#سیدناخامنهای:
✨گونه که در قضیهی مباهله در صدر اسلام همهی ایمان در مقابل کفر قرار گرفته بود، امروز نیز در جمهوری اسلامی ایران، همهی ایمان در مقابل کفر قرار گرفته است و همانگونه که در آن زمان صفای معنوی پیامبر صلی الله علیه و آلهوسلم و خاندان ایشان توانست دشمن را از میدان خارج کند، امروز هم ملت ایران با اقتدار معنوی خود دشمن را از میدان جنگ خارج خواهد کرد.
۱۳۹۴/۰۵/۱
#آقامونه
#مباهله
#عید_مباهله
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
1_432887669.mp3
13.85M
#رزق_معنوی_شبانه☁️🌙☁️
°〖این پنج نور،
علت زیبای خلقتند . . . 〗•
🎤یاسین علوی
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم بہ ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امڪان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)♥️
✨السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدے و مَولاے
ْ الاَمان الاَمان...✨
•| صبحتون معطر به عشق مولا |•
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دࢪ تمام حالـت ها
زیبایے اے 😍
دنیاے مݩ ❤️
ولی وقتے داری عکاسی
میکنے تو ࢪا بیشتࢪ میخواهم
دلبر عکاس مݩ😌❤️
#عاشقانه
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از باشگاه خبرنگاران جوان
🔸 ارشا اقدسی درگذشت
🔹️ارشا اقدسی، بدلکار ایرانی که چند روز قبل سرصحنه یک فیلم سینمایی خارجی در شهر بیروت کشور لبنان دچار سانحه رانندگی شده بود و در بیمارستانی در بیروت بستری بود در سن ۳۹ سالگی درگذشت.
🔹️این بدلکار در فیلمهای ایرانی از جمله «قسم»، «ما همه باهم هستیم»، «مارموز»، «شبی که ماه کامل شد» و همچنین فیلمهایی خارجی از جمله «یوگای کنگفو»، «مرگ روشنایی»، «اسکای فال» و… در بخش بدلکاری حضور داشته است.
🆔 @YjcNewsChannel
محققان بعد از تلاش های بسیار فهمیدن دلیل توفان چیست 😂😐
چون من قصد دارم امروز برم بیرون 💔
#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_هشتم
مامان و بابا از اتاقم بیرون میروند،به محض تنها شدن،روی خاک میافتم...چه خطایی! تنهایی
معنا ندارد وقتی تو اینجایی،در قلبم!
روح خودت را در کالبد من دمیده ای تا هیچ وقت بی تو نمانم،خدای مهربانم...
باز هم صدای موبایلم میآید،پیامک از دانیال،کاش میشد سمج صدایش کنم!
]مبارکه،نیکی خواهش میکنم جوابم رو بده. باید ببینمت /دانیال [
گوشی را روی میز میگذارم،اما دوباره زنگ میخورد،عمووحید است.. اشک هایم را با لبخند پاک
میکنم.
:_سلام عموجون..
❁
سه هفته ای از دانشجوشدنم میگذرد...اوضاع زندگی کمی سخت شده،اما هنوز شیرین است...
این روزها بیشتر از قبل باید هوای رفت و آمدهایم را داشته باشم،نباید مثل قبل خطایی کنم...
دو خیابان بالاتر از خانه مان،چادرم را درمیآورم. هوا روبه تاریکی میرود.
آرام در را باز میکنم و وارد خانه میشوم. قدم هایم را آرام برمیدارم تا قیژ قیژ برخورد دمپایی هایم
با پارکت،به کمترین حد خود برسد. این روزها کمتر مامان و بابا را میبینم.. کلاسهای دانشگاه از
یک طرف و دوری کردن مامان از طرف دیگر،باعث شده حتی باهم برای غذاخوردن پشت یک میز
ننشینیم... میخواهم از پله ها بالا بروم که صدای بابا میخکوبم میکند.
:_نیکی..
با ترس برمیگردم،نمیدانم دلیل نگرانی ام چیست...
:+سلام بابا
بابا موبایلش را در دست گرفته و میگوید
:_یه چند لحظه گوشی
موبایل را روی شانه اش میگذارد و آرام میگوید
:_لباسات رو عوض کن،منتظرم با هم یه فنجون چای بخوریم
و دوباره موبایل را جلوی گوشش میگیرد:الو..آقای حمیدی...
نفس عمیقی میکشم،علی الظاهر که آرامش برقرار است،اما نکند قبل طوفانی شدن باشد...
به اتاق که میرسم،پیامک فاطمه را میبینم.
]سلام،چطوری وکیل بعد از این؟یه وقت بذار همو ببینیم[
در حالی که چادرم را داخل کشو مخفی میکنم، مینویسم
] سلام خانم دکتر،چشم. کی؟[
لباس راحتی میپوشم و به طرف آشپزخانه میروم. بابا پشت میز نشسته و منتظر من استــ
،منیرخانم هم مشغول چای ریختن است.
طبق عادتم،به محض ورود سلام میدهم. سلام،نام خداست و من بنده اش. باید همیشه به
یادش باشم، به هر بهانه ای،حتی بهانه ی لطیفی مثل>سالم!<
بابا جواب سلامم را میدهد و منیر خانم هم.
روبه روی بابا مینشینم. منیر برایم چای میآورد.
با لبخندی تشکر میکنم
:_ممنون منیرخانم
:+نوش جان
و از آشپزخانه خارج میشود. بابا استکان چای اش را برمیدارد.
:_خب،چه خبر؟
از این پرسش ناگهانی تعجب میکنم
:+سلامتی
بابا سر تکان میدهد و جرعه ای از چای اش مینوشد. اوضاع غیرعادی است و این برای من،یعنی
خطر.
سعی میکنم بابا را به حرف بیاورم،شاید میان حرف هایش کلمه ای بیابم و دلیل این همه عجایب
مشخص شود.
:+اممم....مامان کجاست؟
:_خونه ی آقای رادان،دورهمی سه شنبه ها دیگه..
:+آهان
دست هایم را دور فنجان حلقه میکنم و به اشکال عجیب بخار خیره میشوم. سکوت بابا آزارم
میدهد..
فنجان را به لبم نزدیک میکنم،اما صدای بابا متوقفم میکند.
:_نیکی من تا حالا چیزی از تو خواستم؟
شروع شد،خدایا،صد صلوات نذر جد سیدجواد،به خیر بگذرد..
فنجان را آرام روی میز میگذارم،آب دهانم را قورت میدهم.
:+نه بابا
:_ببین نیکی،من کامل اینو میفهمم که تو خیلی فرق کردی. دیگه حتی از جنس ما نیستی؛تو
شدی شبیه وحید...واضح بگم،از این همه تغییرکردنت راضی نیستم.. الان چهارساله من و
مادرت متلک های ریز و درشت اطرافیان رو تحمل میکنیم.. تو از ما دور شدی،من اینو خوب
میفهمم؛ولی اینم خوب میدونم که واسه خواسته ی من ارزش قائلی. درسته؟
:+بله بابا،البته اگه...
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』