#مسیحاےعشق
#پارت_هفتادم
به طرف حاج خانم برمیگردد و با لحن تمسخرآمیزی میگوید:از کجا اینقدر مطمئنین؟پسر
پیغمبر که نیس...به هرحال جوونه،اونجام که مثل ایران نیست..
حاج خانم با اطمینان میگوید: از تربیتی که کردم...از نون حلالی که بابای خدابیامرزش سر سفره
مون گذاشته..همونطور که شما از نیکی مطمئنین.
بابا آرام میشود،جواب حاج خانم محکم اما شمرده شمرده بود.
منیر چای میآورد،بابا دوباره شروع میکند :
:_خب پسر... بگو ببینم چی داری؟
ضربان قلبم،هرلحظه بالاتر میرود. چرا جمعمان،شبیه مجالس معمولی خواستگاری نیست؟
آقاسیاوش میگوید
والا یه خونه خریدم تو تهران،ولی سرمایه ام هنوز اونجاست.. ّ
:_ارزش کل سهامت چقدره؟
با دستمال،پیشانی اش را پاک میکند
:+دقیق نمیدونم ولی اونقدری هست بتونم تو ایران یه شرکت درست و حسابی بزنم...
:_شنیدم ارزش سهامتون تو بورس اومده پایین...
:+آقای نیایش،سه سال پیش هم دقیقا این اتفاق افتاد،دو ماه بعدش سهام ما شد پرسودترین
سهام.. مطمئن باشین این بار هم همین اتفاق میافته...
:_حاضری کل سهامت رو ببخشی به نیکی؟
جامیخورم...این چه حرفیست؟...مگر معامله است؟
میگویم:بابا؟
:_نیکی شما هیچی نگو
سیاوش میگوید
:+بله آقای نیایش،حاضرم...
بابا میگوید
:_مسئله ی من این حرفا نیست.... ببین پسر،این نیکی من،این شکلی نیست... بالاخره یه روز
میشه همون دختر سابق،مثل من و مادرش میشه.. الانشو نبین شبیه شماهاست... قبول دارم
یه مدت طولانی رو مقاومت کرد..اونم به خاطر لجبازی ش و حرفای عمووحیدشه.. ولی بلاخره
برمیگرده...
:+آقای نیایش،من قول میدم که ایشون رو...
بابا به طرف حاج خانم برمیگردد
:_خانم متأسفم،پسرتون اصلا بلد نیست وسط حرف بزرگتر نپره...
دستم را مشت میکنم،همه ی فشار روحی ام را در انگشتان میریزم. ناخن هایم در پوستم فرو
میرود.
حاج خانم میگوید:سیاوش جان
نگاهم به مامان میافتد،دستش را روی پیشانی اش گذاشته،حتی او هم از این شرایط راضی
نیست...
ِ شما اجازه ی ازدواج دخترو
بابا ادامه میدهد: ببین پسر،فکر دختر منو از سرت بیرون کنه... دین
دست باباش گذاشته و انصافا در این مورد کارخوبی کرده...منم محاله اجازه بدم.. بیخودی،وقت
خودت رو هدر نده...برو دنبال زندگیت...
بابا بلند میشود تا برود،سیاوش هم...
:+آقای نیایش،هرشرطی داشته باشین،من انجام میدم. قول میدم خوشبختشون کنم...
بابا به طرفش برمیگردد،کف دستم میسوزد،جای ناخن هایم...
:_شرط؟ پسرجون این حرفا واسه قصه هاست... دختر من با امثال تو خوشبخت نمیشه...
نگاه کوتاهی به من میاندازد و ادامه میدهد
:_اگه واقعا به فکرشی،دست از سرش بردار.. خانم خدانگه دارتون...
حاج خانم بلند میشود و کیفش را برمیدارد.
بابا به سرعت از سالن خارج میشود.
مامان به طرف حاج خانم میرود.
:_از اتفاقی که افتاد،واقعا متأسفم... ببینین مسعود،هر حرفی بزنه،پاش میمونه،محاله که کسی
نظرش رو تغییر بده ...
حاج خانم میگوید
:+نه،ایشون هم حق دارن...بااجازتون...
از کنار من که رو میشود،سرم را پایین میاندازم
:_شرمنده حاج خانم،میزبان خوبی نبودیم
با پشت دستش گونه ام را نوازش میکند
:+دشمنت دخترم...همه چی درست میشه،خداحافظ
پشت سرش سیاوش میآید. از کنارم که رد میشود،زیرلب می گوید:راضیشون میکنم،قول میدم
و سریع از خانه خارج میشود...
نگاهم به جای خالیشان میافتد و به دسته گل روی میز...
دلم میخواهد محکم باشم،من انتظار جواب منفی را داشتم،اما انتظار توهین و کنایه و تحقیر را
نه...
دلم شکست،خرد شدم...
احساس حقارت میکنم...
یاد مهمان نوازی های حاج خانم و آقاسیاوش...
آن وقت من حتی احترامشان را هم نگه نداشتم..
کاش به دعوتشان اصرار نمیکردم.
کاش نمیگذاشتم غرور مردانه ی سیاوش بشکند.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_یکم
روسری را با حرص از سرم میکشم. خودم را روی تخت میاندازم و گریه میکنم.
به حال خودم
میدانستم جواب،دلخواه من نیست،اما اصرار کردم...
دل بستم به ضرب المثلی که....
من اخلاق پدر و مادرم را میدانستم
من نباید اصرار میکردم... نباید سیاوش را هم امیدوار میکردم...
حس تلخ عذاب وجدان،قطره قطره چشمانم را میسوزاند..
جمله ی آخرش،می ترساندم
}راضی شون میکنم{....
دلم نمیخواهد تلاش بیهوده کند،نمی خواهم امید ببندد به در این خانه...
نباید بیشتر از این اجازه بدهم تحقیر شود،این، دندان لق را باید دور بیندازم...
باید بشکنم دلم را تا غرور او نشکند...
سرم را بین دستانم میگیرم و فشار میدهم. سردرد امانم را بریده.
چند ساعت است همینطور نشسته ام؟ نمی دانم...
کاش میشد از آشپزخانه مُسکن یا خواب آور میآوردم،اما پای رفتن را هم ندارم.
صدای لرزش موبایل روی میز چوبی،باعث میشود سرم را بلند کنم.
اشک هایم را پاک میکنم و نگاهی به ساعت مچی ام و عقربه های شبرنگش میاندازم .
سه و بیست دقیقه ی بامداد...
به طرف موبایل کشیده میشوم،گوشی را برمیدارم..
عمووحید است...
دکمه ی سبز اتصال را فشار میدهم و موبایل را کنار صورتم میگیرم.
روی تخت دراز میکشم و تا حدامکان،سعی میکنم لرز ش صدایم به چشم نیاید.
:_الـــ...ــــو
:+الو نیکی..کجایین پس شماها؟؟
بغضم را قورت میدهم تا با غصه هایم درون اسیدمعده ام حل شود.
:_سلــام عمــو
:+جون به لبم رسید... از سر شب،گوشی سیاوش که خاموشه،روی زنگ زدن به حاج خانم رو هم
که ندارم.. مسعود هم سایه ام رو با تیر میزنه تو که اصلا جواب نمیدی...
:_ ببخشید عمــــو
:+چی شد؟تعریف کن ببینم...
بغض لعنتی،خودش را تا گلویم بالا میکشاند،حس میکنم گلویم و بعد از آن چشم هایم
میسوزد.
:_هیچی... من...من اشتباه کردم عمو....نباید...نباید اصرار میکردم... نباید از
....بابا...میخواستم....من...
هق هق صدایم،کلامم را منقطع میکند.
عمو با نگرانی میپرسد
:+مسعود چی گفت؟
:+ ــــ.... آب پاکی رو...ریخت رو دستـــمون
دستم را به سمت یقه ام میبرم، تنگ نیست اما حس میکنم هوا به قدر کافی به مجاری تنفسی
ام نمیرسد. بلند و عمیق،نفس میکشم.
:+نیکی...الو... نیکی من همین فردا میام تهران... عموجان تو غصه نخور...من همه چیزو حل
میکنم، بهت قول میدم...الو...نیکی........نیکی صدامو داری؟؟
میآید؟درست شنیدم؟عمووحید گفت که میآید؟
کمی قدم میزنم و چشم به ورودی پروازهای خارجی میدوزم. نگاهم به سرامیک های کف سالن
است و به کفش هایم و به بال چادرم..
سرم را بلند میکنم که نگاهم به چشم های آشنایش میافتد. مثل دیدار اولمان،درست همین جا.
فقط آن موقع،ریش هایش کوتاه بود و لباس اسپرت پوشیده بود،با کوله.
این بار کت و شلوار پوشیده و سامسونت در دست دارد،ریش هایش هم کمی بلند است،اما
مرتب.
جلو میروم و سعی میکنم اضطراب درونم را پشت لبخند کمرنگم پنهان کنم.
:_سلام عموجون،رسیدن بخیــر
دستم را دراز میکنم. نگاه نگرانش را به صورت رنگ پریده ام میدوزد و دستم را به گرمی
میفشارد:سلام،خوبی؟
سر تکان میدهم و کنارش راه میافتم.
:+چقدر لاغر شدی؟!
باز هم سر تکان میدهم و لبخندم،نصف میشود.
قدم هایم را کوتاه و سریع برمیدارم تا بیشتر از این چشم در چشم هایش ندوزم،تا زودتر بیرون
برویم و کمی هوا ببلعم.
عمو به دنبالم میآید. از فرودگاه که خارج میشویم،نور خورشید چشمانم را میزند.
دستم را سایبان چشمانم میکنم و به طرف عمو برمیگردم.
:_پدربزرگ تنها موندن؟
:+سپردم به پرستاراش،اونا بهتر از من مراقبشن
میدانم این ها را میگوید تا من خجالت نکشم، هیچکس مانند عمووحید،پای مشکلات پدر پیر و
بیمارش نمیماند..اما او...
خجالت زده سرم را پایین میگیرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری🌱
#پیامبر_اکرم صلاللهعلیهوالهوسلم:
إِذَا أَنْزَلَ اللَّهُ عَاهَةً مِنَ السَّمَاءِ عُوفِی مِنْهَا حَمَلَةُ الْقُرْآنِ وَ رُعَاةُ الشَّمْسِ أَی الْحَافِظُونَ لِأَوْقَاتِ الصَّلَوَاتِ وَ عُمَّارُ الْمَسَاجِدِ.
زمانی که خداوند آفتی از آسمان نازل کرد، حاملین قرآن و رعایتکنندگان خورشید، یعنی کسانی که از اوقات نماز محافظت میکنند و آبادکنندگان مساجدند، از این آفت در اماناند.
#نماز_اول_وقت 📿
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📸 امشب؛ ورود حضرت آیتالله خامنهای به حسینیه امام خمینی (ره) در نخستین شب عزاداری ایام محرم ۱۴۴۳.
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🏴| #چالش_امام_حسینے
پیراهن عزای تو جوشن کبیر ماست
ذکر سلام بر تو ، دعای مجیر ماست
↩️ شرکت کننده: 0⃣4⃣
🎁 نفر برتـر: سنگ حرم امام حسینع +
خاک تربت کربلا + قاب فرش حرم امام رضاع
🎁 به نفرات دوم تا دهم هم
جوایزِ نفیسی اهدا خواهد شد.🌹
🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇
🏴| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29
| اولین چالش بزرگ امام حسینی در ایتا☝️
5.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیای من همین غمه
این غم دوای دردمه
دنیا یه دلخوشی داره اونم محرمه🖤
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
•••❀•••
←میگفـٺ:
گاهےدࢪهیئَٺهـا
یڪقطرھاشڪبَـࢪاےِاࢪبابࢪا
بھمَـنهِـدیہڪٌنید،
ازهمہچـیز
بَـࢪایَمبالاتراسٺ،
آنࢪابہتَـمآمِبھِشٺنمیفࢪۅشم...♥️!'→
#شہیدغٌلامعلےࢪجبۍجندقے🌱
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#شهدایی:
شهداے بسیج، همہ سرداࢪ بودند.
چاره اے نداریم جز اینڪہ مرد باشیم،
و راه این شهدا را ادامہ دهیم.
سردار شهید حاج #ابراهیم_همت
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
ماسک،گرما،فاصله،ضدعفونۍ،وقتکم؛⏳
روضه ِ هایت ناز دارد هرچه باشد می خرم (:💔'
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』