشحال شد. گفت بالاخره یه خانم
که بیاد تو زندگیم،من نظم میگیرم!
بغض کرده ام،اما قورتش میدهم
:+اینجا...واقعا قشنگه...
صدایش میلرزد:بعد از فوت مامان بزرگ،ما به هیچی دست نزدیم...
شیشه ی ظریف بغضم با صدای خشدار عمو میشکند:من خیلی چیزا تو زندگیم کم دارم عمو...
مادربزرگ تو ذهن من،مثل افسانه است... من حتی نمیدونستم عمویی به خوبی شما دارم...
من.... حتی کسی رو نداشتم که سر سوزن راهنمایی ام کنه.. سواالم رو راجع
دین،خدا،پیغمبر،ازش بپرسم... تشویق بشم... من حتی نمیتونم چادر سر کنم.... من.... من
خیلی تنهام عمـو......
سرم را روی دستان در هم گره زده ام،روی میز میگذارم و هق هق گریه ام شدت میگیرد... دست
مردانه ی عمو روی شانه ام قرار میگیرد.
★
فاطمه با سینی چای داخل میشود،دو هفته ای تا عید مانده و من امروز،دوباره میهمان خانه ی
گرم و صمیمی آن ها شده ام.
:_دستت درد نکنه
:+نوش جان،خب پس رفتی انگلیس،آره؟
:_آره،بهترین سفر عمرم بود.
:+میدونی،آدمایی مثل عموی تو و محمدحسن و محسن من،واقعا فوق العاده ان. من که خیلی
بهشون تکیه میکنم.
:_منم همینطـــور،قضیه واسه من جدی تره،چون به هرحال تو با پدر و مادرت مشکل عقیدتی
نداری اما من و عموم ،فقط همدیگه رو داریم که شبیه همیم.
میدونی،من تو اون سفر،پخته شدم...واقعا خیلی چیزا از عمووحیدم یادگرفتم...
اون فوق العاده است فاطمه...
فاطمه،دلنشین میخندد:خب حاال بهم بگو از این عموی فوق العاده چیا یاد گرفتی؟؟
از یادآوری شیرین آن روزها،لبخند حاکم لب و جانم میشود....
★
روبه روی کتابخانه ی بزرگ و غول آسای عمو ایستاده ام و با حیرت به تمام آنچه دارد،نگاه
میکنم. تمام صد و ده جلد بحاراالنوار که در چهار،پنج ردیف چیده شده است،دو ردیف
مقتل و شرح عاشوراست. دو ردیف دیگر،منابع معتبر شیعی حدیث و روایت است. چند جلد
تفسیر قرآن، نهج البلاغه،نهج الفصاحه،صحیفه سجادیه،مفاتیح الجنان و کتاب های دیگــــر.
پایین تر،غزلیات حافظ و سعدی به چشمم میآید.
صدای عمو،از پشت بلند میشود:بپا سرگیجه نگیری.
به طرفش برمیگردم،هیجان و شوق از صدایم می بارد:داشتن یه همچین منبع کتاب فوق العاده
ای باعث میشه بهتون حسودی کنم...
:_هرکدومو خواستی،مال تو..
:+واقعا؟؟
:_بله،ما که یه نیکی خانم بیشتر نداریم.
:+پس همه شو میخوام.
تعجب میکند:خب اول باید هواپیمای اختصاصی بخری،بعد..... ولی هرکدومو خواستی جدی
میگم بردار ببر. این روزام که اینجایی هرکدومو دوست داشتی بخون. کتابایی که بهت معرفی
کردم در چه حالن؟؟
:+خب.. نهج البلاغه داره تموم میشه،پنج تا از خطبه ها مونده و دو تا از نامه ها،ولی تصمیم
گرفتم ازش جدا نشم.. میدونی عمو،انگار همون حرفای قرآنه. منتهی مفصل تر و توصیفی تر
:_خب بیخود نگفتن که نهج البلاغه برادر قرآنه.
:+اوهوم... راستش سقای آب و ادب هم تموم شده. اما حس میکنم دلم می خواد دوباره
بخونمش،انگار حضرت عباس یه جای بزرگ تو قلبم گرفته...فقط می مونه آفتاب در حجاب.
:_پس اصل کاری مونده....به نظر من،آفتاب در حجاب رو زودتر شروع کن.
:+چشم
:_خب،خاتــون! افتخار میدین شام رو در معیت یک آقای خوش تیپ بخورین؟؟
:+البته!
:_پس بدو لباسای پلوخوریت رو بپوش بریم.
میپوشم،با شال زرشکی. مدل تازه ای برای بستن شالم یاد گرفته ام.
مانتوی پوشیده ای میپوشم ،تا نگاهش به من میافتد میگوید:نه خوشم اومد،سلیقه هامون عینه همه
عمو هم کت تکی میپوشد
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
رفیق♥️
همیشه پایتم👀
تو هیئت،
تو شهربازی،
تو شَربازی،😉
وقتی میخوایم کار خوب کنیم،😁
وقتی کرم میریزیم،😌
برا همه نماز جماعتا،
یاصبح های جمعه دعای ندبه🤤
برای پیاده رویی هایی که به حرکت لاکپشتی معروفه🤣 از بس مشغول حرف زدنیم🤭
یا وقتی از اتوبوس جا میمونیم و یه کیلومتر میدوییم تا بهش برسیم😂
وقتی میخوای دختر بدی بشیم😈
یا وقتی جلوی مامان بابام دختر آرومی میشی☺️😂
فقط بدون
کلا پایتم دیوونه😍🤤♥️
#رفیقانه
#دخترونه_چادری
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#ختم_صلوات_شبانه 🌸💕
۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
'🖤
بۍطُتمـٰآمِاشڪهآیـمشعـرگفـتند
بـعداَزتـویڪدیـوآنبـرٰا؎دلنـوشتمシ!••
#حاجــــے
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
📿منم میخوام برای الهاَم قربانی بدم!
باید چکار کنــــم؟
ویژهی #عید_قربان 🌹
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
چند سال پیش #همسر رهبر انقلاب بیمار شدند و برای عمل جراحی به بیمارستان بقیه الله رفتند. همسر ایشان با وجودی که #بیست روز در بیمارستان بستری بودند، هیچ کس اطلاع نداشت که همسر مقام معظم رهبری هستند و همه کارها اعم از دریافت ویزیت، دارو و سایر کارها را در #نوبت انجام دادند. دو روز مانده به مرخص شدن همسر رهبر انقلاب، به مسئولان بیمارستان خبر دادند که #مقام_معظم_رهبری قصد دارند در بیمارستان بقیهالله به عیادت بیایند؛ آن وقت مسئولین بیمارستان تازه متوجه شدند که ایشان برای عیادت همسرشان به بیمارستان آمدهاند.
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری
#سرباز_کوچک_آقا🤭
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
'🌿
هروقتمۍخوآسٺبرا؎جوانآن
یادگآر؎بنویسد،مۍنوشت:
منڪآناللّٰہڪآناللّٰہلہ!"
هرڪہبآخدابآشد،خدابآاوست!
رسم؏ـآشقنیستیڪدلودودلبر داشتن...!🌱
شہیدمحمدابرآهیمهمت💚
#شہـیدانہ
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_سوم
راه میافتیم. ماشین عمو،یکی از جدیدترین ماشین های یکی از شرکت معروف آلمانی است ..
:_عمو؟
:+جان؟
:_شما الان مشغول چه کاری هستین؟
:+شغل شریف رانندگی در رکاب نیکی خاتون!
:_نه،کلا میگم. تو دانشگاه چی خوندین؟
آهان.. خب بسم اللّه الرحمن الرحیم بنده وحید آریا هستم، آرشیتکت ولی خب در حال
حاضر،مشغول رسیدگی به امورات سهام پدر بزرگوارم.
:_من برادرزاده ی شمام ولی فامیلیم نیایشه... چرا واقعا؟
:+این تصمیم پدرت بود...بهش فکر نکن
خب نوبت توعه،تو دوس داری تو دانشگاه چی بخونی؟
:_راستش دقیق نمیدونم. ولی عاشق فلسفه ام. اصلا واسه همین انسانی انتخاب کردم.
:+جدا؟؟ پس یادم بنداز کتاب ملاصدرا رو بدم بخونی.
عمو ماشین را متوقف میکند:خب رسیدیم،یه رستوران خوب ایرانی با ذبح اسلامی
داخل رستوران میشویم،محیط کامل مدرن و با سبک اروپایی دارد،اما موزیک سنتی ایرانی گوش
جان را مینوازد. اکثر میزها،پر از مشتری هستند.
پشت یکی از میزها،به راهنمایی عمو،مینشینم. عمو،کتش را درمیآورد و روی صندلی میگذارد.
پیشخدمت به طرفمان میآید و با لهجه ی غلیظ بریتانیایی میگوید: سلام مهندس، سلام خانم.
از لحن فارسی حرف زدنش خنده ام میگیرد. عمو گرم با او سلام و احوال پرسی میکند و رو به من
میپرسد:چی میخوری خاتون؟
:_هرچی شما بخورین.
:+نه دیگه،هرچی تو بگی
:_قورمه سبزی دارن؟
عمو به طرف گارسون برمیگردد:برامون قرمه سبزی بیار
فرد،مثل ایرانی ها،دستش را روی چشمش میگذارد،تعظیم کوتاهی میکند و میرود. عمو صدایش
میزند:راستی
فرد برمیگردد،عمو ادامه میدهد:سیاوش نیست؟
:_نه آقا،مادرشون مریضه.
عمو آرام روی پیشانی اش میزند:آخ آخ مادرش،پاک از یادم رفته بود...
به چشم های پر از سوالم،خیره میشود:سیاوش دوست منه، و البته صاحب این رستوران.
آهانی میگویم.
هنوز سوال ها در ذهنم جولان میدهند.
میگویم:عمو؟چطور شد شما بین این همه رنگ و لعاب اروپانشینی با اسلام آشنا شدین؟؟
:_درست مثل تو،با یه تلنگــــر. همین آقاسیاوش کمکم کرد.
:+چطوری؟
:_هم سن الان تو بودم،پونزده ساله. سیاوش همکلاسی و دوستم بود. یه روز بهم گفت که
میخواد تا یه جایی بره ولی تنها نمیتونه. از من خواست باهاش برم. باهم رفتیم،میخواست بره
سفارت ایران،از یه روحانی احکام بپرسه. بهم گفت که تازه به سن تکلیف رسیده و سوال داره...
منم برام سوال پیش اومده بود... شروع کردم به خوندن و فهمیدن و پرسیدن... سیاوش،بر خالف
من،یه خونواده ی مذهبی داره،واسه همین من به خونواده اش خیلی نزدیک شدم و سیاوش شد
درست مثل برادرم..
فرد میآید و غذاها را روی میز می چیند،ظاهرش خیلی وسوسه انگیز است،با اشتها شروع میکنم
به خوردن. عمو میگوید:راستی،صبح زود رفتم یه سر به بابا زدم. خیلی خوشحال شد از اومدن
تو،گفت دوست داره ببیندت ولی خب... دوست نداره تو،تو این شرایط باهاش روبه رو بشی.
گفت که ازت معذرت خواهی کنم.
:+عمو،بابابزرگ از عقائد شما خبر داره؟
:_آره،خیلی عوض شده بابابزرگ، الان خودش دوست داره نماز بخونه،اما خب،مریضی امونش
رو بریده.
:+جدی؟من مطمئنم این تأثیر رو شما روشون گذاشتین. کاش منم یه روز بتونم به مامان و
بابا،ثابت کنم اسلام اون چیزی نیست که اونا ازش فرار میکنن.
:_من مطمئنم که تو از پسش برمیای.
:+چطوری؟
:_نیکی تو،تا حاال سرشون داد زدی؟
:+خب،گاهی که به حرفم گوش نمیدن یا وقتایی که دعوامون میشه
:_خب عزیزدلم،دیگه این کارو نکن،باشه؟میدونی امام رضا}علیه السالم{ فرمودن ]نیکی به پدر و
مادر واجب است،هرچند مشرک باشند. اما در معصیت خدا،اطاعت از آن ها واجب نیست[
میدونی این قضیه چقدر مهمه؟خواهشی که ازت دارم،هر رفتار و کاری که کردن تو بی احترامی و
بی حرمتی نکن. نیکی تو راه سختی پیش رو داری ولی یاور داشته باش که این راه،سعادتمندت
میکنه. باشه عزیزدلمـ؟
:+چشم،هرچی شما بگید. هم قول میدم قضاوت نکنم،هم به مامان و بابا،بی احترامی نکنم.
عمو لبخندی از سر رضایت میزند و دوبازه مشغول خوردن میشوم. صدای کسی میآید،سرم را
بلند میکنم. پسری هم سن و سال عمو،با قد و هیکل متوسط باالی سر عمو ایستاده و دستش را
روی شانه عمو گذاشته،میگوید: خیلی بی معرفت شدی وحید.. حاال من باید از فرد بشنوم تو
برگشتی؟
عمو به طرفش برمیگردد و با ذوق می گوید:سیاوش؟!
بلند میشود و همدیگر را در آغوش میگیرند. سیاوش به طرف من برمیگردد: سلام خانم
بلند میشوم و سلام میدهم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_چهارم
عمو میگوید:سیاوش جان،ایشون نیکی هستن. برادرزاده ام.
رو به من میکند:خیلی خوشبختم. وحید خیلی از شما تعریف میکرد. خوشحالم که اومدین و
آرزوی وحید برآورده شده.
:+منم همینطور،اتفاقا از شما هم برای من گفتن.
سیاوش با مشت به شانه عمو میزند:پشت سرم چی گفتی نارفیق؟!
هر دو میخندند. سیاوش میگوید:بفرمایید بشینید خواهش میکنم،من مزاحمتون نمیشم
مینشینم.
سیاوش میگوید:وحید جان،به مهمونت رسیدی سری هم به ما بزن.
با هم دست می دهند،یاعلی میگوید و میرود. چقدر جنس نگاهش را دوست داشتم،همان که
وقتی رو به من بود،زمین را نشانه میرفت.
عمو دستش را جلوی صورتم تکان میدهد:کجایی فرمانده؟
به خودم میآیم،من واقعا کجا بودم؟؟؟
سه روزی از هم خانه شدنم با عمو میگذرد. قرار است امروز به خانه ی آقاسیاوش و به دیدن
مادرش برویم،برای نهار. اذان ظهر را گفته اند،مانتو و روسری میپوشم و میخواهم با،تربتی که
عمو،روز اول داد،نماز را شروع کنم. عمو از دستشویی خارج میشود،قطرات آب وضو ،صورت
مهربانش را زیبا کرده،نگاهی میاندازد و میگوید:باید زودتر چادر نماز بخریم نیکی.
در جواب محبتش،لبخند میزنم. تربت را روی زمین میگذارم و راز و نیاز را با یگانه ام آغاز میکنم.
★
مانتو بلند یاسی میپوشم و روسری مشکی. سوار ماشین عمو میشوم،عمو هم مینشیند و راه
میافتیم.
عمو میگوید:یه چیزی میخوام ازت بپرسم نیکی،از روز اول که دیدمت،راستش دارم سبک و
سنگین میکنم که بپرسم یا نه.
:+بپرسید،راحت باشید
:_ناراحت نمیشی؟
:+از دست شما،هیچ وقت!
عمو گلویش را با چند سرفه صاف میکند و آرام میگوید:نیکی جان،تو از..تو از احکام خانمها
چیزی میدونی؟
:+چی؟
:_احکام خانمها،یعنی کارهایی که مخصوص خانمهاست..
:+مگه یه همچین چیزیام داریم؟
:_معلومه که داریم،یه خانمـ و آقا فرق زیادی با هم دارن،طبیعتا تو بعضی احکام هم،کاراشون
فرق کنه.
متوجه نمیشوم:یعنی مثال نمازی داریم که فقط خانمها بخونن؟
:_نه عزیزدلمـ ،ببین من بیشتر از این نمیتونم بهت توضیح بدم،یعنی بلد نیستمـ که بگم. ولی
ازت میخوام تو اولویت بذاری این موضوع رو. میگردم،برات کتاب مناسب پیدا میکنم،باشه؟
ِ حرف هایش هستم
سر تکان میدهم،هنوز گیج ...
مگر میشود حکمی درباره ی مرد و زن متفاوت باشد...
:_خب رسیدیم.
پیاده میشوم،در برابر ساختمان ویالیی ایستاده ایم، با سنگ نمای مشکی. عمو در را میزند و
داخل میشویم. آقاسیاوش به استقبالمان میآید.
:_به به آقاوحید،بلاخره قابل دونستی،حاج خانم حسابی از دستت ناراحته،سلام نیکی خانمـ
خیلی خوش اومدین.
میگویم:مرسی ببخشید،زحمتتون دادیم.
:_اختیار دارین این حرفا چیه،بفرمایید تو خواهش میکنم.
داخل میشویم،خانه ای تلفیقی از سبک اروپایی و چیدمان سنتی ایرانی.
آقاسیاوش،راهنماییمان میکند وخودش به آشپزخانه میرود،ما روی مبل ها مینشینیم.
صدایی از پشت سر می آید.
:+ به به،خیلی خوش اومدین.
خانمی جاافتاده به طرفمان میآید،من و عمو بلند میشویم.
عمو میگوید: سلام حاج خانم،بهترین ان شاءاللّه؟
:+از احوالپرسی های شما وحیدجان،شما نیکی خانم هستی؟
لبخند میزنم:بله خودمم
حاج خانم به گرمی بغلم میکند و میگوید:تعریفت رو از وحید و این اواخر،از سیاوش زیاد
شنیدم. مشتاق دیدار بودیمـ
:+شما لطف دارین،ممنون
:_بفرمایید،بشینید خواهش میکنم...
حاج خانم روبه رویمان مینشیند. عمو میگوید:حاج خانم حق دارین از دست من ناراحت
باشین،من تسلیم و البته شرمنده
حاج خانم میخندد،چهره اش دوست داشتنی است و نگاهش گیرا .
:+نه پسرم،این بار رو عیب نداره... بالاخره مهمون داری دیگه
آقاسیاوش برایمان چای میآورد،تعارف میکند و خودش کنار عمو مینشیند.
حاج خانم میگوید:خب نیکی جان،تا کی اینجایی؟
:+دقیق نمیدونم...ویزام که شش ماهه اس،حالا تا هروقت که مامان و بابام بذارن و البته تا وقتی
که مزاحم عمو نباشم.
عمو اخم ظریفی به ابروهایش میدهد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva