هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
🏴| #چالش_امام_حسینے
پیراهن عزای تو جوشن کبیر ماست
ذکر سلام بر تو ، دعای مجیر ماست
↩️ شرکت کننده: 0⃣4⃣
🎁 نفر برتـر: سنگ حرم امام حسینع +
خاک تربت کربلا + قاب فرش حرم امام رضاع
🎁 به نفرات دوم تا دهم هم
جوایزِ نفیسی اهدا خواهد شد.🌹
🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇
🏴| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29
| اولین چالش بزرگ امام حسینی در ایتا☝️
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨
منو تنها رها کردی
یادت باشه🖤🥺
قرار بود بری برگردی
یادت باشه 🙃
#حضرت_ابولفضل
#تاسوعا
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
🖤 بین الحرمین یعنی:
ب : باز
ی : یک
ن : ندای عظیم
ا : از
ل : لبیک یا
ح : حسین
ر : رسید ولی
م : مهدی
ی : یار
ن : ندارد.
#محرم #کربلا
#امام_زمان_عج
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت #ابوالفضل علیه السلام
#یاابوالفضلمدد 🌻•°
روبـروی گـنبدت هـر قـامتی تا میشود
ای که با آوردن نامت گـره وا میـشود
هرچه حاجت بر درت آورده هرکس تا کنـون
مـطمئنا یا بـرآورده شـده یا مـیشود...
#السلامعلیڪیاقمࢪبنیهاشم♥️
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_هفتم
عمو سرش را بلند میکند،با دست روی پیشانی اش میکوبد و زیرلب میگوید:من چقدر احمقم...
پاهایم از یک جا ایستادن خسته شده اند،اما نه...
پاهایم دیگر تحمل این همه فشار را ندارند.
حرکت میکنم.
عمو هم به دنبالم..
وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم باز میگذارم. عمو داخل میشود.
روی تخت مینشینم.
عمو حتی لبخند هم نمی زند.
پس بیدارم!
:_نیکی منو ببخش...من شرمنده ام...
:+عمو؟
:_از همونجایی ضربه خوردم که خودم میدونستم..
:+عمو؟
:_کنترلم رو از دست دادم...حرفایی زدم که نباید...
:+عمو؟
:_نیکی ببخش منو...قول میدم درستش کنم
:+عمو؟؟ تقصیر شما نیست... این دفعه خودم باید دست به کار بشم...خودم با بابا صحبت
میکنم...
صدای موبایل عمو از کنارم میآید..
برش میدارم و نگاهی به صفحه اش میاندازم:مسیح
با بی تفاوتی سرم را برمیگردانم و موبایل را به طرف عمو میگیرم.
ذهنم،حوصله ی درگیری راجع این آدم را ندارد.
عمو از اتاق بیرون میرود..
خدایا،تنهایم نخواهی گذاشت...میدانم..
*
چند تقه به در میزنم. صدای آرام بابا بلند میشود:بیا تو
در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم
تاریک است و چشم هایم جایی را نمیبیند. مدتی طول میکشد تا چشم هایم به تاریکی عادت
کند.
بابا روی تخت دراز کشیده و ساعد چپش را روی پیشانی اش گذاشته. چشمانش بسته است.
نگاهی به اطراف میاندازم،خیلی وقت بود که اینجا نیامده بودم. اتاق مامان و بابا...
:_چیزی میخواستی منیر؟
:+منم بابا...نیکی...
چشم های بابا باز میشود و به سقف خیره میشود.
سرش را برمیگرداند و به من نگاه میکند...
دوباره،نگاهش سقف را نشانه میرود.
:+میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم...
:_نیکی من واقعا حوصله ندارم در مورد این پسره..
:+در مورد من،بابا....
بابا بلند میشود و کنار تخت مینشیند.
:_گوش میدم...
:+بابا...من...یعنی...راستش نمیدونم چیبگم...خیلی وقته با هم زیاد حرف نمیزنیم..
بابا پوزخند میزند
:_آره،سه چهار سالی میشه...
:+یادمه بچه که بودم،با هم بادبادک درست میکردیم...یادتونه؟ بچه های دوست و فامیل،به من
حسودی میکردن...چون همیشه بادبادک من بالاتر از همه بادبادک ها بود...
اشک مزاحمی که تا پشت لبم رسیده با سرانگشت میگیرم و حرفم را ادامه میدهم
:+شما استاد ساختن بادبادک بودین...ماهرانه و بااصول،میساختین و یادم میدادین چطوری
بفرستمش آسمون...چطوری هدایتش کنم..چطوریاوج بگیره...چطوری نخش رو کم یا زیاد کنم...
کنار بابا مینشینم.از یادآوری کودکی هایم لبخند روی لبش نشسته..
:+بابا همیشه میگفتین بادبادک باید خودش راهشو پیدا کنه؛سخته ولی اگه تو مسیر خودش
پیش بره،میرسه به اوج.میشه بهترین... میره تا خود خورشید...
بابا نگاهم میکند،بغضم را قورت میدهم و حرفم را از سر میگیرم
:+بابا من هنوز همون دخترکوچولوی شمام... نگاه نکنین قدم بلند شده و عدد سال های
عمرم،دورقمی..
بابا من همون دختر کوچولو ام که وقتی سوار دوچرخه میشدم اونقدر زمین میخوردم که
سرزانوهام خونی میشد،ولی تا دستتون رو پشتم میذاشتین میشدم بهترین رکاب زن دنیا.. بابا
من هنوزم حمایت شما رو میخوام...من هنوزم نیاز دارم که شما تشویقم کنین...بابا من دلم
نمیخواد روبه روی شما باشم...بابا من...
من شما رو خیلی دوست دارم،بیشتر از جونم...
نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به صورت بابا میدوزم.
چشم هایش بارانی است،مثل من...
:+بابا...نمیخوام و نمیذارم..سیاوش،دانیال....هیچ کدوم...هیچ کدوم ارزش اینو ندارن که دلتون از
من چرکی بشه....بابا فقط،از حرفتون برگردین... بابا من هیچ مناسبتی با ایشون ندارم، دانیال رو
میگم...ما هیچ جوره هیچ سنخیتی با هم نداریم.... بابا خواهش میکنم..من کلا دیگه قصد
ازدواج ندارم... میخوام تا آخر عمرم پیش شما بمونم...
بابا بلند میشود و رو به رویم میایستد.
من هم بلند میشوم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_هشتم
:_نیکی منو میشناسی...آدم تند و عصبی نیستم... اما بهم حق بده که ناراحت باشم...رفتارای
این پسره تو در و همسایه و شرکت،اعصاب منو بهم ریخت...
پچ پچ بین کارگرا و کارمندا پیچیده بود که کارخونه شده محل رفت و آمد خواستگارای دختر
نیایش.... هیچ صورت خوشی نداشت.. هر روز یکی با دست گل میاومد...
یه روز دانیال،یه روز این پسره...)صدایش را پایین میآورد(امروزم که این شاخ شمشاد اضافه
شد...
بلند میشوم و چشم در چشمش میدوزم..
نفسش را با صدا بیرون میدهد
:_مسیح...امروز تو رو خواستگاری کرد...
با ناباوری سر تکان می دهم.
:+مـَسـ...مسیــــح؟؟
:_آره...مگه خبر نداشتی؟
واکنشی نشان نمیدهم
این آدم کیست که تا این حد،داخل زندگی مان نفوذ کرده؟؟
ذهنم گنجایش این معما را ندارد....
:_نیکی ازت خواهش میکنم...این پسره اصلا شایسته ی تو نیست... من دارم ازت خواهش
میکنم نیکی... به عنوان پدرت،به عنوان کسی که خیر و صلاحت رو میخواد،راجع دانیال یا
مسیح بیشتر فکر کن... مطمئن باش یکی از این دو نفر،بهترین گزینه برای تو هستن... یکیشون
رو انتخاب کن،خواهش میکنم...
لحنش به التماس میزند ...
:+چی؟
:_یکی از این دو نفر رو انتخاب کن...من اجبار نمیکنم،اما...یا دانیال... یا مسیح!
این به نفع خودت هم هست... می دونی که من با خونواده ی مسیح مشکل دارم ولی با این حال
یه تارموی مسیح می ارزه به صد تا مثل این پسره... اجباری نیست ولی به خاطر من بین دانیال
و مسیح یکی شون ر و هرچه زودتر انتخاب کن..
چقدر دامنه ی انتخابم وسیع است!اجبار نیست،فقط یا دانیال،یا مسیح!!
:+اجبار نیست یعنی این؟؟
بابا از کوره در میرود
:_خیر و صلاحت رو میخوام،حتی شده به زور....
سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم
:+خیر و صلاح من،تو ازدواج اجباریه؟؟
:_آره... من میخوام خوشبختیت رو ببینم نیکی، حتی اگه مجبور بشم به زور سر سفره ی عقد
مینشونمت....یا خودت انتخاب کن یا من یکیشون رو....
:+بــــــــابـــــــــــــــــا؟؟
:_دختر،به حرف من گوش بده....
بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم،از اتاق بیرون میزنم .
عصبانیم،بیش از حد عصبانی ام...
رفتم تا بابا را منصرف کنم،تنها توفیق حاصل شده،اضافه شدن گزینه ی دیگری به شروط ازدواج
بود...
عمو خانه نیست... موبایلم را برمیدارم و شماره ی عمو را میگیرم.
بعد از بوق چهارم صدایش در چاه گوشم میپیچد
:_الو نیکی
:+عمو....عمو این مسیح کیه؟
:_چی؟؟؟
خودکاری از جاقلمی برمیدارم و تهش را به دندان میگیرم.
:+عمو میگم این مسیح کیه؟؟شما میشناسینش مگه نه؟؟
:_دختر چی میگی؟؟الان وقت این حرفاست؟
:+این مسیح کیه که من باید بین اون و دانیال یکی رو انتخاب کنم...؟
چند ثانیه سکوت میشود و عمو آرام میگوید
:_چی؟؟صبر کن الان میام خونه
موبایل را روی تخت پرت میکنم... دستم را بین موهایم فرو میکنم و افکار پریشانم را نوازش
میدهم،شاید رام شوند... شاید آرام گیرند... شاید.
روی تخت مینشینم و دست هایم را روی پیشانی ام میگذارم...
دلم نمیخواهد ناشکری کنم...دوست ندارم کم لطفی کنم.... دلم نمیخواهد مهربانی های خدا را
از یاد ببرم،اما...مگر من چند سال دارم؟؟
اشک ها مجال ریختن پیدا میکنند...
نه،من محکم تر از این حرف ها هستم...
من کوه مستحکم و قدرتمندی هستم که پشتم به خدایم گرم است...
به او که در سخت ترین لحظات تنهایم نگذاشته..
در بزنگاه ها به دادم رسیده و دستم را محکم تر از قبل گرفته.
اشک هایم را پاک میکنم.
نباید به همین سادگی تسلیم شد.
صدای زنگ موبایلم بلند میشود.
شماره ی سیاوش است..
پوف میکنم و نفسم را بیرون میدهم.
به تنها چیزی که الآن نمیخواهم فکر کنم،سیاوش است.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』