#پروفایل_مخصوص❣
#حالت_1
🚫 حذف ایدی از روی عکس حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#پروفایل_مخصوص❣
#حالت_3
🚫 حذف ایدی از روی عکس حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#پروفایل_مخصوص❣
#حالت_4
🚫 حذف ایدی از روی عکس حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#پروفایل_مخصوص❣
#حالت_2
🚫 حذف ایدی از روی عکس حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
رفقا سلام✋🏻 لطفا این پیام رو بخونید👇🏻 ضمن خوش آمد گویی به اعضای جدید ، میخواستم مطلبی رو خدمتتون عر
دوستانی که تازه به جمعمون پیوستن و اطلاعی ندارن پروفایل مخصوص چیه این پیام رو بخونن😉😁❤️😍
#❤️💋
#پیشنهاد_مطالعه😍
جـمعـه فـر د یـــا زوج!؟🤔
🔢 یک معادله ریاضے زیبا:)
شاید تا بحال این سؤال براتون زیاد پیش اومده كه جمعہ روز زوجہ یا فردھ؟ جواب حقیقی این پرسش اینه:
جمعه نه فرده و نه زوجه😯
بلكه تركیب فرد و زوجه
یعنی
روز "فرجه"😇
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻🌸
تعداد جمعہ های یک سال 52 تاست🤨
تعداد روزهای یک سال 365 روز ..
بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه
365-52=3️⃣1️⃣3️⃣
چه پیام زیبایی دارد😍
یعنی اے شیعه و اے منتظر ظـهور!! در روزهای کاری هفته باید کاری کنی که جزء این 3️⃣1️⃣3️⃣ نفر باشی و آنگاه در روز جمعه منتظر ظهور باشے♥️🖇
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_بیست_وهشتم🌺 -- تو دروغ میگی ! من بعد رفتن سعید اینجوری شدم !ربطی به این مزخرف
#رمان_اورا...📕
#پارت_بیست_ونهم🌺
-- ماماااان ... خواهش میکنم! من تنهایی پاشم برم شمال ؟؟ من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا!
-- ترنم! میدونی که مرغ بابات یه پا داره! بعدشم چیزی نمیشه که !مامان بزرگت که خیلی تورو دوست داره ! تو هم که دوستش داری !عیدم اونجا شلوغ میشه ، عمه ها و عموهات میان ، خوش میگذره بهت.
-- وای ... نه! من نمیخوام برم اونجا!
-- چاره ای نداری. یا با ما بیا ، یا برو اونجا! الانم من خسته ام . شبت بخیر عزیزم.
مزخرف تر از این اصلا امکان نداشت ! هرچند مامان بزرگ رو خیلی دوست داشتم ، نه تنهایی... !
با اعصاب خورد شماره ی مرجان رو گرفتم. بار اول که زنگ زدم جواب نداد. بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت ، خیلی سر و صدا میومد !
-- الو؟؟ مرجان ؟؟
-- الو جونم ترنم ؟
-- کجایی؟ چه خبره ؟
-- ببین من نمیتونم صحبت کنم . اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم.
-- باشه ، بای.
فکرم رفت پیش مرجان ... یعنی کجا بود؟!
دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم. خیلی رمانتیک و در عین حال عجیب بنظر میومد!
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،
دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم . احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست !
به اجبار بلند شدم، باید میرفتم دانشگاه.
سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم !
هر چند که دیگه انگیزه ای برای این کار نداشتم! کلاسام که تموم شد ، زنگ زدم به مرجان، کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید !
-- الو
-- الو مرجان خوابی هنوووووززز ؟؟؟ پاشو لنگ ظهره !!
-- ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم. لطفاً ... . بای!
گوشی رو قطع کردم و زیر لب غر زدم
" این همین جوریش تنبل بود، دیشبم معلوم نیست کجا رفته که اینطور خسته شده! "
تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد.
-- سلااااام خوشگل خودم!
-- سلام عزیزم. خوبی؟
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_سی_ام🌺
-- سلام عزیزم. خوبی؟
-- اگه خانومم خوب باشه!
چقدر سعید خانومم صدام می کرد... ! دیگه نمی تونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم!
-- ممنون، خوبم.
-- پس منم عالیم! کجای عزیزم؟؟
-- دارم میرم خونه. کلاسم تازه تموم شده.
-- خب چرا خونه؟ اونجا که تنهایی، بیا پیش من. منم تنهام.
-- آخه...
-- آخه نداره دیگه، بیا .لطفاً...
-- باشه... میام.
-- قربونت برم منننن. بیا تا برسی منم سفارش بدم یه چیز برای ناهار بیارن.
-- باشه منون. فعلاً!
قطع کردم و گوشی رو کلافه انداختم رو صندلی. همیشه از اینکه کسی بخواد با لوس بازی به زور متوسل شه و کارشو جلو ببره بدم میومد! خصوصاًاگه یه مرد گنده با یه صدای کلفت و اون قد و قواره، خودشو لوس کنه! کلاً از نازکشی بدم میومد، دوست داشتم فقط خودم ناز کنم. اتفاقاً بدم نیومد برم یکم ناز کنم! یه نقشه هایی تو سرم کشیدم و راه افتادم. تو راه بودم که مرجان زنگ زد!
-- سلام عزیزممم. خوبی؟
-- سلام تنبل خانوم. چقدر می خوابی؟؟
-- وای ترنم هنوزم اگه ولم کنی می خوابم. نمی دونی چقدر خسته ام... !
-- خسته ی چی؟؟ کجا بودی مگه؟؟
-- پاشو بیا اینجا تا برات تعریف کنم.
-- الان نمی تونم، لوس نشو، بگو.
-- چرا نمی تونی مثلاً؟
-- دارم میرم پیش عرشیا.
-- ای بابا! تا کی اونجایی؟ نمیشه بپیچونی؟
-- نه بابا. خواستم، نشد! میرم دو سه ساعت میمونم میام، خودمم حوصلشو ندارم.
-- عه چرا؟ دعواتون شده؟
-- نه، دعوا برای چی؟
-- پس چرا حوصلشو نداری؟
-- ندارم دیگه. سعید که خانواده دار بود، آخرش اون بلا رو سرم آورد، این که هیچ کس بالا سرش نیست و خونه مجردی هم داره، خدا میدونه تو نبود من با چند نفره!
-- زیادی بی اعتماد شدیا! دیگه اینقدرم نمی خواد فکرای مورددار کنی راجع به جوون مردم!
✍️ادامه دارد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_سی_ویکم🌺
-- دیگه به خودمم اعتماد ندارم، چه برسه به پسر جماعت!!
-- تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته؟!
-- خودش اینجوری میگه! ولی تو رابطه ای که هیچ تضمینی وسط نیست، هیچکسم ازش خبر نداره، از عشق خبری نیست! هر دو طرف می خوان عقده هاشونو جبران کنن، یا عقده شهوت یا کمبود محبت. خریته تو این رابطه دنبال عشق باشی! بیخیال، نگفتی کجا بودی؟؟
-- اوهوم. اگه تونستی بعد از قرارت با عرشیا، یه سر بیا اینجا برات میگم.
عرشیا باز هم تو چهارچوب در ورودی منتظرم بود. نگاه شیطنت آمیزی به سر تا پام انداخت و محکم بغلم کرد:
-- خوش اومدی خانوم من!
دوست داشتم زودتر ولم کنه، دیگه از آغوش هیچ مردی لذت نمیبردم.
-- ممنون، هم کردی عرشیا!!
-- ببخشید. از بس دوستت دارم! خب خانومی بیا بشین ببینم! کم پیدا شدی... .
اون روز هرچی عرشیا زبون می ریخت و خودش رو لوس می کرد با بی محلی میزدم تو ذوقش! تا اینکه کافه شد. نشست کنارم و دستام رو گرت تو دستش،
-- ترنم! چیزی شده؟؟ چرا اینجوری می کنی؟
-- چجوری؟؟؟
-- عوض شدی! انگار حوصلمو نداری!
-- نه! خوبم. چیزی نشده...
-- پس چته؟
-- ببین عرشیا! من همون روز اول گفتم، این یه رابطه امتحانیه! می تونم هر وقت که بخوام تمومش کنم!!
-- ترنم؟؟؟ تموم کنی؟ شوخیت گرفته؟ چیو می خوای تموم کنی؟ زندگی منو؟ عمر منو؟؟
-- لوس نشو عرشیا! مگه دختری؟؟ منم نباشم، کسای دیگه هستن!
-- چی میگی؟؟ چرا مزخرف میگی؟؟ کی هست؟ من جز تو کیو دارم؟؟
-- بهرحال... من خوشم نمیاد زیاد خودمو تو این روابط معطل کنم!!
با چشمای پر از سوال و بغض زل زده بود بهم و هر لحظه دستم رو محکم تر فشار میداد! خواستم دستم رو از دستش بکشم بیرون که سرش رو گذاشت رو پامو شروع کرد گریه کردن!! از کارش شوکه شدم!! دستم رو گذاشتم رو سرش و گفتم
-- عرشیا؟! پاشو بابا شوخی کردم! چرا اینجوری میکنی؟؟ مثل دخترا میمونی! از اینکه یه مرد جلوم خودشو ضعیف نشون بده متنفرم!!
سرش رو بلند کرد. چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس! مات نگاهش کردم!
- ترنم باور کن من بی تو می میرم... خودمو می کشم! قول بده هیچ وقت تنهام نذاری! به جون خودت جز تو کسیو ندارم...
✍️ادامه دارد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#رمان_اورا...📕
#پارت_سی_ودوم🌺
_ من نمی تونم این قول رو بهت بدم! من نمی تونم خودمو پابند کنم...
رگ های پیشونیش متورم شده بود و صورتش پر از اخم. خواست چیزی بگه اما حرفش رو خورد و روش رو برگردوند. سرش رو گذاشت رو دستاش و گفت:
_ ترنم خواهش میکنم... .
بلند شدم و پالتوم رو برداشتم، داشتم می رفتم سمت در که عرشیا خیز برداشت و راهم رو سد کرد! ابروهاش بدجوری به هم گره خورده بودن.
_ کجا؟
_ برو اونور عرشیا!
در رو قفل کرد و کلید رو گذاشت تو جیبش!!
_ تو هیچ جا نمیری!
_ یعنی چی؟ برو درو باز کن!! باید برم، قرار دارم...
صداش رو برد بالا
_با کی قرار داری؟؟
از ترس ته دلم خالی شد. احساس کردم رنگ به روم نمونده!
_ با مرجان!
_ تو گفتی و منم باور کردم! میگم با کی قرار داری؟؟
_ با مرجااااان... . میگم با مرجان!
دستش رو که با حالت عصبی می لرزید جلو آورد
_ گوشیتو بده من.
_ می خوای چیکار؟؟؟
_ هر حرفو باید چندبار بزنم؟؟؟
آب دهنم رو قورت دادم و گوشی رو دادم دستش. بعد اینکه خوب زیر و روش کرد، خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش. با صدایی که انگار از ته چاه میومد نالیدم
_ گوشیمو بده.
بدون اینکه نگاهم کنه به مبل اشاره کرد
_ برو بشین سر جات!
تپش قلب شدید گرفته بودم. دلم داشت زیر و رو میشد. نشستم رو مبل. عرشیا هم رفت سمت کاناپه و دراز کشید! ده دقیقه ای چشماش رو بست و بعد بلند شد و نشست. همینطوری که با انگشتاش بازی می کرد، چند دقیقه یکبار سرشو بلند می کرد و با اخم سر تا پام رو نگاه می کرد. استرس بدجوری به دلم چنگ میزد. یکدفعه بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و بغضم ترکید! دو زانو نشست جلوم و سرم رو گرفت تو دستاش.
_ ترنمم گریه نکن... آخه چرا اذیتم میکنی؟؟
دستاشو پس زدم و گفتم
_ ولم کن! بیشعور روانی!
✍ادامه دارد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva