eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
907 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چشمی به آینه نگاه میکنم. گونه هایم اناری شده اند و چهره ی شرمگینم،به دل مینشیند. :_افسانه جون،از مزون اومدن،لباسا رو آوردن. مامان لبخند کوچکی میزند. :+پس من برم.. مامان از اتاق بیرون میرود،زنعمو پالتوی مش را در میآورد . کت و شلوار سبز یشمی پوشیده و بسیار شکیل به نظر میرسد. مثل شب خواستگاری... تعارف میکنم :+بفرمایید بشینید خواهش میکنم.. با حرکات پر از عشوه و زنانگی روی مبل مینشیند. رو به رویش روی تخت مینشینم و نگاهم را به زمین میدوزم. مامان وارد اتاق میشود،پشت سرش دختر جوانی با رگال های لباس های سفید داخل میآید. بلند میشوم،نفر سوم خانم جاافتاده ای است که وارد میشود. با دیدن من،لبخند دندان نما ولی قشنگی میزند. :_به به چه عروس خانم خوشگلی.. سرم را پایین میاندازم. زنعمو کنارم میایستد و با افتخارمیگوید:عروس قشنگ منه دیگه مانداناجون. زن،که انگار اسمش ماندانا است میگوید:بله جز اینم نباید باشه... خب حالا ببینم به این دختر خوش استایل چی بدیم بیشتر دل از آقاداماد ببره... سرم را بیشتر خم میکنم... میشود این شب زودتر تمام شود؟ اصلا میشود چشم هایم را باز کنم و ببینم فرداست؟ رگالی را برمیدارد و به کمک دختر جوان، لباس را از داخل کاورش بیرون میآورد. :_افسانه جون گفتن فقط عقدکنون خودمونیه.. واسه همین این لباسا رو آوردم. از جدیدترین لباسامون هستن.. این چطوره؟ پر از پولک است،نمیخواهم جلب توجه کند.. سر به زیر میگویم :+میخوام ساده ی ساده باشه.. لطفا ماندانا سرش را تکان میدهد :_سلیقه ی جوونای امروزو میشناسم.. لباساشون ساده است و بدون زرق و برق..مطمئنم از این خوشت میاد.. لباس دیگری را بیرون میآورد. سفید است،ساده... با آستین های حریر که بدن نما نیست. کمی تنگ به نظر میرسد و دامن مدل ماهی دارد. زیباست...ساده است و توی چشم نمیزند . شاید..همین بشود لباس عروسم... لباس سفیدِ آغاز زندگی مشترک... 💞 نگاهی به خودم میاندازم،ظاهرم راضی کننده است. انگار لباس،قالب تنم دوخته شده. شال سفیدم را لبنانی بسته ام و شنل طلایی کوتاهی روی لباس پوشیده ام. به تمام معنا،عروس رویایی شده ام اما ... دستمال برمیدارم و با قدرت،رژ لبم را پاک میکنم. طوری که حتی اثرش باقی نمیماند.. ظاهرا بهتر شد اما... تپش قلبم،اضطرابی که باعث شده ناخن هایم را فشار دهم و لبم را بجوم. این دل نگرانی مثل خوره به جانم افتاده و انتهای قلبم را رخت شوی خانه کرده. انگار به تعداد همه ی آدم های این شهر،درون قلبم فرش میشورند. عضلات شکمم بهم میپیچد و رنگ به رو ندارم. امان از این دلشوره... مهربان خدای من! تو هستی،یعنی همیشه بوده ای.. یادت آرام بخش قلب بیتابم بوده و نگاه مطمئنت، آسوده ام کرده از برای آینده. آغوش گرمت همواره اطمینان بخش ایمان لرزانم بوده و دلم قرص است،به داشتنت... مسیر زندگیم را چیده ای تا به اینجا برسم. خودت روح سرکش و قلب لرزانم را یاری کن،مثل روزهای رفته... دوستت دارم،تو را که از روحت در من دمیدی.. شالم را مرتب میکنم و چادرم را سر.. بار دیگر در آینه نگاهی به خودم میاندازم. آماده ام،برای سر سپردن به تسلیم الهی! کیف کوچکم را برمیدارم،تسبیح فیروزه ای سوغات کربلا را و انگشتربا نگین امیری حسین که عمووحید داده بود.نگاهی به انگشتر که روی انگشتان دست راستم خودنمایی میکند میاندازم... آه میکشم و از اتاق بیرون میروم. قدم اول را روی پله ها میگذارم که چشمم به او میافتد . وسط سالن ایستاده،دستش را داخل جیبش فرو کرده و دست دیگر را روی دکمه های کتش گذاشته. کت و شلوار مشکی پوشیده،پیراهن سفید و کراوات مشکی... مشغول صحبت با مانی است. بسم اللّه میگویم و قدم دوم را برمیدارم. زنعمو موهایش را مرتب میکند و مامان،به بابا کمک میکند تا کتش را بپوشد. پله ی سوم را پایین میروم که زنعمو مرا میبیند. به عمو که کنارش ایستاده سقلمه میزند و آرام میگوید:مسیح مسیح به طرف زنعمو برمیگردد:جانم مامان؟ زنعمو با ابروهایش به من اشاره میکند. نگاهش برمیگردد و روی من متوقف میشود. بیتفاوت نگاهم میکند. هیچ حسی،در چشمانش نیست. حتی تبسمی هم روی لب هایش نمیآید... همانطور خشک،جدی،سرد و بی تفاوت نگاهم میکند، برق چشمانش همان است،همانقدر گیرا..همانقدر قدرتمند... فقط کمی درخشان تر به نظر میرسد. از پله ها پایین میروم و کنار مامان و بابا میایستم. مسیح بی تفاوت،نگاهش را به زمین میدوزد. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
بین نگاه های پرمعنا و حرف های درگوشی،خودم را کناری می کشم. از خانه بیرون میآییم،بدون حرف و هیچ کلامی. زنعمو مرا به سمت ماشین مسیح هل میدهد. :_آخه زنعمو... :+دختر حرف نباشه.. بشین! مجبورم که اطاعت کنم. مینشینم،مسیح هم. استارت میزند و حرکت میکنیم بدون هیچ حرفی. صدای اس ام اس موبایلم میآید. فاطمه است }عروس خانم ما اینجا منتظریم{ چه صفتی!عروس... نه...نمیگذارم که این احساسات شکست خورده، این دخترانگی های لنگر گرفته،این روحیه ی لگدمال شده و این حال ناآرام نابودم کند. من با منطق پذیر فتم و پای منطق خودم و اجبار پدرم میمانم. من خودم را نمیبازم...من شکست خورده ی این بازی نخواهم بود. پیروزی تنها چند گام با من فاصله دارد،شاید هم چند امضا و یک خطبه! نمیدانم کی به محضر میرسیم،کی ماشین متوقف میشود و کی من از فکر و خیال بیرون میپرم. :_نمیخوای پیاه شی؟ همه منتظرن. سرم را بالا میآورم و به جماعتی که به انتظارم ایستاده اند،خیره میشوم. مامان و بابا،عمو و زنعمو،مانی و آقا و خانمی که شوهرخاله و خاله ی مسیح معرفی شدند. و زنی جوان،سی،سی و پنج ساله با همسرش و دختر کوچکش،که فهمیدم دختر و دامادِ خاله ی مسیح هستند. در را باز میکنم و پیاده میشوم. فاطمه و محسن را میبینم،فاطمه جلو میآید و بغلم میکند. وارد محضر میشویم،فاطمه کنارم حرکت میکند و لحظه ای تنهایم نمیگذارد. سرم را بلند نمیکنم،فقط مستقیم حرکت میکنم. روی صندلی عروس مینشینم و تازه وقت میکنم به اطراف نگاه کنم. محضر،مجلل و پر از تشریفات است،سفره ی عقدی هم پر از شمع و گل های طبیعی برابرمان باز شده. سفره ای به رنگ سفید و طالیی. با گل هایی که عطرشان تمام فضا را پر کرده. صدایش از کنار گوشم یآید :_الانه که خون بیاد... سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم. اصلا کی نشست که نفهمیدم؟نگاه متعجبم را میبیند :_ناخنات رو محکم تو پوستت فرو کردی تازه نگاهم به دستم میافتد. مشت گره خورده ام را کمی باز میکنم. دسته گلی روی پاهایم میگذارد. مشتش را جلویم میگیرد. :_اینم مال تو... سرم را بلند میکنم. دستش را رو به رویم باز میکند،دو تا شکالت.. :_بخور..واسه فشار خونت خوبه.. یکی را برمیدارم ، دوباره مشتش را میبندد. نگـاهم به دسته گل میافتد. پر از رز های کوچک سرخ... ساده و زیباست! شکلات را باز میکنم و داخل دهانم میگذارم و ذکر میگویم.. کمی بهتر میشوم،نه به خاطر شکلات و تعدیل فشار خونم.. به خاطر یادآوری اینکه خدا،تنهایم نمیگذارد... مامان و زنعمو جلو میآیند. مامان میگوید:بلند شو نیکی،چادرت رو دربیار.. متعجب نگاهش میکنم. :+لازمه؟ :_معلومه... با چادر سیاه اصلا نمیشه دخترم.. :+نه مامان...من... فاطمه میگوید:نیکی من چادر سفید آوردم. چقدر خوب که فاطمه میداند،میشناسد و میفهمد مرا... با نگاهم از حواس جمعش تشکر میکنم.. +:ممنون که هستی فاطمه.. لبخند میزند:یه رفیق عروس بیشتر نداریم که.. بلند میشوم و با کمک فاطمه چادرم را عوض میکنم. دوباره مینشینم. چشمانم فقط نوک کفش هایم را میبیند و کفش های او را... عکاس و فیلم بردار مدام می خواهند به دوربین نگاه کنیم و لبخند بزنیم.. من دل و دماغی برای این کارها ندارم.. عمووحید میآید و روی صندلی کناری ام مینشیند. به طرفش بر میگردم. لبخند میزند :_خیلی ماه شدی خاتون.. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم،لب هایم میلرزند. :_نوچ... گریه نداشتیما... مگه خودت نخواستی؟نگفتی اینجوری واسه همه بهتره؟ ما مثل کوهیم نیکی تا آخرش پشت هم... اینو بدون هرجا که باشم،اگه بفهمم،بشنوم،ببینم که کسی نازکتر از برگ گل بهت بگه.. دنیا رو جهنم میکنم... مگه قرار نشد هر وقت دلمون لرزید،پامون سست شد،بغض کردیم پناه ببریم به خودش؟ خودت رو بسپار به خدا... سرم را تکان میدهم،میداند چطور آرامم کند. قرآن را برمیدارد و روی پایم باز میکند. آیات سوره ی نور،برابرم روشنی میکنند. نفسـ عمیق میکشم و توکل میکنم به او که هست،و هر زنده ای را زندگانی میبخشد. عمو بلند میشود و مامان کنارم مینشیند. فاطمه و خاله ی مسیح حریر سفیدی روی سرمان میگیرند. دخترخاله اش،هم قند میسابد.. این ها را آینه ی روبه رویم شهادت میدهد. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
👳🏻‍♂ دربارۀ مقدار خوردن در روایات آمده است: «وقتی که گرسنه شدی، بخور» اگر انسان گرسنه باشد، نان خالی هم برای او لذیذ است، لذت طعام را صائمین (روزه‌داران) می‌دانند. 🌱 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با پیوند طـــب مـــدرن و طـــب سنتـــے ڪرونا را شڪست میدهیم💪 💠استفاده از طـــب سنتـــے یڪے از راه هاے مهـــار بیمارے ڪرونا ست! ‼️درخواست بررســـی علمی ڪارایی طـــب‌سنتـــے در درمان ڪرونـــا↯ ➣https://farsnews.ir/my/c/90262 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
تـوچہ‌ڪردی‌ڪ‌دلم‌انقدر‌خواهان‌تـو‌شد؟!🙂🖤' 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
🌱 شبها‌ابراهیم‌که‌دیر‌می‌اومد‌خونه‌ در‌نمیزد از‌روی‌دیوار‌می‌پرید‌تو‌حیاط و‌تا‌اذان‌صبح‌صبر‌می‌کرد بعد‌به‌شیشه‌می‌زد وهمه‌روبرای‌نماز‌بیدار‌می‌کرد .. بعد‌از‌شهادتش مادرم‌هر‌شب‌با‌صدای‌برخورد‌ِباد‌به‌شیشه می‌گفت : ابراهیم‌اومدھ . . «شهید ابراهیم هادی »🥀 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | امیدت رو نزنن! ⛽ اگر توی یک مسیر کسی بخواد بنزین ماشین‌تون رو خالی کنه، چکار می‌کنین؟ 😏 نقشه‌های دشمن برای متوقف‌کردن جوونا رو بشناسین و شکستش بدین 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva
°•💚👒•° ⚠️ اگـه‌ میبینے‌ رفیقٺ‌ داره‌‌ ; به‌ راه‌ ڪج‌ میره😔 ‌باید راهنـماش‌ بشے؛ به‌ عنـوان‌ رفیقش‌ مسئولے وگرنه‌ روز محشـر پاٺ‌ گـیره..!💔 اگه‌‌ سڪوت‌ ڪنے و کمکش‌ نڪنے..😐 همیـن‌ آدم‌ ڪھ داره‌ خطا میـره روزحسـابرسے میاد💢 جلوٺـو میگیره🤭 میگه : ‌ٺوڪھ میدونسٺے‌‌ من‌ دارم‌ اشٺباه‌ میڪنم چــرا‌ بهـم‌ گوشزد‌ نڪردے؟! چرا دسٺمـو نگرفٺے‌!!؟🙁💔 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا