eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
912 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت239 هرچه چشم چرخاندم آرش را ندیدم. طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه هاوخاله های آرش هم امدند. کم
آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمه ی آرش هم بافاطمه امده بودند به همراه نامزدش. موقع خاکسپاری مژگان خیلی بیتابی می کرد و جیغ می کشید هیچ کس نمی توانست آرامش کند، نشسته بود روی خاکها و گریه می کرد و گاهی جیغ می کشید، حتی حرف مادرش را هم گوش نکردکه گفت، با اون وضعت اونجا نشین. بعد از چند دقیقه آرش یک صندلی آورد و دست مژگان را گرفت و به سمت صندلی کشید. مژگان هنوزبه صندلی نرسیده بودکه دوباره جیغ زد و سرش را روی سینه‌ی آرش گذاشت وگریه کردوگفت: –آرش دیدی چقدرتنهاشدم... آرش از بازوهایش گرفت وهدایتش کردطرف صندلی و بعد شروع به صحبت کرد. انقدر آرام حرف میزد که متوجه نمیشدم چه می‌گوید. بعضی از مهمانها با دیدن این صحنه شروع به پچ وپچ کردند، امان از پچ وپچ... صدای پچ پچ‌ها در گوشم اکو میشد. آن لحظه آرزوکردم کاش گوشهایم کَربود و نمی شنید. فقط خدا حالم را می دانست. چشم دوختم به خاکهایی که قبرکَن، بابیل آرام آرام توی قبر می ریخت. احساس کردم قلبم یخ زد و مُرد و زیر این خاکها به همراه جسد دفن شد. آرش باموهای آشفته کنارقبرایستاده بودوگریه می کرد. باید سیرنگاهش می کردم ونگهش می داشتم برای روزهای مبادا... تا وقتی در تیر راس نگاهم بودچشم از او برنمی داشتم که شاید او هم دنبالم بگردد و چشم هایم را جستجوکند، ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم. چیزی از مراسم نفهمیدم، توی دنیای خودم با آرش بودم، همه برای ناکامی کیارش گریه می کردند و من برای ناکامی دل خودم...هرکس چنددقیقه ایی گریه می کردو بالاخره آرام میشد ولی من آرام نمیشدم، اشکهایم بند نمی‌آمد. برای ناهار رستوران بزرگ ومجهزی رزو شده بود. دنبال نماز خانه گشتم وبرای نماز رفتم. فاطمه هم بامن بود، مادر وسعیده برای ناهارنماندند، شاید آنها هم دلشان از پچ پچها شکسته... بعداز این که نمازم را خواندم سربه سجده گذاشتم و دوباره چشم هایم جوشید. وقتی سرازسجده برداشتم، دیدم فاطمه نگاهم می‌کند. جلوتر آمد و پرسید توچته راحیل؟ نگو که برای کیارش گریه می کنی...به سجاده چشم دوختم، دونفردیگر برای نماز وارد شدند. فاطمه آرامتر پرسید: –به خاطر آرش گریه می‌کنی؟ دوباره اشکهایم ریختند، انگار به اسم آرش حساسیت پیداکرده بودند. –می فهمم، حق داری، ولی توگوش نکن به این حرفها مهم خودآرشه...مردم زیادحرف میزنن، اشکهایم را پاک کردم وگفتم: –منم از آرش ناراحتم نه مردم. فاطمه دستم راگرفت. –اون الان حالش خوب نیست، بهش حق بده، کم کم درست میشه، اینقدرغصه نخور. –خب منم می خوام توی این حال بدش، کنارش باشم، ولی اون، حتی نگاهمم نمی کنه. فاطمه می ترسم و َدوباره اشک هایم امان ندادند حرف بزنم. فاطمه هم گریه کنان گفت: –نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه. –فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت روبخوری وموقع رفتن منم صداکنی باهاتون بیام. –پس توچی؟ –ازگلوم پایین نمیره، میشه اصرار نکنی و بری؟ خواهش می‌کنم. مگه باماشین آرش نمیری؟ نگاهش کردم. اشکهایم تنها جوابی بود که می‌توانستم بدهم. بعداز رفتن فاطمه همانجا دراز کشیدم وتسبیحم را برداشتم وذکر شکر را شروع کردم، برای هردانه‌ی شکر، نعمتی را به یادم می اوردم. شکر برای روزهای خوشی که با آرش داشتم، برای تجربه کردن عشق، برای دوست داشته شدن، برای اشکهایی که می‌توانم بریزم، شکربرای این که هنوز خدا را فراموش نکرده‌ام. شاید هم فراموش کرده‌ام وگرنه معنی این همه بی‌تابی چیست؟ واقعا معتقدم به این که بی اذن خدا اتفاقی نمیوفتد؟ ازبس گریه کرده بودم چشم هایم می سوخت، کمی روی هم گذاشتمشان، نگاهی را روی خودم احساس کردم، یاد آن روز افتادم. سفر شمال. تاثیر نگاه. چشم هایم را باز کردم، برای یک لحظه انگار آرش بودکه کنار درایستاده بودو نگاهم می کرد ولی زودناپدید شد و رفت... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
قلبم ضربان گرفت. بلند شدم ونشستم وبه درچشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت: –پاشوبریم. –توآرش روندیدی؟ –چرا داشت میرفت، اینجابود؟ –زمزمه وارگفتم: –نمی دونم، اون اینجا بودیامن جایی بودم که اون بود. –وقتی بهش گفتم باما میری خونه، گفت بهت بگم با ماشین خودش بری. ولی من دوست نداشتم با او بروم. چراخودش چیزی نمی‌گوید و پیغام می‌فرستد... –باهم دیگر به طرف ماشین نامزد فاطمه راه افتادیم، خیلی سختم بود با فاطمه و خانواده‌اش بروم. ولی چاره ایی نداشتم. بیشتر مهمانها رفته بودند، مژگان ومادر شوهرم هم به طرف ماشین آرش می رفتند، خاله‌ی آرش دست مادر شوهرم را گرفته بود و کمکش می کرد. آرش هم جلوی در مردانه همراه عمو و داییش ایستاده بود و سرش پایین بود. برای لحظه ای ایستادم ونگاهش کردم، شکسته بود، انگارمردتر شده بود. دلم برای آغوش مردانه‌اش تنگ بود. می دانم برایش خیلی سخت است. کیارش برایش حکم پدر را داشت. دلم می خواست با آرش حرف بزنم. سرش را بلندکرد و چشمی به اطراف چرخاند و با دیدنم، به طرفم قدم برداشت. انگار هر قدمش را روی قلبم می‌گذاشت تا نزدیکم شد، همانطور سربه زیر و آرام گفت: –توی ماشین خودمون بشین، چنددقیقه دیگه میام. فاطمه حرفش را شنید و با لبخند به من اشاره کردکه بروم. خودش هم رفت. ازصبح چیزی نخورده بودم وضعف داشتم ولی همین جمله‌ی آرش به پاهایم جان داد. داخل ماشین نشستم. طولی نکشید که مژگان ومادر آرش هم امدند و گریه را سر دادند، ولی من برعکس اینبارگریه ام نگرفت وسعی کردم دلداریشان بدهم. –مامان جان بسه، دوباره حالتون بدمیشه ها. مژگان کنارم بود دستش را گرفتم. –مژگان جان گریه نکن به فکراون بچه باش...دستش را از توی دستم کشید ونگذاشت حرفم را ادامه بدهم و باخشم وگریه گفت: –این بچه هم مثل خودم بدبخت و بی کس شد، توچه می فهمی تنهایی چیه، برای بدبختی خودم گریه می کنم واین بچه...خودم روعقب کشیدم وفقط نگاهش کردم. مادرکیارش کمی سرش را عقب چرخاند و گفت: –این چه حرفیه، چرا بی کسی، مگه من مردم، مگه آرش مرده...عموش برای بچت پدری میکنه، میشه همه کس وکارتون... با بازشدن در توسط آرش بحث تمام شد. آرش باپسر عمویش که آن طرف ماشین ایستاده بود حرف میزد و کارهایی را به او می سپرد که انجام بدهد. ماشین را روشن کرد وچشم دوخت به روبرو. خداروشکرکردم که درست پشت سرش نشسته ام ومی توانم نگاهش کنم، به صندلی تکیه دادم و به آینه زل زدم. اخم داشت. معلوم بودفکرش مشغول است و در دنیای دیگریست. ولی من ناامید نشدم و حتی یک لحظه هم چشم ازآینه برنداشتم تاشاید نگاه گذرایی هم که شده به من بیندازد. چقدرسرسخت شده بود، شاید هم من زیاد حساس شده بودم، شایدمحبتهای بی دریغش بدعادتم کرده بود، سکوت محض بود و دیگر کسی گریه نمی‌کرد. نفس عمیق وصدا داری کشیدم تاشاید نگاهم کند ولی فایده ایی نداشت. نکند مهربانی کردن یادش رفته...چشم هایم را بستم وسرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم. باترمز ماشین همه پیاده شدیم واین بارمن مادرشوهرم را کمک کردم و به خانه رفتیم. بعد از ما مهمانهای خودمانی وارد شدند. برایشان چای درست کردم وبعد از یکی دو ساعت همه رفتند جز یکی از خواهرهای مادرشوهرم و فاطمه و خانواده اش و زن دایی. یکی دوساعت بعد فاطمه گفت که آنها هم می‌خواهند همراه زن دایی برای استراحت به خانه‌شان بروند، چون نامزدش اینجا راحت نیست. مردد بودم بگویم من را هم برسانند یانه، اصلا دلم نمی‌خواست بمانم. همان لحظه آرش وارد آشپزخانه شد و من از فرصت استفاده کردم و بلندگفتم: –فاطمه جان، میشه منم تا یه ایستگاه مترو برسونید؟ –این چه حرفیه راحیل جان، تا خونتون می بریمت. صدای بَمش پیچیدتوی گوشم. –فاطمه خانم من خودم می برمش، شما بفرمایید... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
بعد از چند دقیقه عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز سوم که کجا می خواهند بگیرند صحبت کردند و حتی درمورد این که متن اعلامیه چه باشد هم مشورت کردند، قرار شد مراسم سوم وهفتم در یک روز باشد. تا نزدیک غروب حرفهایشان به درازا کشید و با هم تقسیم کارکردند. چقدر خوب بود اگر خانواده ها همیشه اینقدرباهم متحد بودند و برای هم، دل می سوزاندند. بعداز رفتنشان آرش را ندیدم. مثلا قرار بود مرا برساند. به آشپزخانه رفتم و استکانها را شستم وکمی روی کابینت‌هارا مرتب کردم. اذان شد، وضوگرفتم و به طرف اتاق آرش رفتم تا نمازم را بخوانم. ولی یادم امد که چنددقیقه ی پیش مژگان به مادرشوهرم گفت میرود آنجا بخوابد. به طرف اتاق مادرشوهرم پا کج کردم. همین که در را بازکردم بادیدن آرش خشکم زد. آرش سربه سجده گذاشته بود و شانه‌هایش می‌لرزید. نمی دانستم الان باید بروم یابمانم. از گریه اش بغض کردم وخواستم بیرون بروم که گفت: –بیا نمازت روبخون. شوک زده نگاهش کردم. از روی سجاده بلند شد و کنار نشست. سرش پایین بود. به نمازایستادم وترسیدم از این که نکند برود. کاش تا آخر نمازم بماند. خدایا ببخش مرا که نماز برای توخواندم ولی تمام فکرم پیش عشقم بود. ببخش که همیشه لاف باتو بودن زدم، ولی وقتی پای عشقم وسط کشیده شد با او بودم. خدایا مرا ببخش که حتی برای پنج دقیقه هم نتوانستم از او چشم بپوشم وبه روی توچشم بازکنم... وقتی نمازم تمام شد. نبود. با دیدن جای خالی‌اش گریه‌ام گرفت. مثلا خواستم زودتر نمازم را تمام کنم که بیشتر ببینمش...خدا اینطور مهربانی می کند. به پایه‌ی تخت تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم، از خداشرمنده بودم و بخشش می خواستم. با بازشدن درسرم را بلندکردم. آرش با یک لیوان شربت زعفران داخل شد. جلویم زانو زد وگفت: –ازخاله خواستم درست کنه، بخور لبهات سفیده، چرا ناهار نخوردی؟ با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. حال خودش هم بهترازمن نبود. "تو که اصلا نگاهم نکردی، لبهایم را کی دیدی " می دانستم او هم چیزی نخورده، چشم به لیوان دوخته بود، سرش را بلندکرد و اشکهایم را با پشت دستش پاک کرد و گفت: –کاش به جای کیارش من می مردم. اینجوری همه کمتراذیت می شدند. از حرفش لرزیدم وزانوهایم را در بغلم جمع کردم و سرم را رویشان گذاشتم وگریه کردم وگفتم: –خیلی بی انصافی. نفس عمیقی کشید و لیوان را روی میز کنارتخت گذاشت وکنارم نشست. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش چسباند. صورتش را روی سرم گذاشت وگریه کرد. از بوی تنش حالم بهترشد. " اصلا من به شربت یاغذایی نیاز ندارم، عطرتنت مرا سرپا می کند." گریه‌ی هردویمان بند امده بود. ولی نه او مرا رها می کرد، نه من قصد تکان خوردن از جایم را داشتم. نفس عمیقی کشید و گفت: –ازحرفم ناراحت نشو راحیل، بی تو برای من بامرگ فرق چندانی نداره. مضطرب نگاهش کردم، چشم هایش کاسه‌ی خون بود، رنگش پریده بود و ته ریشش که خیال سبز شدن داشت غمگین ترش کرده بود. حالش خیلی بد بود باید خودش شربت می خورد. لیوان را از روی میز برداشتم وگفتم: –تو واجب تر ازمنی، بخور. –تا تو نخوری، من لب نمی زنم. –اصلاخودت ناهارخوردی؟ – بااین وضعی که پیش امده، هیچی ازگلوم پایین نمیره، راست میگن غم که میادخروار،خروار میاد. لیوان را به لبش چسباندم. –جون من بخور. یک جرعه خورد. لیوان را از لبش جداکرد و به لب من چسباند. –جون من همه اش روبخور. به ناچار سرکشیدم...لبخندنازکی زد و گفت: –راحیل قول بده تو هر شرایطی مواظب خودت باشی...سکوت کردم و او ادامه داد: –همه چیز دست به دست هم داده تا من رو نابود کنه ناخوشی تو هم تشدیدش میکنه. –من پیش تو همیشه خوشم آرش... دستش را به صورتم کشید. –یه وقتهایی اونجوری که ما می خواهیم پیش نمیره راحیل...باید قول بدی هرجورکه پیش رفت مواظب خودت باشی. –فیلسوف شدی؟ –آره، جامون عوض شده، درد آدم روفیلسوف می کنه... حرفهات توی سرم چرخ می خوره. قسمت هرکس روخدا تعیین می کنه نه خودش... –می ترسم ازحرفهات آرش. –تاوقتی خداهست از هیچی نترس. متعجب نگاهش کردم. باغم گفت: –اینبار دل می‌سپارم به خواست خدا. احساس می کردم چیزی می خواهد بگوید ولی شاید نمی تواند... روی تخت دراز کشید و گفت: –تمام دیشب رونخوابیدم وتوی خیابون راه می رفتم. –چرا؟ –به خاطر مصیبتی که جوری یقه‌ام رو گرفته که هیچ جوره نمیشه ازش خلاص شد. خیلی خسته‌ام راحیل. –چیزی برات بیارم بخوری؟ –کاری رو که بخوام می کنی؟ باسر تایید کردم. دستش را دراز کرد و مثل همیشه دوضربه زدروی بازویش وگفت: –بیای اینجا بخوابی ونگی زشته مهمون دارید و این حرفها، آرومم کن راحیل. بعد آهی کشید و ادامه داد: –شاید فردایی نباشه وبعدچشم هایش نم زد. بلندشدم موهایم را مرتب کردم و عطری که همیشه گوشه ی کیفم می گذاشتم را زدم وکنارش درازکشیدم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه می‌کند. می دا نستم گریه‌اش به خاطرکیارش نیست. سرم را بلند کردم وغمگین نگاهش کردم. چشم‌هایش پر آب بود. گفتم: – می خوای من روبُکشی؟ تو که گفتی خسته‌ایی میخوای بخوابی؟ سرم را به سینه‌اش چسباند و با صدای گرفته‌اش گفت: –قول ندادی، که باخیال راحت بخوابم. –باشه، قول میدم همیشه مواظب خودم باشم، فقط تو اینجوری جگرم روخون نکن. –بایدجون من روقسم بخوری که درهرشرایطی نمیزنی زیرش. کمی خودم را از حصار دستهایش جداکردم و دوباره نگاهش کردم. چشم هایش التماس را فریاد می زد. دوباره حصار دستانش را تنگ کرد و با همان غم صدایش که دلم را زیرو رو می‌کرد گفت: – خواهش می کنم راحیل. –این جور قول گرفتن رو از خودم یاد گرفتیا، باشه هر چی تو بگی، به جون تو در هرشرایطی مواظب خودم هستم. ملافه را تا گردنش بالا کشید وگفت: –همیشه شرمندتم راحیل، آرزوی من خوشبختی توئه. نمی‌دانم چرا ازحرفش دوباره استرس گرفتم وخواستم باز هم نگاهش کنم و دلیل حرفش را بپرسم، ولی دستهایش را محکم نگه داشت ونگذاشت. –بخواب راحیل. من هم خسته بودم. سعی کردم با استرسی که آزارم میداد کنار بیایم. از وقتی با هم نامزد شدیم این استرس همراهم بود. استرس برخوردهای خانواده‌اش، استرس دوستان دختری که در گذشته داشته، استرس رفتارش در آینده‌‌ایی که داشتیم. من دنبال آرامش بودم. فکر می‌کردم با آرش آن را به دست می‌آورم؛ ولی در این مدت هر دفعه به طریقی آرامشم گرفته میشد. به هدفم و انتخابم فکر کردم. یاد حرف مادرم افتادم. "بعضی انتخابها شاید لذت داشته باشه، ولی تو رو به آرامش نمی‌رسونه". چشم هایم را بستم و سعی کردم دیگر فکر نکنم و کمی بخوابم. با صدای اذان گوشی‌ام چشم هایم را بازکردم و نگاهی به آرش انداختم، او هم تکانی به خودش داد و چشم هایش را بازکرد. باورم نمیشد این همه خوابیده باشیم. آرش کش وقوسی به خودش داد و با تعجب پرسید: –یعنی تاصبح خوابیدیم؟ –آره. سرم را از روی بازویش بلند کردم وکمی با کف دستم ماساژش دادم وگفتم: –ببخشید، الان دیگه حسابی خشک شده. با حسرت گونه‌ام را نوازش کرد و گفت: –تاحالامرفین زدی؟ تعجب زده گفتم: –اون موقع که باسعیده تصادف کرده بودیم آره، فکرکنم همون روز اول. –پس حس من رو وقتی توپیشمی می تونی بفهمی... لبخندی زدم وگفتم برم وضوبگیرم. نمازم را که خواندم احساس گرسنگی شدیدی کردم. آرش از اتاق بیرون رفته بود. همین که خواستم سجاده را جمع کنم، وارد شد وگفت: –جمع نکن. برگشتم ونگاهش کردم دست وصورتش خیس بود. وضو گرفته بود. کنار رفتم وتماشایش کردم. شروع به نماز خواندن کرد و من مثل مجسمه فقط نگاهش کردم... بعد از نماز به سجده رفت. سر از سجده برداشت و مشغول جمع کردن سجاده شد. –راحیل می تونی بری از توی یخچال یه چیزی واسه خوردن پیداکنی بیاری، بخوریم؟ نتوانستم چشم از او بردارم، وقتی قیافه ی مبهوتم را دید کنارم نشست. از جیبش تسبیح تربتی را که قبلا به او داده بودم را از جیبش درآورد، چون دیشب باهمان لباسهای بیرونش خوابیده بود. اشاره کردبه تسبیح وگفت: –دوروزه همراهمه، واقعا دیجیتالیه... همیشه وقتی یکی برات خیلی عزیزه یه یادگاری ازش پیش خودت نگه می داری تا گاهی نگاهش کنی و یادش کنی. تنها چیزی که می تونم همیشه اونم چندین بار در روز یادت کنم، همین نماز خوندنه... فکرش روبکن، صبح که بلندمیشی نماز بخونی، می دونی عشقت یه جای دیگه، دقیقا همون موقع بیداره و توی سکوت شب وقتی همه خوابن بهت فکر میکنه. حتی می تونیم باهم دیگه یه قول وقرارهایی بزاریم راحیل... –مثلا، تو نمازای صبح شنبه هامون واسه هم دیگه از خدا سلامتی بخواهیم، یکشنبه ها طول عمر مثلا...چه می دونم تو ازمن خلاق تری حتما چیزای بهتری به ذهنت میرسه... "خدایا این چی می گه، دیونه شده، به خاطر من می خواد نماز بخونه؟... اصلاچرا باید از من یادگاری داشته باشه... نگاهی به من انداخت. پرسیدم: –سجده رفته بودی با خداچی پچ پچ می‌کردی؟ –داشتم خاطرات خودمون رو مرور می‌کردم. بعد آهی کشید و ادامه داد: –نه، مثل این که تو نمیخوای خوراکی واسه ما بیاری بزار خودم برم. بعدبلندشد و از اتاق بیرون رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت. آرش قبلا هم گفته بود با صدای اذان یاد من می‌افتد و این برای من ناراحت کننده‌ترین حرفی بود که شنیده بودم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺭﻓﺘﯿﻢ سینما ﻓﯿﻠﻢ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ رو ببینیم ... ﺍﻧﻘﺪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯾﻢ ... ﺑﯿﺮﻭﻧﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩﻥ😒😂 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
...✨♥️ 『🌱✨ . • +گفــت:اصــل‌بـده!😁 -گفتـم:مـادرم کنیز ‌ربـاب... بـابـام‌ هم غلام عبــاس... برادرم غلامــ علے اکبر... خودمم کنیــز زینـــب...(★_★) مــا اصل و نصبمــون غلامــ در خــونه حسـینهــ... جــد در جــدمون‌نــوکرش‌بــودن. غلامـ خانـه زادشیــم...☺️ +گفــت: تُ دنیــا چے دارے؟😃 -گفتــم:یــه چادر که رنگــش مشکیــه چــون تا ابد عــزادار حسیـنِ و یه سَر که اگــه لایق بــاشــه افتاده زیــر پــاشون...🙂 +خندید و گفتــ:روانے خدا شفات بده😂 -گفتــم:بیمارِ حسیــنم شــفا نمیخــوام و جــــزحسیـ♥️ـــــن و کربـ✨ــــلا از خــ😍ـدا چیــزے نمیخوام...(((: ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت علیهم السلام ،، شهدای مدافع حرم وهمه ی شهدای جنگ تحمیلی.... 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای جااانم خیلی وقته دلم گنبدتو میخواد😊😢 دلم حرمتو میخواد آقا جان😞💔 ان شاءالله قسمت شما😍😭 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
بــهش گــفــتــم: امــام زمــان (عــج) رو دوســت داریــ❓ گــفــت: آره ❗️خــیــلــے دوســش دارمــ😍 گــفــتــم: امــام زمــان حــجــاب رو دوســت داره یــا نــه⁉️ گــفــت: آره❗️ گــفــتــم : پــس چــرا ڪــارے ڪــه آقــا دوســت داره انــجــام نــمــیــدیــ❓🤔 گــفــت: خــب چــیــزه…ولــے دوســت داشــتــن امــام زمــان عــج بــه ظــاهر نــیــســت ، بــه دلــه😌 گــفــتــم: از ایــن حــرف ڪــه مــیــگــن بــه ظــاهر نــیــســت ، بــه دلــه بــدم مــیــاد😣 گــفــت: چــرا❓ بــراش یــه مــثــال زدمــ: گــفــتــم: فــرض ڪــن یــه نــفــر بــهت خــبــر بــده ڪــه شــوهرت بــا یــه دخــتــر خــانــوم دوســت شــده😰 و الــان تــوے یــه رســتــوران داره بــاهاش شــام مــے خــوره. تــو هم ســراســیــمــه مــیــریــ🏃 و مــے بــیــنــے بــلــ‼️ آقــا نــشــســتــه و داره بــه دخــتــره دل مــیــده و قــلــوه مــے گــیــره💏 عــصــبــانــے مــیــشــے و بــهش مــیــگــے: اے نــامــرد❗️بــهم خــیــانــت ڪــردیــ❓😡 بــعــد شــوهرت بــلــنــد مــیــشــه و بــهت مــیــگــه : عــزیــزمــ❗️ مــن فــقــط تــو رو دوســت دارمــ😘 بــعــد تــو بــهش مــیــگــے: اگــه مــنــو دوســت دارے ایــن دخــتــره ڪــیــه❓چــرا بــاهاش دوســت شــدیــ❓ چــرا آوردیــش رســتــورانــ❓ اونــم بــر مــے گــرده مــیــگــه: عــزیــزم ظــاهر رو نــبــیــنــ❗️ مــهم دلــمــه❗️ دوســت داشــتــن بــه دلــه… دیــدم حــالــتــش عــوض شــده بــهش گــفــتــم: تــو ایــن لــحــظــه بــه شــوهرت نــمــیــگــے: مــرده شــور دلــت رو بــبــرنــ❓ تــو نــشــســتــے بــا یــه دخــتــره عــشــقــبــازے مــے ڪــنــے بــعــد مــیــگــے مــن تــو دلــم تــو رو دوســت دارمــ❓ حــرف شــوهرت رو بــاور مــے ڪــنــیــ❓ گــفــت: مــعــلــومــه ڪــه نــه❗️دارم مــے بــیــنــم ڪــه خــیــانــت مــے ڪــنــه ، چــطــور بــاور ڪــنــمــ❓ مــعــلــومــه ڪــه دروغ مــیــگــه گــفــتــم: پــس حــجــابــتــ… اشــڪ تــو چــشــاش جــمــع شــده بــود روســرے اش رو ڪــشــیــد جــلــو بــا صــداے لــرزونــش گــفــت: مــن جــونــم رو فــداے امــام زمــانــم مــے ڪــنــم ، حــجــاب ڪــه قــابــلــش رو نــداره😭 از فــردا دیــدم بــا چــادر اومــده گــفــتــم: بــا یــه مــانــتــو مــنــاســب هم مــیــشــد حــجــاب رو رعــایــت ڪــرد❗️ خــنــدیــد و گــفــت: مــے دونــم ❗️ ولــے امــام زمــانــم چــــــــادر رو بــیــشــتــر دوســت داره😇 مــے گــفــت: احــســاس مــے ڪــنــم آقــا داره بــهم لــبــخــنــــــــــــد مــے زنــه😊 [ اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج ] ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva