فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💚•
سَیِدنا یا حسن عسکری♥️ :)
#امام_حسن_عسکری
#امام_زمان عج
#میلاد_امام_حسن_عسکری
『 @Dokhtarane_parva 』
•💜•
#معرفی_شهید:
بچـھکـھبودفلجشد
نذرحضـرتزینب.س.کردمش..
نذرقبولشدورضاخوبشد ؛
خوبِخـوب...🚶🏿♂
اونقدرخوبکـھمھرنوکریعمـھیسادات
رویقلبشحڪشد :)🌱
عاقبتهمفدائـےبـےبـےزینبشد🙂♥
#شھیدرضـٰاکارگـر"
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی👀📚 خودتو لوس نکن، انگار تا حالا چندبار گرسنه مونده! هیچ بار بانو، تا تو هستی من وض
#از_روزی_که_رفتی👀📚
تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه سکوت و صدای حاج علی که گفت "انا لله و انا الیه الراجعون..."
حاج علی به سمت تلفن رفت؛ گوشی را برداشت و سالم کرد. چند دقیقه سکوت و بعد آهسته گفت:
_باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر
مردش را استشمام میکرد.
_داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصلا از اول میدانست این صبحانه برای اوست...
آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا دخترکش را توان بده! به داد این دل برس! به داد تنها داشته های حاج علی از این دنیا برس، به داد برس، خدای فریاد رس... به داد بی پناهی این قلب ها برس!
َرها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر میگرفت.
_رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن.
_الان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر
بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفته ی ارمیا را شنید:
_بفرمایید!
_صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟
_بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
_دارن میارنش، من تو راه خونه شونم.
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
_منم الان حاضر میشم و راه میافتم.
_اونجا میبینمت...
رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به یک خانه میکشاند.
ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتور سواری اش را برداشته بود که مسیح جلویش را گرفت:
_کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری!
_دارن میارنش، باید برم اونجا!
_چرا باید بری اونجا؟
_باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا!
_منم باهات میام.
یوسف: منم میام. میخوام این خانواده رو ببینم.
ارمیا کلافه شد.
_باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده!
همه به سمت خانه ی سیاه پوش آیه رفتند. همسایه ها جمع شده بودند...
اهالی محل آمده بودند... کوچه پر بود از جمعیت... بوی اسپند بود و همهمه... بوی عزا بود... بویی شبیه آمدن محرم بود انگار!
آیه اشک هایش را ریخته بود، گریه هایش را کرده بود. چشم هایش دو کاسه ی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند!
از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده بود گل بخرد، گل زیبایی زیبایی از گل های یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاس ها داده بود.
دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسر کشید. همسرش به خانه می آمد...
بعد از دو هفته به خانه می آمد، هم نفس اش می آمد... بیا نفس! بیا هم نفس... بیا جان من! بیا که سرد شده خانه ات. خانه ای که تو گرمای آن هستی! بیا امید روزهای سردم... بیا که پدرانه هایت را خرج دخترکت کنی... بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصه ات کنی!
『 @Dokhtarane_parva 』
‹🖤›
•
نامـتامنیـتو
لبخـندتوآرامشمن
مخلصیمآقا؎مـن😌🖐🏼!
•
#اقامونه
#مقام_معظم_دلبری😌♥️
『 @Dokhtarane_parva 』
•💜•
دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ
آقا خواندن آن ࢪا توصیہ ڪردند 🙂
و دࢪ دفع بلا و مریضے
بسیار موثࢪه❗️
مخصوصا بیمارے کࢪونا 😷
توصیہ میشود ڪہ هر روز آن را بخوانید
یا حداقل آن ࢪا گوش ڪنید👀
#معجزه
#توصیه_رهبری
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَ تَسْجُدُ
سلام بر تو زماني كه ركوع و سجود مي نمايي
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
.💛.
#تلنگࢪ
خدایۍاینفضآیمجازۍچیھ
کہمابھشدلبستیم💔!''
غࢪقشدیمداخلش..
یادمہقبلامیگفتن:
دنیآتوولکن؛آخࢪتتروبچسب🌿!"
اماالاטּمیگم:
فضاۍِمجازۍروولکن
دنیآتوبسازواسھآخࢪترفیق✌️🏻:)!"
🔖¦ #حواستباشھࢪفیقخدآیۍ
🍃⃟⃢💚•|منتظران (مهدے)|•
『 @Dokhtarane_parva 』
•💛•
هیچ وقت اون آدمی که سر کلاس گفت :
«خانم امروز امتحان داشتیم »🙄🗡
رو نمیبخشم🙂💔
#خنده_حلال
『 @Dokhtarane_parva 』