کبوترم هوایی شدم ، ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم ... 🌺
#حامد_زمانی
#پروفایل
#امام_رضا
#دهه_کرامت
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#تلنــــگر
اینو همیشه توی ذهنتون جا بدید
[ هر اتفاق یک امتحان و یک #راهِ..]
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
وقتی رهبرم ماسک میزند، من چه توجیهی میتوانم داشته باشم برای نزدن؟!
💓 من هم ماسک میزنم...
🇮🇷 لبیک یا خامنه ای ✌️
عزیزان من، مبارزه با #کرونا نیاز به یکپارچگی ما در رعایت اصول بهداشتی دارد.
🔷رهبر انقلاب اسلامی در ارتباط تصویری روز هفتم تیرماه ۹۹ با مسئولان قضایی نسبت به عدم استفاده از ماسک توسط برخی مسئولین که در اجتماعات حاضر میشوند، گلایه کردند و گفتند: اگر دو سه نفر دور من باشند، بنده هم حتماً ماسک میزنم، کما اینکه آدم میبیند این ماسک زده نمیشود؛ خب وقتی که شما که مسئول دولتی هستید، در یک اجتماع مردمی ماسک نمیزنید، این جوانی هم که در خیابان دارد راه میرود و حوصلهی ماسک ندارد، تشویق میشود که نزند.
#آقامونه ❤️
#من_ماسک_میزنم😁
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
📗🌿|#معرفی_کتاب🌼
🌎|• نام کتاب:👇🏻
انساݩ۲۵۰ساݪہ...
🌷☘
مۅضۅع ڪټاب:👇🏻
بیاناټ مقامِ معظم ࢪهبࢪے دࢪباࢪه زندگے سیاسے_مباࢪزاتے ائمہ معصۅمین مےباشد...
📇انټشاࢪاټ: گࢪۅه جهادے صهبا
📑صفحاټ: ٣٧٥
💶قیمټ: ٢٥٠٠٠
🌎خࢪیداینټࢪنټے: manvaketab
📞مࢪڪزپخش: 02537840844
✉️پیامڪے: 3000141441
📤 #اࢪساݪࢪایگاݩ
📚🌱°•﴿ مطاݪعہباطعمݪذټ...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
•|🌷
#آقامونه✌️🏻
🔹ولی امر مسلمین جهان:
نگذارید قضیّهى فلسطین و قدس شریف و مسئلهى مسجدالاقصى به دست فراموشى سپرده بشود؛ آنها [سرویسهاى جاسوسى آمریکا و انگلیس و رژیم صهیونیستى ]این را میخواهند.
۱۳۹۳/۰۹/۰۴
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
سلام دوستان 🌸
بازم با یه اتحاد پروفایلی اومدیم درخدمتتون😍
این عکس رو برای ولادت آقا علی بن موسی الرضا روی پروفایلتون قرار بدید😁
#اتحاد_پروفایلی
وقتی انجام شد لطفا بهم بگید❤️
@Rahbaram_sayed_ali_110
دوستون داریم🌷
#یادمون_نرع 😉
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#تلنــــگر
شهید ابراهیم هادی:
[اين را هرگز فراموش نكنيد تا خود را نسازيم و تغيير ندهيم، جامعه ساخته نميشود]
#سخن_بزرگان
#شهادت
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
+❤️
بزرگترین فرصت ما،
حُسین(ع) است..
#حُسین!
#استادپناهیان
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
سلام رفقا خوبید الحمدلله؟☺️ رمان جذاب عبور از سیم خاردار نفس هم داره کم کم تموم میشه😁 فقط ۹ پارت م
تا الان فقط 33 نفر نظرشون رو دادن☹️
چرا؟
دخترانِ پرواツ
#پارت351 نمیدانم شاید فریدون هم قربانی پدر و مادر بی مسئولیتش شده است. به گفته ی مژگان از بچگی
#پارت352
روی سجاده نشسته بودم و به حرفهای مادر فکر می کردم.
چرا وقتی یک نفر افکارش، رفتارش و حرفهایش با بقیه فرق دارد طرد می شود. چرا دیگران نمی توانند تحملش کنند. راحیل که به کسی بدی نکرد. شاید خوبی نزدیکانمان این اجازه را به ما نمیدهد که با وجدان راحت اشتباهاتمان را ادامه دهیم. آن درد وجدان گاهی باعث عصبانیت میشود. اصلا چرا راه دور بروم خودم بهتر از هر کس میدانم که گاهی چقدر از حرفهای راحیل عصبانی میشدم، در حالی که میدانستم درست میگوید. اما عشقی که نسبت به او داشتم باعث میشد عصبانیتم فرو کش کند و به حرفهایش فکر کنم. انگار همین فکرها باعث شد آرام باشم.
راحیل کمکم معانی همه چیز را برایم تغییر داد و چه تغییر زیبایی. حرف کیارش یادم آمد. روز اولی که از راحیل برایش گفتم، مخالفت کرد و گفت رهایش کن. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت چون دختر عاقل و فهمیدهایی است.
راست میگفت اگر راحیل می ماند تمام عمرم، شرمنده اش می شدم. شاید باید هر روز به خاطر رفتار اطرافیانم از او عذر خواهی می کردم.
من این شرمندگی را نمی خواستم.
شاید دلیل نداشتن راحیل را خودم بهتر بتوانم پیدا کنم.
شاید اگر قدمی در گذشته ام بزنم جواب خیلی از سوالهایم را بتوانم پیدا کنم.
سرم را روی مهر گذاشتم.
خدایا من به تقدیر ایمان پیدا کرده ام، اینجا تشخیص خوب و بد از هم سخت شده، مثل تمام دورانهای تاریخ. من درحال تجربه ی تکرار تاریخ هستم. چطور این همه سال گم شده بودم که خودم هم نفهمیدم، چرا آن سالها چیزی برایم غریب نبود؟
کاش راحیل زودتر از این پیدایم می کرد و مرا به خودم پس میداد.
باصدای زنگ گوشی مژگان، سراز مهر برداشتم.
مژگان وارد اتاق شد و متاسف نگاهم کرد.
فوری گوشیاش را از روی تخت برداشت وتماس را متصل کرد و از اتاق بیرون رفت.
سجاده راجمع کردم و لباسهایم راپوشیدم و به طرف سالن رفتم.
مادر که تازه سارنا را از حمام آورده بود درحال پوشاندن لباسهایش بود.
–مامان یه چیزی برای خوردن داریم؟ میخوام برم سرکار.
–آره مامان، ناهارحاضره، دستم بنده مژگان رو صدابزن بیاد میزو بچینه. فکر کنم رفت تو اتاق.
پشت در اتاق که رسیدم صدایش راشنیدم که بادلخوری با کسی که پشت خط بود درد و دل می کرد.
–آره بابا، دلم خوش بود گفتم اون دیگه ازدواج کرد. من راحت شدم. ولی اشتباه کردم. نمی دونم این راحیل چه بلایی سرش آورده کلا یه آرش دیگه شده.
...
–فکرکن، تا آخر عمر باید با یکی که اصلا فکرش به من نمی خوره زندگی کنم.
...
–دوسش دارم، ولی نمی تونم بعضی حرفهاش رو هم قبول کنم. یعنی قبول کردنش سخته.
تک سرفه ایی کردم و وارد اتاق شدم.
مژگان با دیدنم فوری با فرد پشت خط خداحافظی کرد و پرسید:
–کاری داشتی؟
به گوشی دستش اشاره کردم و پرسیدم:
–کی بود؟
–دوستم بود.
روی تخت کنارش نشستم.
–میشه بگی رفتار من چه عیبی داره که تو رو ناراحت میکنه ومجبوری تحملم کنی.
بامِن ومِن گفت:
–هیچ عیبی.
جدی نگاهش کردم.
–حرفهات رو شنیدم، لطفا اگه حرفی داری به خودم بگو، تا دوتایی حلش کنیم.
سرش را پایین انداخت وگفت:
–خب، از این که رفتارات تغییر کرده ناراحتم.
مثلا چرا مهمونی الی اینا نیومدی؟
–اون که مهمونی نبود. جایی که زن ومرد در هم گره می خورن رو بهش میگن پارتی، تازه اونم از نوع خفنش. توام دیگه اجازه نداری بری. اون دفعه هم به اصرار مامان اجازه دادم. چون خودشم همراهت امد.
لبهایش را بیرون داد.
–خب حالا هر چی. تو که خودت قبلا...
فریاد زدم:
–مگه قرار نشدکه دیگه حرفی از گذشته نزنی؟ گذشته مُرد مژگان.
در حال زندگی کن.
حرصی شد و گفت:
–اون دیگه تموم شد، ازدواج کرد، چرا به زندگیت برنمی گردی؟ اگه گذشته مُرده، پس چرا راحیل برای تو نمرده؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–من الان دقیقا دارم زندگی می کنم مژگان. اونم دنبال زندگی خودشه و خوشبخته،اون از اولشم برای من زیادی بود، من نفهمیدم. مکثی کردم. بلند شدم و به کتابی که هر دفعه میومداز کتابخانه بالای تخت برمیداشت و میخواند خیره شدم.
–انگار اون وظیفه داشت بیاد ولی نمونه.
ناله کرد:
–آرش چرا از زندگیت لذت نمیبری؟
حرفش مرا به فکر انداخت. مگر چطور زندگی می کنم که مژگان احساس می کند لذتی از زندگیام نمیبرم.
–مژگان باورکن من الان آرامش دارم. نمی دونم تو چرا اینجوری فکر می کنی، من الان برای خودم دارم زندگی می کنم، نه مثل ڱدشتهها برای دیگران.
اگر واقعا این زندگی برات مهمه، قبول کن که من همین هستم.
نگاهم کرد و گفت:
–اگه خودت اینجوری دوست داری من که حرفی ندارم، بالاخره برای توجیح نرفتنت به مهمونی الی باید یه چیزی بهش می گفتم دیگه، باور کن آرش من خودمم تمایلی ندارم اون جور جاها برم.
بخصوص که اونجا همش باید مدام مواظب نگاه بقیه به تو باشم. اصلا آرامش ندارم.
ولی چیکار کنم یه جورایی مجبورم، اگه رفت و آمد نکنیم میگن، اجتماعی نیستن و ...هزارتا برچسب دیگه.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پارت353
سعی کردم مهربان باشم.
–منم یه زمانی مثل تو فکر می کردم، شاید اون موقع به خودم و کارهام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم. انگار یه جوری خوشحالیم، به تایید دیگران وابسته بود. حتی گاهی جزیی ترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم می گرفت. چون نمیتونستم از عقلم درست استفاده کنم. ولی الان دیگه حرفهای دیگران برام اهمیتی نداره. برای این که زندگیم هدف پیدا کرده.
مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمی تونی ببینی. همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمهای منطقی عاقلن؟ و راحت تر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن.
مژگان پشت چشمی نازک کرد.
–لابد چون چادر چاقچوری هستن.
–اونم هست. اتفاقا میدونستی حجاب داشتن و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟
مژگان با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
ادامه دادم:
–آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آیکیومون میره بالا، برعکسشم هست. مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانهتر عمل میکنیم. روبرویم ایستاد.
بغض داشت.
–آرش با این حرفهای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفهات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه. راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه می تونم باهاش گلاویز بشم نه می تونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه. اون تا آخر عمر شکنجم میده.
–اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرهای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا میکنن و اونقدر بالا میبرنت که دیگه نمیتونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده.
–تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی.
خندیدم.
–سنگینی حرفهای من به سنگینی گوشهای تو در،
مشت محکمی نثار بازویم کرد. نخیر من گوشهام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته.
بازم یاد حرف تو افتادم راحیل. رو بهش گفتم:
–میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازهی یه عدس. بعد خندیدم.
–متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه. یعنی من بیعقلم.
دستش را کشیدم و به طرف سالن بردم.
–هممون گاهی میشیم. حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم.
با دیدن سارنا که دو دستی گردن مادر را چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مادر گرفتمش و گفتم:
–خوشبختی یعنی این. بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم.
مادر هم با لبخند رضایت مندی نگاهم کرد.
سر میز غذا با هر قاشق غذایی که میخوردم یک بوسه از سارنا برمیداشتم.
تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگاهم می کرد.
بعدازغذا سویچم را برداشتم و راه افتادم.
کفشهایم راکه پوشیدم مژگان راکنارخودم دیدم. سربه زیر گفت:
–بابت اون حرفهایی که پشت تلفن در مورد تو به الی گفتم معذرت می خوام. باور کن فقط می خواستم یه جوابی به سوالهاش در مورد نرفتنت به مهمونیش جواب بدم و دست به سرش کنم.
–اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو می شنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم.
به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش.
–اورانیوم؟
–آره، کاش میشدشعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد.
بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، می خوای شوهرت از دستت نره کاتش کن.
البته اینم بگم ها ما با اونا رفت وآمدکنیم کل خانوادمون از دست میره.
وقتی تعجبش را دیدم ادامه دادم:
–باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن. اون از این محبتهایی که بهت می کنه هدف داره.
وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم.
–کاتش کن تا رشد کنه. کفش جلوی در را برداشت تا به طرفم پرت کند، همان موقع در آسانسور بسته شد.
باورم نمیشد مژگان دراین حد ساده واحساساتی باشد و معنی محبتها را متوجه نشود با کوچکترین محبت از طرف دیگران به طرفشان کشیده می شد. با این که همیشه در اجتماع بوده وتحصیلات بالایی دارد ولی رفتارهایش گاهی شبیه یک دختر خام هفده ساله است.
شاید اگر محبتهای بی دریغ مادر نبود،
رابطه اش با ما هم مثل خانوادهاش سرد میشد و َفقط خدا می داند که اگر من از عشقم چشم پوشی نمی کردم چه اتفاقی می افتاد.
انقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگر نتوانستم به شرکت بروم.
مثل همیشه که تا یادش میافتادم سر مزار شهدای گمنام میرفتم. دوباره دور زدم و مسیرم را تغییر دادم.
هوا سرد بود. در آن وقت روز کسی آنجا نبود. اینجا حس خاصی دارم. سرم را روی مزارها گذاشتم و بغضم را رها کردم. شروع به حرف زدن کردم. نمیبینمشان اما گاهی حضورشان را در کنارم احساس میکنم. مثل همیشه از حضورشان آرامش گرفتم. به این فکر کردم که بعضیها چقدر منبع آرامشند، حتی اگر در کنارمان نباشند مثل همین شهدا...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت354
آفتاب کم کم باروبندیلش را جمع می کردکه برود.
کنار باغچهی حیاط سوگند نشسته بودم و به گلهای محمدی نگاه می کردم و گوشم در اختیار حرفهای سوگند بود.
از گرانی میگفت و این که برای خرید عروسی چقدر سعی کرده که با داماد کنار بیایید و زیاد خرج روی دستش نگذارد.
آنقدر از نامزدش با همهی کم و کاستیهایش راضی بود که خودش راخوشبخت ترین آدم روی زمین می دانست.
چقدرحرفهایش خوشحالم می کرد، از این که بعد از این همه زندگی سخت بالاخره روی آرامش را میبیند.
سرم را به طرفش چرخاندم وگفتم:
–خدارو شکر که خوشبختی، این نتیجه ی همهی اون صبوریات و راضی به رضای خدا بودناته.
سرش را پایین انداخت.
–منم گاهی خیلی ناشکری کردم، گاهی اونقدر بهم فشار میومد که دست خودم نبود، گرچه همیشه بعدش مثل چی پشیمون شدم.
خندیدم.
–مثل چی؟
اوهم خندید.
–مثل همون حیوان با وفا.
دستش را گرفتم و آهی کشیدم.
–کی با خوشی به جایی رسیده که من و تو برسیم؟ شاید اگر این ناخوشیها نبودن خدا رو یادمون میرفت. مثل قضیه ی همون گیلاسه.
–چه گیلاسی؟
–یه جا خوندم، وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله، همهی عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
خاک باعث طراوتش میشه
آب باعث رشدش میشه و آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه، اما به محض پاره شدن و جدا شدن از درخت،
آب باعث گندیدگی، خاک باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشه.
بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگه همه چی تمومه. این ناخوشیها همون بند هستش.
به ساعتم نگاه کردم.
کمیل دیر کرده بود. زنگ زدم.
–الو، کمیل جان، سلام.
–سلام بر حوریه خودم.
–دیرکردی نگران شدم.
– تو راهم، تا چند دقیقهی دیگه میرسم. ریحانه گیرداده بود باهام بیاد. یه کم طول کشید تا حاج خانم قانعش کنه که بمونه تا ما برگردیم.
–خب میاوردیش.
–نه دیگه، می خوام دوتایی تنها باشیم. می خوام باهم جایی بریم.
سوار ماشین که شدم سلام بلند بالایی کرد و دستم را گرفت و روی چشم هایش گذاشت.
–ببخشید دیر شد.
دستم را آرام کشیدم و با خجالت گفتم:
–شرمندم نکن. حالا کجا میریم؟
–الان میریم خرید. بعدشم یه کم می گردیم وشامم میریم خونه، حاج خانم غذایی که دوست داری رو پخته. گفت حتما ببرمت خونه.
مادر کمیل خیلی با من مهربان بود و این محبتهایش عجیب به دلم مینشست.
–یه پاساژ این نزدیکیها هست، بریم ببینم چیزی پسند می کنی؟
–چی؟ من که چیزی لازم ندارم.
–عاشقانه نگاهم کرد و لپم را کشید.
–اگه می گفتی چیزی لازم داری تعجب داشت.
خوشحالیاش ازچشم هایش سرریز بود.
دیگر از آن کمیل جدی خبری نبود.
وارد پاساژ که شدیم دستش در دستم قفل شد و به روبرویمان که یک مغازهی لوازم آرایشی بود اشاره کرد.
–بریم چند رنگش رو بخر.
صاحب مغازه لوازم آرایشی لاکهای رنگی رنگی پشت ویترین چیده بود.
باتعجب نگاهش کردم.
–اصلابهت نمیاد.
با لحن بامزه ایی گفت:
–مگه من می خوام استفاده کنم که بهم بیاد.
خندیدم.
–نه، فکرمی کردم کلا از این چیزا خوشت نیاد.
–هرچیزی به جا استفاده بشه، من مشکلی ندارم. بعدشم تو که خوشت میاد.
–ولی من چند رنگش رو دارم نیازی ندارم.
دستم را کشید به طرف مغازه.
–رنگهایی که نداری روبخر.
واردمغازه که شدیم باهنرنمایی که خانم فروشنده روی صورتش انجام داده بود جا خوردم. احساس کردم از همه ی لوازم داخل مغازه یک تستی روی صورتش انجام داده.
نزدیک رفتم وسه رنگ از لاکها را خواستم.
وقتی آورد، درش را باز کردم ونگاهی به فرچه اش انداختم.
خانم فروشنده لاک را ازدستم گرفت و روی ناخن خودش امتحان کرد.
–ببینید چقدر نما داره.
کمیل همانطورکه سرش پایین بود رنگ دیگرلاک رابرداشت و با سر اشاره کرد که به طرفش بروم.
دستم راروی پیشخوان گذاشت وخم شد و با دقت لاک راروی ناخنم کشید.
غافلگیرشده بودم ازتعجب فقط به کارهایش نگاه می کردم. فرچه ی لاک دردستهایش ناهمگونی را فریاد میزد.
اصلا این کارهابه آن تیپ وبخصوص هیکلش نمی آمد.
کارش که تمام شد پرسید:
–قشنگه، نه؟
با لبخند آرام گفتم:
–اگه هردفعه خودت برام میزنی بخر.
–معلومه که هر وقت بخوای برات میزنم. بدون این که به خانم فروشنده نگاه کند با اشاره به دستم گفت:
–خانم از اینا که راحت پاکش می کنه دارید؟ بعد رو به من پرسید اسمش چی بود؟
خانم فروشنده که هنوز به حرکات کمیل ماتش برده بود، به خودش آمد و گفت:
–بله، الان میارم.
کنارگوش کمیل گفتم:
–رئیس اصلا بهت نمیاد...تو اینا رو از کجا میدونی؟ دیگه دارم شاخ درمیارم.
لبخندزد.
–رئیس خودتی، مگه نگفتم دیگه نگو.
ذوق زده گفتم:
–وای اگه این کارت رو واسه شقایق تعریف کنم، پس میوفته.
لبهایش راگاز گرفت.
–زشته، یه وقت این کار رو نکنیا، اونوقت دیگه تو شرکت کسی برام تره هم خرد نمی کنه.
با خودم فکر کردم شاید مادر ریحانه از این جور چیزها زیاد استفاده میکرده برای همین کمیل هم با این چیزها غریبه نیست.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پارت355
به طبقه ی بالای پاساژ رفتیم انواع پوشاک بود.
جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و به یک مانتوی پوست پیازی اشاره کرد.
–فکر کنم بهت بیاد، به نظرت چطوره؟
–رنگش خیلی نازه.
توی اتاق پرو بودم که در زد.
وقتی در را باز کردم مانتوی دیگری هم دستش بود.
نگاهی به مانتو تنم انداخت و کمی جلوتر آمد و براندازم کرد.
–چقدربهت میاد. بعد به مانتو دستش اشاره کرد و گفت:
–اینم قشنگه، می خوای امتحانش کنی؟
–چقدرمدلش قشنگه، آستینهای کلوش از جنس گیپور به رنگ مشگی، یه مانتومجلسی خیلی شیک بود.
–پرو میکنی؟
باسرجواب مثبت دادم.
روبروی اتاق پرو یک قفسه ی بزرگ لباس بودکه باعث شده بود داخل اتاق دید نداشته باشد. گرچه هیکل تنومند کمیل وقتی که جلو در می ایستاد جایی برای دید نمی گذاشت.
کمیل گفت:
–پس اونی که تنته بده من ببرم بدم بزارن تو نایلون.
مانتو را تحویلش دادم و رفت و بعد از چند دقیقه آمد.
وقتی مانتو جدید را تنم دید لبخند زد.
–خوش هیکلی همینه دیگه هرچی می پوشی قالب تنته.
از تعریفش لبهایم کش آمد و عمیق نگاهش کردم. با آن پیراهن چهارخانهی سفید یاسی که به تنش نشسته بود خیلی خواستنی شده بود.
جلو آمد و کمی خم شد تا کمربند تزیینی مانتوام را درست کند. عطرش مستم کرد. دستم را روی ته ریشش کشیدم و دیگر نتوانستم این همه دلبریاش راتاب بیاورم وبوسه ایی روی گردنش کاشتم وگفتم:
–آقای رئیس زحمت نکشید. خودم میبندم.
سرش را بالا آورد و دوباره لبش را خیلی بامزه گاز گرفت.
–خانم، ملاحظه کن، فکر این دل منم باش.
خندیدم.
–خب تقصیرخودته، وقتی اینقدر دلبری می کنی...
–دارم اینودرست می کنم دیگه.
–آخه از کی تا حالا رئیس لباس کارمندش رو درست می کنه؟
خندید. من هم لپش را کشیدم.
کلا از کارش منصرف شد و گفت:
–«لا إله إلّا اللّه» امروز قصد جونم رو کردی دختر؟
کمی عقب رفت و نگاهم کرد.
–بده ببرم، تا من اینارو حساب کنم، بپوش بیا.
–چشم رئیس. شما در رو ببند.
نوچی کرد و رفت.
وقتی به مغازه ی روسری فروشی رسیدیم، ایستاد.
–یه روسریام بخر که با اون مانتوت ست بشه.
این روی کمیل را تا حالا ندیده بودم، اصلاحدس هم نمی توانستم بزنم که اینقدرخوش سلیقه و لطیف باشد ودرمسائل جزیی هم حواس جمع باشد.
–چی شده؟ چرا ماتت برده؟
سرم را به بازویش تکیه دادم و دستش را گرفتن.
–رئیس خیلی باحالی.
دوباره لبش را گاز گرفت.
–عزیزم، بهتره یه نگاهی به اطرافت بندازی.
خندیدم و صاف ایستادم.
–یه بار دیگه بگی رئیس توبیخت می کنما.
–آخه رئیس تو که اون لبت رو کَندی اینقدر گاز گرفتی. خب چیکار کنم کلا یه مدل دیگه شدی، شاخ درآوردم خب.
–من ازاولشم همین مدلی بودم. جنابعالی با چشم بصیرت نگاه نمی کردی.
–رئیس حداقل اجازه بده اینو واسه شقایق تعریف کنم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد:
–عه! تو چرا اینطوری شدی؟ چرا میخوای حتما یه چیزی برای اون تعریف کنی؟
– میخوام بدونه تو اونقدرها هم عصا قورت داده نیستی.
به ویترین خیره شد.
–راحیل بزار اون هر جور دوست داره فکر کنه. من واقعا نمیفهمم چرا آدما مدام میخوان به دیگران دو چیز رو ثابت کنن. یه عده میخوان ثابت کنن خیلی بدبختن، یه عده هم میخوان ثابت کنن که خیلی داره بهشون خوش میگذره و همه چی خوبه.
لبخند زدم.
–اینارو گفتی یاد عکسهای پروفایلا افتادم. راست میگیا... چه کاریه بهش بگم.
–اصلا همون شبکههای مجازی دیگه از همه بدتره. کلا بعضیها خیلی برون ریزن. میخوان کل دنیا از ریز زندگشون خبر داشتهباشن. نرمال نیستن.
–نهبابا از ذوقه زیاده. مثل الان که من از کارای تو ذوق کردم.
خندید.
–یعنی طرف میره رستوران عکسش رو میزاره از ذوقشه؟ تا حالا رستوران نرفته؟
خندهام گرفت.
–حالا به هر دلیلی عکس انداخته چرا میخواد کل دنیا ببینن؟
به چشمهایم زل زد.
–اونا هم اول از همین به شقایق بگمها شروع کردن ها.
–بله استاد. کاملا منظورتون رو متوجه شدم. چشم لام تا کام چیزی نمیگم.
دستم را گرفت و یک روسری که گلهای صورتی داشت نشانم داد.
–فکر می کنی اون می خوره به مانتوت؟
گفتم:
–خوبه.
روسری را خریدیم و از مغازه خارج شدیم.
صدای زنگ تلفنش باعث شد کمی از من فاصله بگیرد.
خیلی مرموز وآرام حرف میزد جوری که من متوجه نشوم.
طرفی که پشت خط بود انگار صدایش را نمیشنید چون فاصلهاش را از من بیشتر کرد و گفت:
–دیگه چقدر بلند حرف بزنم.
کارش نگرانم کرد وباعث شد مدام بادندان پوست لبم را بکنم.
بالاخره تلفن مرموزش تمام شد وسوارماشین شد.
اما بلافاصله دوباره گوشیاش زنگ خورد نگاهی به صفحه ی گوشیاش انداخت و دوباره پیاده شد و از ماشین که فاصله گرفت تماس را وصل کرد و چندجمله ایی حرف زد و فوری برگشت.
همین که نشست پشت فرمان نگران نگاهش کردم. نگاهش که به صورتم افتاد گفت:
–ببخشید واجب بود باید جواب می دادم. بعد نگاهی به لبهایم که هنوز هم از استرس پوستشان را می کندم انداخت.
اخم مصنوعی کرد و با موبایلش آرام ضربهایی بر روی لبم زد.
– واگیر داره؟ ولش کن.
دخترانِ پرواツ
#پارت352 روی سجاده نشسته بودم و به حرفهای مادر فکر می کردم. چرا وقتی یک نفر افکارش، رفتارش و حرفه
رفقا🌸
امروز 4 پارت میزاریم😊
چون فردا رمان تموم میشه☹️
و چون شما مشتاق هستین که متوجه بشید دقیقا آخرش چی میشه، فردا 5 پارت رو میزاریم🙃
چون هیجان دارید🤪
خوبه؟
#پروفایل
آرزومه منم بپوشم
لباس خادمای تورو ..
#امام_رضا #حامد_زمانی
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
•|🌸
🌺#فدای_فدایی_آقا
تصویری از سید مقاومت،
سید حسن نصرالله
حاج قاسم میفرمود: ما باید برویم و ولایت پذیری را از سید یاد بگیریم.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva