eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
922 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
😌 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو دلبسته شدم /به خدا من از همه به غیر توخسته شدم😊😞 حسیین آقام♥️/همه میرن تو میمونی برام😍💔 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت305 آن شب برای مطرح کردن موضوع دو دل بودم. برای همین از سعیده خواستم که شب پیشم بماند. بعد از
کمی دل، دل کردم وبعدگفتم: –راستش از این که ازم خواستگاری کرده احساس غرور می کنم. من کمیل رو خیلی قبولش دارم. از این که اون هم من رو قبول داره حس خوبیه. سعیده مشکوک نگاهم کرد. –یعنی دوسش داری؟ بغض کردم و گفتم: –کاش داشتم. اون برام بیشتر نقش یه معلم رو داره. سعیده سرش را عقب کشید و با حیرت به چشم هایم نگاه کرد. –خب پس قضیه‌ی خواستگاری منتفیه. جوابت منفیه دیگه. با تردید نگاهش کردم. –به ریحانه فکر کردی؟ همش به این فکر می‌کنم که خدا بیخود اون بچه رو سر راه من قرار نداده. سعیده ابروهایش بالا رفت. –راحیل، به نظر من همون بابای ریحانه اگه بفهمه تو به خاطر مادری کردن برای بچش میخوای بهش جواب مثبت بدی، ناراحت میشه. –خب اولا قرار نیست کسی بفهمه، اگر مامان به این ازدواج رضایت داد، این موضوع مثل یه راز تا ابد بین من و تو میمونه. دوما به نظرم می‌تونم با کمیل چیزهایی که دنبالش هستم رو پیدا کنم. همیشه تو رویاهام به این فکر می‌کردم که ازدواجم یه خروجی معنوی هم داشته باشه. این جور نباشه که صرف این که به یکی علاقه دارم بهش برسم و همه چی تموم بشه. –خب همین ازدواج خودش کامل شدن دینه دیگه. –درسته، وقتی موضوع آرش پیش امد، همین کمیل حرفهایی زد که من رو به فکر وادار کرد. اسرا درست میگه هم کف هم بودن رو... آرش بد نبود. من خواستم یه قدم مثبت بردارم، به نظر خودم تا حدودی موفق هم شدم، ولی خب خدا نخواست و نشد. ازدواج با آرش فقط صرفا علاقه نبود. از کارم هدف داشتم و همین راضی‌ام می‌کرد. وقتی قسمت نشد با خودم فکر کردم حتما من لایق اجرای این هدف نبودم یا شایدم فکرم اشتباه بوده. حالا که دوباره این فرصت بهم داده شده، خوشحالم. باز ازدواجم می‌تونه یه اتفاق خوب باشه، اگرم سختی داره، من مطمئنم کمیل نمیزاره بهم سخت بگذره، سعیده همانطور با بهت گفت: –آخه راحیل تو خیلی شرایطتت از اون بهتره. –اگه منظورتوام مثل اسرا زیبایی و موقعیته که اینا چیزی نیست که برای آدم امتیاز باشه. تازه مگه کمیل ازخوشگلی واین چیزها چیزی کم داره؟ امتیازشم از من بالاتره. لبهایش را بیرون داد و گفت: –نه، خداییش...ولی منظورت ازامتیاز چیه؟ –مثلاهمین اخلاق خوشی که داره، یاصبوریش توی بیشتر مسائل، یا خیلی چیزهای دیگه، سعیده من یک سال توی خونش بودم. اسرا یه چیزی روهوا میگه چون اصلا کمیل رو نمی‌شناسه. سعیده تکیه‌اش را به پشتی داد. –راحیل اگه یه چیزی ازت بپرسم راستش رومیگی؟ –اگه بخوام راستش رو نگم جوابت رونمیدم، قبوله؟ –باشه. وقتی یکی رو دوست نداری، واقعا میتونی باهاش زندگی کنی؟ – به نظرم باید همچین مردی رو دوست داشت سعیده، حیفه فقط باهاش ازدواج کرد. انشاالله که خدا هم کمک میکنه. سعیده خندید. –یعنی راحیل، عاشق این تئوریهاتم. من یه بار یه جا خوندم، میشه حتی عاشق مردی بشید که دوسش ندارید. –یعنی چی؟ یعنی آدم می تونه خودش روعاشق کنه؟ –اینطورنوشته بود. قضیه برایم خیلی جالب شد و ناراحتی‌ام را فراموش کردم و حریصانه پرسیدم: –خب چطوری؟ –یه خانمه پرسیده بودکه من شوهرم رودوست ندارم ولی اون بنده‌ی خداخیلی زحمت می کشه ومردخوبیه چیکار کنم که دوسش داشته باشم. کارشناسه کلی بهش راهکارداده بودکه به نظرم جالب بود. –چه راهکارهایی؟ –حالا که نه به داره نه به باره، راهکار می خوای چیکار، بزار حالا ببینیم خاله چی میگه. –ولی سعیده به نظر من وقتی یکی مومن باشه، علاقه به وجود میاد. حتی اگر آدم شوهرش رو دوست هم نداشته باشه، دوستی اون با خدا دل آدم رو نرم و لطیف میکنه. بعدشم آدم باید به خودشم نگاه کنه، گاهی باید فکر کنیم که اصلا ما قابل دوست داشته شدن هستیم. شاید اون تکبرمون نمیزاره خوبیهای دیگران رو ببینیم. دوست داشتن دیگران بدون قید و شرط خودش کار سختیه. این که من بگم من مثلا اسرا رو دوست دارم چون بنده‌ی خداست، نه به خاطر این که خواهرمه و خیلی خوبیها در حقم کرده، اینجوری وقتی مثل امروز بهم بتوپه ازش بدم نمیاد و می‌تونم ببخشمش. بعد آهی کشیدم و پرسیدم: –سعیده به نظرت مامان جوابش به این خواستگاری مثبته؟ –نمی دونم، توکه امدی اینجا، خاله اسرا رو صدا کرد توی اون یکی اتاق که باهاش حرف بزنه، منم تنها نشستم توی سالن و گریه کردم. –دیونه، به جای این که بیای من رو دلداری بدی خودتم نشستی به گریه کردن؟ باصدای در، نگاهمان به طرفش سُر خورد. اسرا باگردنی کج وارد شد و بغلم کرد. –راحیل من رو می‌بخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم. دیگه نمیخوام اذیت بشی. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت306 کمی دل، دل کردم وبعدگفتم: –راستش از این که ازم خواستگاری کرده احساس غرور می کنم. من کمیل ر
–راحیل من رو می‌بخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم. قبل ازاین که من حرفی بزنم سعیده پرید وسط و گفت: –نخیرنمیبخشه، نبخشیش‌ها راحیل، تازه بامنم بدحرف زد، دختره‌ی چشم سفید. راحیل باشرط ببخشش، مثلا بگویک سال باید لباسهات رو اتو کنه، از بس زِرتی بخشیدیش اینقدر زبون درازشده دیگه. اسرا اعتراض آمیز گفت: –اینم عوض پا درمیونیته؟ اسرا را بغل کردم. –قول بده دیگه درموردکسی قضاوت نکنی. سعیده باخنده گفت: –توبه‌ی گرگ مرگه. اسرا پشت چشمی برای سعیده نازک کردوگفت: –چشم. دیگه تکرارنمیشه. سعیده گفت: –ولی من نمی‌بخشمت. –حالا کی ازتوعذر خواهی کرد. لبم را به دندان گرفتم وبرای اسرا چشم غره رفتم و باسرم اشاره کردم که از او هم عذرخواهی کند. اسرا با اکراه دست سعیده را گرفت وگفت: –خیلی خوب بابا معذرت. –نگاه کن، از خواهرت با بوس وبغل عذرخواهی می کنی، ازمن از روی شکم سیری؟ از حرف سعیده خندیدیم و اسرا سعیده رابغل کرد و بوسید. سعیده گفت: –خب بابا چون بنده‌ی خدا هستی می‌بخشمت. همان شب مادر از من خواست که تا تمام شدن امتحانهایم در این مورد خواستگاری حرفی نزنیم. تا فرصتی باشد برای حلاجی اوضاع. من هم قبول کردم و حرفی نزدم. برای این که کمیل هم از بابت من خیالش راحت باشد به زهرا خانم زنگ زدم و از او خواستم که به برادرش بگوید، فعلا اجازه دهد خودم به دانشگاه بروم. بعد بهانه‌ها و حرفهایی با مشورت هم ساختیم تا تحویل برادرش بدهد. نمی‌دانم زهرا خانم چطور برایش توضیح داده بود که کمیل دیگر زنگ نزد تا از خودم بپرسد. لابد به خاطر قضیه‌ی کنسل کردن شکایت فکر کرده نمی‌خواهم در کارهایم دخالت کند. ولی فقط خدا می‌دانست که چقدر به او احتیاج داشتم. یکی دوبار سعیده آنقدر ابراز عجز و ترس کرد که مادر و اسرا هم با ما به دانشگاه آمدند و چندین ساعت منتظر ماندند تا من دو تا امتحانم را بدهم. البته اسرا کتابهایش را آورد تا همانجا درسش را هم بخواند. وقتی سعیده به دنبالمان آمد به من زنگ زد و خیلی سری گفت: –راحیل این بیرون وضعیت سفیده، زود بیایید سوار ماشین بشید. از کارهایش هم خنده‌ام می‌گرفت هم ترسم بیشتر میشد. همین که سوار ماشین شدیم سعیده گفت: –راحیل میگم، این داعشیه اگه هممون رو بگیره، با ما که کاری نداره، فقط تو رو تهدید کرده دیگه. درسته؟ مادر با ناراحتی گفت: –سعیده میشه بس کنی. اینقدر از این حرفها زدی راحیل رو ترسوندیا. اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه، مگه شهر هرته. اسرا گفت: –البته مامان جان شهر هرت که هست، ولی نه در اون حد. مادر نگاه سرزنش آمیزی به اسرا کرد و گفت: –به اندازه کافی امروز با هدر رفتن وقتم اعصابم خرد شده ها دیگه شمام با این حرفهاتون بدترش نکنید. اسرا خندید و گفت: –ای بابا مامان جان، شما که همش تو کتابخونه با کتابها سرگرم بودید وقتتون کجا هدر شد؟ شرمنده گفتم: –ببخشید همتون رو اسیر کردم. همش تقصیر این سعیدس، هی میشینه خیالبافی میکنه، ته دل من رو خالی میکنه. یه ماشین دیروز چند بار بهمون چراغ زد و اشاره کرد تا بگه چادر من از در ماشین بیرون مونده، حالا سعیده جو میداد و میگفت: "خدایا بدبخت شدیم، گرفتنمون، افتادیم دست داعشیا، "در حالی که راننده اصلا ریش نداشت. شبیهه داعشیها هم نبود. یا دفعه‌ی پیش، پشت چراغ قرمز وایساده سرش تو گوشیشه، چراغ سبز شده حرکت نکرده، ماشین پشت سرمون اعصاب نداشت چند بار بوق ممتد زد که بگه راه بیفتید. به جای این که حرکت کنه، وایساده پلاک ماشین طرف رو حفظ میکنه، میگه اونور چهار راه اینا میخوان ما رو خفت کنن. مادر سرش را تکان داد و گفت: –راحیل فکر کنم با آژانس بیای دانشگاه بهتره. این سعیده آخر هممون رو دیوونه میکنه. اسرا خندید و گفت: –ولی باحاله مامان، اینا بعدا میشه خاطره، فکر کن بعدها تعریف می‌کنیم خانوادگی راحیل رو بردیم دانشگاه و این ماجراهایی که سعیده به... در حرفش پریدم و تهدید وار گفتم: –اگه بشنوم نشستی این حرفها رو جایی گفتی وای به حالت اسرا ها...حالا دیگه بدبختیای من واسه تو خاطره میشه. –نه بابا، منظورم این نبود. باور کن من خواستم فقط یه کم شوخی کنم تا... دستم را به علامت سکوت بردم بالا. –باشه قبول. بزار برسیم خونه بعد شوخیت رو ادامه بدیم. اینجا جای شوخی نیست. سعیده خندید و گفت: –اسرا جان، راحیل با یه لشگرم بیاد دانشگاه فایده نداره، فقط با آقای بادیگارد خیالش راحته. احتمالا الانم فکر میکنه این فریدونه همین گوشه کنارا کمین کرده. بابا اون بیکار هست ولی دیگه نه در این حد. مادر گفت: –بچه‌ها گاهی سکوتم چیز خوبیه ها. سعیده نگاهی به مادر انداخت و گفت: –خاله الان منظورتون همون دهنمو ببندم با کلاس بود؟ همه خندیدیم. به خانه که رسیدیم اسرا گفت: –به من که خیلی خوش گذشت. من فردام میام. با چشم‌های گرد شده گفتم: –اینو ببین، انگار سیزده بدره. مادر گفت: –فردا لازم نیست کسی بره. خودم با آژانس می‌برمش.
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت307 –راحیل من رو می‌بخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم.
(:: سعیده فوری پایین چادر مادر را چنگ زد و قیافه‌ی مضطربی به خودش گرفت و گفت: –نه ملکه‌ بزرگوار، خاله‌ی عزیزم، این کار رو با من نکنید. من قول میدهم دیگر حرفی نزنم که باعث رعب و وحشت راحیل بشود. خواهش می‌کنم اجازه بدهید خودم ببرمش. دستم به دامانتان. مادر دست سعیده را گرفت: –پاشو ببینم. این کارا چیه، مگه تأتره. باشه اصلا هر جور خود راحیل راحت تره، همون کار رو می‌کنیم. من فقط نمیخوام تو امتحاناتش بهش استرس وارد بشه. سعیده چشمکی زد و گفت: –معلومه دیگه با بادیگارد راحت تره و اصلنم استرس نداره. اسرا با شنیدن این حرف اخم‌هایش در هم رفت و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم. بعد فوری به طرف اتاق رفت. یک امتحانم بیشتر نمانده بود، ولی خبری از تلفن زهرا خانم نشد. گفته بود بعد از یک هفته زنگ میزند. نکند برادرش قضیه را فهمیده و اجازه نداده زنگ بزند. روز آخر سه امتحان با هم داشتم. بین امتحانها فرصت خوبی بود برای مرور امتحان بعدی. در کتابخانه می‌نشستم و درس می‌خواندم تا ساعت امتحانم برسد. بالاخره امتحان آخرم را هم دادم و نفس راحتی کشیدم. گوشی را برداشتم تا خبری از سعیده بگیرم. دیدم پیام داده: –خاله زنگ زد گفت نیام دنبالت بادیگاردت میاد دنبالت. فوری به سعیده زنگ زدم. –قضیه چیه سعیده. – قبلا برنامه‌ امتحانتت رو به یکی دیگه دادی اونوقت از من می‌پرسی؟ طرف ساعتشم میدونسته. به خاله زنگ زده و اجازه گرفته بیاد دنبالت باهات حرف بزنه. –در مورد چی سعیده؟ –چه میدونم. منم مثل تو. لابد در مورد خواستگاری دیگه. –نه بابا، فکر نکنم. خواهرش می‌گفت خودش روش نمیشه. –چند دقیقه دندون روی اون جیگرت بزاری معلوم میشه. احتمالا الانم جلوی در منتظرته. گوشی را که قطع کردم به طرف در خروجی راه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که دیدم مژگان جلوی در ایستاده و منتظر است. با دیدنش جلوتر نرفتم و همانجا ایستادم. به طرفم قدم برداشت. به یک قدمی‌ام که رسید سلام کرد. مرتب تر از همیشه لباش پوشیده بود. مانتوی بلند دکمه دار با شلوار مشگی. خبری از ساپورت نبود. روسری بزرگ و زیبایی را هم سرش کرده بود. آرایشش ملایم وملیح بود. در دلم آرش را تحسین کردم. حس بدی نسبت به مژگان داشتم. هنوز نتوانسته بودم با این حس کنار بیایم. بچه‌اش را در آغوشش جابجا کرد. یک دختر ریز و ظریف. نمی‌دانم نخواستم یا نتوانستم جواب سلامش را بدهم. با شرمندگی گفت: –می‌خواستم چند دقیقه باهات حرف بزنم. جوابی ندادم. به سکویی که همان نزدیکی بود اشاره کرد. –بیا اینجا بشینیم، فقط چند دقیقه وقتت رو می‌گیرم. با اکراه به طرف سکو رفتم. همین که نشستیم سرش را پایین انداخت و با حالت شرمندگی گفت: –راحیل می‌دونم در حقت بد کردم. ولی باور کن یه جورایی جبر زمانه هم باعث شد که این اتفاقها بیوفته. وقتی از فریدون شنیدم نامزد کردی خوشحال شدم، بعد جوری با مسخرگی ادامه داد: فکر می‌کردم عشق و علاقت بیشتر از... با جدیت و تحکم گفتم: –دروغه، –پس اون آقایی که جلوی در منتظرته کیه؟ فریدون می‌گفت... با اخم گفتم: –اون نامزدم نیست. با نگاهش چشم‌هایم را ‌کاوید. نگاهی به سارنا انداختم و گفتم: – باید جایی عاشقی کنی که دنبالت باشن وگرنه جز بی‌ارزش شدن نتیجه‌ی دیگه‌ایی نداره. گاهی باید عشقت رو کور کنی تا یه چیزهایی رو نبینه. آرش به خانواده‌اش و بچه‌ی برادرش احساس وظیفه‌ی بیشتری داشت. نخواستم دل یه مادر داغ‌دیده رو بشکنم. من از بچگی یاد گرفتم از علاقه‌هام بگذرم. وقتی یه چیزی رو سالها تمرین کنی دیگه انجام دادنش برات راحت میشه. عشق که چیزی نیست، کسایی رو می‌شناسم که از خانوادشون، بچه‌هاشون، عشقشون، از همه چیزشون به خاطر دیگران گذشتن. رنگ نگاهش تغییر کرد و زمزمه وار گفت: همون حرفها رو زدی اونم مثل خودت کردی. با عجز به چشم‌هام زل زد. –می‌خوام یه اعترافی بکنم. بعد با مِن و مِن ادامه داد: –من همیشه بهت حسادت کردم. از این که رابطت اینقدر با آرش خوب بود تحمل دیدن رفتاراتون رو نداشتم. حتی حالا هم وقتی فریدون گفت تو نامزد کردی و مادر شوهرم در جوابش گفت انشاالله خوشبخت بشه خوشم نیومد. اون گفت راحیل با هر کس ازدواج کنه خوشبختش میکنه، نتونستم تحمل کنم. با خودم خیلی کلنجار رفتم تا چیزی نگم. بعد بغض کرد. –راحیل آهت بد جور ما رو گرفته، البته بیشتر من رو. راست میگن حسود اول به خودش آسیب میزنه. بعد اشاره کرد به دخترش و گفت: –همش مریضه، الانم بعد از کلی دکتر و تست و آزمایش میگن نمی‌شنوه. اشک از چشم‌هایش سرازیر شد و روی صورت بچه ریخت. برای لحظه‌ایی تمام تنفرم از او به دلسوزی تبدیل شد. نتوانستم بی‌تفاوت باشم. نگاه مبهوتی به بچه‌اش انداختم و گفتم: ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
دخترانِ‌ پرواツ
(:: #پارت308 سعیده فوری پایین چادر مادر را چنگ زد و قیافه‌ی مضطربی به خودش گرفت و گفت: –نه ملکه‌ ب
نگین: –چرا؟ –دقیق معلوم نیست دکتر میگه شاید به خاطر تغذیه دوران بارداری باشه، آخه من اون موقع رعایت چیزی رو نمی‌کردم و همه چی می‌خوردم. گاهی سیگارم می‌کشیدم. شایدم به خاطر داروهایی که مصرف کردم باشه. –چه داروهایی؟ –خب راستش یه بار تو دوران بارداری از روی عصبانیت یه ورق قرص رو یه جا خوردم. چند ساعت حالم بد بود و افتاده بودم تو خونه. تا این که کیارش امد و من رو به بیمارستان رسوند. وقتی دکتر گفت سارنا ناشنواس امدم خونه و با گریه و زاری به مامان گفتم اونم قلبش گرفت و حالش بد شد. بعد که بردیمش بیمارستان و کمی حالش بهتر شد دکتر گفت، نزدیک به بیست در صد از ماهیچه‌های قلبش از کار افتاده و کلی بهش دارو و رژیم غذایی داد. دیگه نفس کشیدن براش سخت شده، تنگی نفس پیدا کرده. آن لحظه فقط به آرش فکر کردم که با شنیدن این موضوع چقدر به هم ریخته است. خیلی دلم می‌خواست از حال او بدانم، ولی پرسیدنش جزء نبایدها بود. مژگان هم بی‌رحمانه حرفی از او نمیزد. –اینا‌رو برات تعریف کردم که خواسته‌ام رو بهت بگم، مکث کوتاهی کرد و مظلومانه نگاهم کرد. –باید ما رو ببخشی راحیل. شکستن دل تو... نخواستم دیگر بشنوم. از این همه خودخواهی‌اش رنجیدم. حرفش را بریدم و گفتم: –من کسی رو نفرین نکردم. انشاالله که هر دوشون حالشون خوب بشه. هر کس خودش بهتر میدونه چیکار کرده. از جایم بلند شدم. –من باید برم. او هم بلند شد و گفت: –میای بیرون؟ مامان هم میخواد باهات حرف بزنه، توی ماشین نشسته، نتونست بیاد اینجا. گفت ازت خواهش کنم... –میام. دنبالش راه افتادم. چشمم دوباره به دختر ضعیفش افتاد، در آغوش مادرش نگاهم می‌کرد. چقدر نگاهش آشنا بود. چقدر حرف داشت. از این که در آینده نمی‌توانست حرف بزند، دلم ریش شد. با حس ترحمی که در دلم ایجاد شده بود پرسیدم: –چه رشته‌ایی درس خوندی؟ –مدیریت چطور؟ –واقعا؟ ایستاد و نگاهم کرد. –منظورت چیه؟ –هیچی، به نظرم کسی که مدیریت خونده، حداقل باید بتونه رفتار و احساسات خودش رو اول مدیریت کنه. بی تفاوت گفت: –چه‌ربطی داره؟ اگه منظورت اون قضیه حسادته، من گاهی خیلی باهاش کلنجار میرم ولی نمیشه، یعنی وقتی یه بار میشه دفعه بعد دوباره... –تا‌حالا با روان نویس نوشتی؟ از اینا که جوهر میریزن توش. دوباره به طرف در خروج راه افتاد. –فکر نکنم، چطور؟ –مامانم یدونه داشت. وقتی چند ماه ازش استفاده نمی‌کرد جوهرش خشک میشد، دیگه نمی‌نوشت. به نظرم رفتارامونم همینطوری هستن. وقتی یه مدت کنارشون بزاریم خشک میشن. فرقی نمیکنه رفتار خوب باشه یا بد. هر رفثاری رو وقتی زیاد انجام بدیم مثل همون روان نویس روان میشه. پوزخندی زد و گفت: –راحیل ول کن، من امدم اینجا که فقط ازت بخوام من رو ببخشی، یکی تو خونه هست که از این جور حرفها بزنه، همون برامون بسه. ناخواسته پرسیدم: –اون ازت خواست که بیایی؟ در جوابم فقط به قدمهایش کمی سرعت داد. همین که نزدیک ماشین رسیدیم، فریدون از ماشین پیاده شد و لبخند ترسناکی تحویلم داد. بی اختیار یک قدم عقب رفتم و با لکنت گفتم: –این... اینجا... چیکار میکنه؟ مژگان به طرفم چرخید و گفت: –داداشمه دیگه، اون دانشگاه رو بلد بود، ما رو آورد. قبل از آن که حرفی بزنم کمیل روبرویم ظاهر شد و با جذبه‌ی خاص خودش، بی توجه به مژگان گفت: –راحیل خانم بفرمایید بریم. خیلی وقته اینجا منتظرتون هستم. مات مانده بودم. نگاهش پر از سوال بود. جدیت و اخمی که بین ابروهایش جا خوش کرده بود مرا به خود آورد. بدون این که از مژگان خداحافظی کنم همراه کمیل به طرف ماشینش رفتم. کمیل در عقب ماشین را برایم باز کردموقع سوار شدن دیدم که هر سه‌ی آنها به ما چشم دوخته‌اند. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا .... حضرٺ دلــــــ♥️ــــبر ^-^♡
●|🌸🍃☘|● کـلام شـهـیـد🕊❤️ جاݩ ، امـانتے اسـٺ... ڪہ بایڊ بـہ جانـاݩ ࢪسانڊ اگࢪ خوڊ ندهے ، مے سٺـاننڊ فاصله هلاکٺ وشـهاڊٺ... همین خیـانٺ ڊࢪ امانـٺ اسـٺ..! شـهیڊ مرٺـضے آوێـنے🦋🌱 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
او دوست دارد تو شناخته شوی که همه تو را به نام او بشناسند با پوششی که او دوست دارد که به همه بگوید: ❤️🌸❤️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
سِ صلواتـ هدیھ بھ شھیدآقا سیدعلے زنجانے 💚
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 @Allah_Almighty 💖🕊
همیشه میگفت : واسه ڪی کار میکنے ؟! میگفتم : امام حسیــن :)) میگفت : پس ، حرف ها رو بیخیـال !! کار خودت رو بڪن جوابش با ❣ [ ] ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
خوش اومدین🌷😅😍😘
رفقا برام دعا کردین؟😞 گره ی کوری تو زندگیم افتاده😒 ممنونتون میشم💋☺️ خیلی دوستون داریم😁😘
دیگه دعا و وضو و صلوات و نماز شب و استغفار و ...... فراموش نشه 😉 هرشب یادمون باشه😊😬💋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
سلام به رفقای جان 😘 خوب هستید الحمدلله؟☺️
امیدوارم روز خوبی داشته باشید😁
{💔} میگوینـد سرے کہ دردنمے کند دستمال نمیبندند، ولی سرمن دردمیـکند براے سربندے کہ نام مقدس تو روے آن حڪ شده باشـد "یاحُـسِین" ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌱 ⇜✾🌱دعــاے‌ فــرجـ 🌱✾⇝ ❥﴿بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم﴾❥ «الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.️» 🍃 ❁﴿دعاے سلامتے امامـ زمانـ (عج)﴾❀🍃 «"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"» ✨✷اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ✷✨ ↜❥عاشقانـ امامـ زمانـ☺️✋🏻 ☜ ❢ یادتون باشه❢ ☞ ☘✼اگر یک نفر را به او وصل کردی✼☘ ☘ ✼برای سپاهش تو سردار یاری...✼☘ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
•|| ||• ← روبـروے آییـنه ایستـاده‌اے : •• روسـرےات را با دقـت مےبندے •• بعـدش چـادرت را با دقـت مےبندے 🔻و زیـر لـب مـیخـوانـے : •[ ذَٰلِكُـمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِـكُمْ وَقُـلُوبِهِـن ... ]• و صـفا مےکنے با ایـن آیــه ها... •| •| ۵۳ •| ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
°•••🌿✨…|ღ↯| |•از قدم هاشۅݩ مےلࢪزھ ټݩِ خاڪ...!•|✌️🏻 سپاھِ عشق...♥️↻ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💚 • خدا،اجازہ مے‌دهدچنین دعاڪنم حسن ڪہ یـامن اسمة دوا،و ذڪرهُ شفا،حسن.. • ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مے‌گفت میدونی تنها ڪوچہ ای ڪه بن بست نداره ؟ تو برو در خونه ےِ خدا رو بزن اگہ گفت باز نمے ڪنم گردن من:)🍃 ؟؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva