دخترانِ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_18 ره آورد شوم فرار از جنگ
بسم الله الرحمن الرحیم
●#حکمت_19
ره آورد شوم هوا پرستی
(اخلاقی)
و درود خدا بر او فرمود:
آن کس که در پی آرزوی خویش تا زد،مرگ او را از پای درآورد.
●ترجمه : محمد دشتی
اللهم عجل لولیک الفرج🌼
همانا بهترین کارها برای خداست❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_723784306719501617.mp3
4.52M
#ولادت_امام_زمان(عج)
#سرود😍
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدے
پیشاپیش عیدتون مبارک😍🤗
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃 #قسمت_یازدهم ❤️امام موسی الرضا(علیه السلام )❤️ 🌷مقام =
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃
#قسمت_ شانزدهم
❤️امام جواد (علیه السلام)❤️
🌷مقام = امام نهم
✍نام مبارکشون = محمد
🍀لقب = جواد تقی
کنیه = ابو جعفر
نام پدر بزرگوار = علی (علیه السلام )
نام مادر بزرگوارشون = سبیکه ی نوبیّه
🎋تاریخ ولادت = 15 یا 19 ماه رمضان یا 10 رجب
🕌محل ولادت = مدینه طیبه
مدت امامت = 17 سال
مدت عمر = 25 سال
🗓تاریخ شهادت = آخر ذی القعده
😡نام قاتل = معتصم عباسی (لعنة الله علیه)
😔علت شهادت = مسمومیت به زهر دختر مامون لعین
🏛محل دفن = کاظمین
شماره فرزندان = 2 پسر ، 2 دختر
اللهم عجل لولیک الفرج🌼
همانا بهترین کارها برای خداست❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
سلام سلام! 😍
سلام گرم خدمت شما دوستای قشنگم☺️
پیشاپیش نیمه شعبانتون مبارک 🎉🎊❤️
دم کسایی که تا الان پشتمون بودن گرم که کانال خودشونو حمایت کردن🤗
به احتضار رفقای جدیدمونم عرض کنم که شما عزیزان هم میتونین درباره کانالتون نظر بدین تاچیزایی که دوست دارین و باب میلتون هس بزاریم.☺️😊
و این فرصت ی جورایی عیدی ماست به مناسبت نیمه شعبان به شما!
پس هر حرفی، سخنی، ایده ای، انتقادی، پیشنهادی و کلا هرچه دل تنگتان میخواد به آیدی های زیر بفرستید تا سر فرصت به همه جواب داده بشه و در کانال لحاظ بشه😍
@ftm_nd 🌸
@atefe_1 🌺
ممنون از همراهی و صبوریتون.🌹
یاحق😌🤚🏻
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
May 11
✅از امام دوازدهم چه می دانید.......؟؟؟؟
🍂حضرت مهدی(عج) در چند سالگی به امامت منصوب شدند؟
✅ 5 سالگی
🆔
🍂غیبت صغری امام زمان(عج) چند سال طول کشید؟
✅69سال
🍂غیبت کبری امام زمان(عج)از چه سالی شروع شد؟
✅از سال 329 قمری
🍂اولین نشانه ظهور حضرت مهدی(عج) چیست؟
✅طلوع خورشید از مغرب
🍂نمایندگان امام زمان(عج)در غیبت کبری چه کسانی هستند؟
✅مراجع شیعه که عالم به فقه، روایت و کتاب خدا هستند
🍂هنگامی که حضرت مهدی (عج) به دنیا آمد بر بازوی راستشان چه نوشته بود؟
✅"جاءالحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا "
🍂کدام معصوم فرموده :«زمان ظهور مربوط به خداوند است و هرکس آن را معین کند،دروغ گفته است»؟
✅حضرت مهدی(عج)
🍂از جمله مواریث انبیاء(ع) که حضرت می آورند، چیست؟
✅منبر حضرت سلیمان(ع)
🍂امام زمان(عج) در چه روزی ظهور خواهند کرد؟
✅جمعه
🍂حضرت مهدی(عج) از کجا ظهور خواهد کرد؟
✅شهر مکه
🍂اولین آیه ای که حضرت هنگام ظهور تلاوت می فرمایند، کدام آیه است؟
✅" بقیة الله خیر لکم ان کنتم مۆمنین "
🍂محل حکومت ایشان پس از ظهور کدام شهر است؟
✅شهر کوفه
🍂پس از ظهور جایگاه قضاوت و حکمرانی امام زمان (عج) کجاست؟
✅مسجد کوفه
🍂یاران نخستین امام زمان(عج) هنکام ظهور در کجا با ایشان بیعت می کنند؟
✅در خانه خدا بین رکن و مقام
🍂یاران حضرت مهدی(عج) چند نفرند؟
✅313 نفر
🍂اولین شخصی که در زمان ظهور با آن حضرت بیعت میکند، کیست؟
✅جبرئیل(ع)
🍂کدام پیامبر هنگام ظهور با ایشان نماز می گذارند؟
✅حضرت عیسی(ع)
🍂در روایات آمده که برای آن حضرت خانه ای است، نام آن خانه چیست؟
✅بیت الحمد
🍂نام شمشیر آن حضرت چیست؟
✅سیف الله
🍂چه تعداد دعای بزرگ از طرف حضرت مهدی(عج) وارد شده است؟
✅40 دعا
🍂کدام مسجد به دستور خاص حضرت مهدی(عج) بنا شده است؟
✅مسجد مقدس جمکران
🍂در وجود حضرت مهدی(عج) چه ویژگی ای از حضرت نوح(ع) است؟
✅عمر طولانی
🍂بزرگترین عبادت در زمان غیبت کبری چیست؟
✅انتظار فرج امام زمان(عج)
🍂کدام زیارت مربوط به امام زمان(عج) است؟
✅زیارت شریف آل یاسین
🔴دعای مخصوص حضرت ولیعصر(عج) چیست؟
✅👈دعای عهد
🍂نماز مخصوص امام زمان(عج) چند رکعت است؟
✅ 2 رکعت
🍂کدام دعاست که از طرف آن بزرگوار توصیه شده هر روز خوانده شود؟
✅دعای فرج
🍂 سلامتی و تعجیل در امر فرج حضرت صاحب الزمان(عج)
صلوات بر محمد وال محمد🙏🙏
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💖ای منتظران
🎊گنج نهان می آید
💖آرامش جان عاشقان می آید
🎊بر بام طلایه داران ظهـور
💖گفتند که
🎊صاحب الزمان می آید
میلاد حضرت مهدی عج پیشاپیش مبـارک باد🌸🎊🌸
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✨﷽✨
#چرا_باید_صدقه_داد؟
✍وقتی مولای ما حضرت صاحب الزمان بدنیا آمدند ،ابلیس فریاد بلندی به آسمان کشید...که تا آن زمان این طور فریاد نزده بود.
همه فرماندهان ابلیس جمع شدند و جویای علت شدند؛ابلیس گفت: آخرین حجت خدا بدنیا آمد با ظهور اومرگ ما میرسد؛ هرکدام ازشیاطین پیشنهادی داد ، یکی گفت درکودکی اورا بکشیم.
ابلیس گفت اگر او را بکشیم خود مان هم نابود میشویم و ... وبه نتیجه نرسیدند؛ تصمیم گرفتندکه سلامتی حضرت را به خطر بیندازند . . .
همه روزه نه تنها ما باعث آزردگی قلب نازنینش میشویم ،که شیاطین هم دست به دست هم داده اند تاسلامتی آن مهر عالم آرا را به خطر بیندازند . . .
✅ بیایید برایش صدقه بدهیم....
📚منتهى الامال، ج 1، ص 18.
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزینب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_19 ره آورد شوم هوا پرستی
بسم الله الرحمن الرحیم
●#حکمت_20
روش برخورد با جوان مردان
(اخلاقی،اجتماعی)
و درود خدا بر او فرمود:
از لغزش جوانمردان درگذرید،زیرا جوان مردی دید نمی لغزد جز آن که دست لطف خداوند،اورا بلند میکند.
●ترجمه : محمد دشتی
اللهم عجل لولیک الفرج🌼
همانا بهترین کارها برای خداست❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_نوزدهم🌸🌸🌸
وقت نماز که میشه بگو :
خدایا من بناست با نماز با ادب بشم .😊
🔹👆♦👆
خوشگل وضو بگیرید😊😍
شالاب شالاب نکنیم تا آب رو روی دستای خودمون بریزیم.😐😑
مثلا میخوایم یه کار محترمانه انجام بدیما☺️ ... !
💠✴👌〰🌺
تو اگه بخوای جلوی مهمان میوه رو بشوری و بهش بدی چجوری می شوری؟🤔🤨
محترمانه می شوری دیگه !😁
جلوی خدا بخوای وضو بگیری اینکه نظافت نمیشه که دستاتو بکوبی و زود بری ....😐😏
🔹🔹🔹💠
چیه ؟ 😐
ناراحتی؟😑
میخوای خدا توفیق نماز خوندن رو ازت بگیره ؟؟؟😢☹️😔
میخوای خدا بهت بگه :
نمیخوام اصلا نماز بخونی😔 😭...
صدسال سیاه نماز نخون ...
ناراحتی بهت یه دستور دادم ...؟😔
"" ناراحتی که یه جا خواستم خدایی کنم برای تو و بندگی تو رو ببینم ...؟ ""
👆👆👆⛔👆👆👆
اینقدر با عجله!؟😔 😭
اینقدر بی حوصله!؟😔😭
هرکی نمازش رو خوند تعقیبات و رو نخوند و رفت ،
خدا به ملایکه می فرماید : نماز بنده ی من رو بهش پس بدید ...
من بهش گفتم الان هرچی بخوای من بهت میدم 😊
اما اون بلند شد رفت ...😔
آخه کجا داره میره 🤔؟
کدوم امر دنیاشو میخواد درست کنه که تعقیبات رو نخونده رفت؟؟؟🤔
ادامه دارد ...
همانا برترین کارها
کار برای #امام_زمان است♥️🍃
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#اعمال_مخصوص
برخی اعمال وارد شده برای #شب_نیمه_شعبان
۱- غسل
۲- احیاء این شب به دعا و استغفار
۳- زیارت امام حسین علیه السلام
۴- قرائت دعای مخصوص این شب (اللهم بحق لیلتنا هذه و مولودها ...) و چند ...
#التماس_دعا_برای_ظهور
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
مداحی آنلاین - نسیم بهار اومد ساقه ها جوونه زد - محمود کریمی.mp3
6.52M
تولدتون مبارک آقا جانم😍😍
#مولودی_خوانی☺️
حاج محمود#کریمی
#اللهمعجللولیڪالفرجبحقزینب
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدے
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#پارت56 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت: – سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.
#پارت57
آرش دوباره پیام داد:
چه آرامشی در من است
وقتی می ایی…
و چه آشوبم
بی تو !
دور نشو
مرا از من نگیر …
من حوالی تو بودن را دوست دارم.
با دیدن پیام آخرش اشکم چکید.
گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم.
کاش پیام نمیداد.
خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنم.
باید خودم را کنترل می کردم.
پتو راروی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید.
صبح با صدای آلارم گوشیام بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیدهام که آرش پیام داده.
گوشیام را باز کردم و نگاه کردم.
نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم وبرای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند.
به اتاق مادر رفتم وبعد از نماز کلی دعا وگریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند.
از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم.
در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم.
وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت:
– الان کجایی؟
با تعجب گفتم:
–سلامت کو؟
ــ سلام. کجایی؟
ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم.
ــ خیلی جدی گفت:
– همونجا وایسا تکون نخور امدم.
ــ اتفاقی افتاده؟
بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم.
چند دقیقه ایی همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالابه طرفم می آید.
نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش.
مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود.
با نگرانی پرسیدم:
– سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟
به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
–بریم مترو.
اخم هایم رانشانش دادم.
–کسی دنبالته؟
ــ با تعجب گفت:
–دنبال من نه، دنبال تو.
ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم:
–کی؟
ــ آرش.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
– درست حرف بزن ببینم چی میگی.
ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد.
– وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه.
منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست.
چند بارهم امد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم.
– خب که چی؟
ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه.
با صدای بلند گفتم:
– نمیریم؟
اخم کرد.
– راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو.
اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بیارزه.
همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
–کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم.
دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد.
– مقاومت کن راحیل.
دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژیام به طوریک جا تخلیه شد.
سوارقطار که شدیم پرسیدم:
–کجا میریم؟
ــ با لبخند گفت:
–یه جایی که سر ذوق میای.
ــ کجا؟
ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد.
منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه.
گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند.
وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت:
–برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟
–واسه خودت بگیر من نمی خورم.
با ناراحتی به طرفم امد.
–راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد.
بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده.
از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم.
–به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی.
خنده ایی کرد و گفت:
–باشه.
رفتم مغازه ونایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم.
وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم.
نگاهی به نایلون کردو گفت:
–بیچاره شوهرت...آخه این چه وضع خرید کردنه...حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت58
سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت:
– نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیه ها. این که کشته مرده هاشو پر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی کلوچه اش را باز می کردادامه داد:
– حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگه ایی هم داره.
سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت:
– خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟
بعد رو به سعیده کردو گفت:
–شیر کاکائو نگرفته. شیر می خوری؟ آب میوه هم هست.
سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو باخنده گفت:
–تو به این می گی لارژ؟ شیر کاکائو به این مهمی رو...
نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم:
–مخصوصا نخریدم چون ضررش بیشتراز بقیه ی چیزهایی که خریدم.
کاکائو نمیزاره کلسیم شیر جذب بدن بشه. بیاو خوبی کن.
سعیده که انگار چیز مهمی یادش امده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت:
– آهان، یکی از اون چیزهایی که می خواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هر کس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه.
از بس که حواسش است که چی می خوره. یعنی خانوادگی اینجورینا.
سوگند برگشت عقب و نایلون راطرفم گرفت و گفت:
– هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم:
–خودتم بردار.
سوگند آب آناناس برداشت و گفت:
– حالا فهمیدم چرا اینقدر براش مهمه که همسر آینده اش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبت های راحیل طرف صد سال عمر می کنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشند، بدبخت راحیل ازدستش دق می کنه.
سعیده پاکت خالی آب میوه اش را پرت کردداخل نایلون و ماشین را روشن کردو گفت:
–آهان، پس کشف شد.
چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که پرسید:
–راستی دانشگاه چرا نرفتیند؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندید؟
سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت:
– اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد.
سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت:
– چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها...
وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق کردم.
با این که هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلااینجا چهارفصل بود. برعکس دل من که فصلی به جزپاییز نداشت.
لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودند را راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گل های متنوع توضیح داد. در موردفصل گل دهی بوته هایی که هنوز گلی نداشتند توضیح داد.
حتی طرح آب نما ها و حوضچه های کشورهای مختلف بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود.
به نظرم زیباترین فضا سازی باغ، متعلق به ایران و چین بود.
ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالب تربودند. سعیده هم بی تفاوت می گفت:
–همشون قشنگ هستند.
قسمتی از باغ آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جان می داد.
گوشیام را در آوردم و چند تا عکس تکی و سه تایی انداختیم.
تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد.
با دیدن شماره آرش بی حرکت، مبهوت گوشیام شدم.
سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه ی گوشیام خیره شدند.
سعیده گفت:
– خب جواب بده.
سوگند با صدای بلندتری گفت:
–نه، جواب ندیا. ولش کن.
سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت:
–وا آخه چرا؟
– آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال میشه.
ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه.
ــ نه کاری نداره، حالا برات تعریف می کنم.
بالاخره صدای گوشیام قطع شدو
سوگند اشاره ایی کردو گفت:
– خاموشش کن.
ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه.
ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن.
هرکدام ازانگشتهایم دیگری رابه جلوهل می دادتا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستندشرمنده ی دل شوند. درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری راانجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید.
لیدر رفت و گفت:
–هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید.
زودگوشیام رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم وروشنش کردم.
هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد.
این بار سارا بود.
جواب دادم.
ــ سلام سارا.
ــ سلام دختر،کجایی تو؟
اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ ووارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگراینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی درکنترل چشم هایم بودم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
دخترانِ پرواツ
#پارت58 سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت: – نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش
#پارت59
*آرش*
از این که گوشیاش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود.
پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم.
سارا گفت:
–امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده.
باتعجب گفتم:
–خودم دیدمش تو محوطهی دانشگاه.
سارا هم برایش عجیب بود، گفت:
–خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند.
حالا مگه چی شده؟
خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم:
–هیچی با خانم رحمانی کار داشتم.
–خب بهش زنگ بزن.
نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم:
– آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟
انگاراز درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت:
– آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس می گیرم.
ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری.
با تعجب نگاهم کرد.
–خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟
ــ نه عجله ایی ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم.
خیلی مشکوک نگاهم کرد وبیحرف رفت.
چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری...
سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمرزل می زدندبه من وازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم.
بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبود
نشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم.
باصدای بهاره سرم رابلندکردم.
–کشتیات غرق شده؟
ــ بهار میشه بری سارارو پیدا کنی؟
ــ چیکارش داری؟
ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم:
–خودش می دونه.
پشت چشمی نازک کردو گفت:
– خیلی خوب بابا، بداخلاق.
طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم.
– حالا من یه بار ازت یه کار خواستما.
ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت امدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت.
استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یانه.
شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبودهیچ، همه چیز را هم خراب کرد.
با صدای سارا که به راحیل می گفت:
–من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم.
ــ سلام راحیل خانم.
مکثی کردوبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم:
–چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم:
– از دست من ناراحتی؟
اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام.
بازهم جوابم سکوت بود.
ــ راحیل.
مهربان ترادامه دادم.
–فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای.
اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت.
چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم.
بالاخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت:
–من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.
بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد:
–در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید.
هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم.
انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود.
ــ راحیل...
خیلی سردتر از قبل گفت:
–آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ.
صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم.
سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم.
دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد.
چقدر دلم برایش تنگ بود.
وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم.
نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش...
آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که:
"اگر به هر دختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
دخترانِ پرواツ
#پارت59 *آرش* از این که گوشیاش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود. پیش سارارفت
#پارت60
*راحیل*
وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم. خیلی خونسرد از کنارشان رد شدم و گفتم:
– بیایید دیگه.
فقط خدا می دانست زخم صدایش چه آشوبی دردلم به پاکرد. چقدرسخت است دلت گرم باشدمثل کوره ولی زبانت سردباشدمثل یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند.
این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود.
صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به فکروخیالم داد.
ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟
باچشم های گردشده نگاهش کردم.
–سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟
–اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه ایی نداشتم.
وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت:
–من رو مترو پیاده کن.
ازاو خواستم که ناهار راباهم باشیم.
لبخندی زدو گفت:
–نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد.برم خونه که کلی کار خیاطی دارم.
توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم.
بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید: –چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی...زدی داغونش کردی که...
اصلا حرف آرش که به میان می آیدجمعیتی ازخونهای بلاتکلیف دربدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف می کشند.
–نمیدونم. یعنی خیلی بد حرف زدم؟
لبهایش رو بیرون دادو سرش را کج کردو گفت:
–خیلی که نه. فقط با این ماشین کوچیک ها هستن، سبک وزن ها، اسمشون چیه؟ آهان مینی ماینرا، با اونا از روش رد شدی.
ــ شاید می خواستم هم اون بِبُره هم من.
ــ زیر چشمی نگاهم کردو گفت:
– الان تو بریدی؟
دوباره این بغض تمام وابستگانش رابه طرف شاهراه گلویم گسیل کردومراواداربه سکوت کرد.
– ازقیافت معلومه چقدربریدی...به خودت زمان بده راحیل. کمکم. یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت.
به نظر من می رفتی می دیدیش، براش توضیح می دادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحت تر قبول می کرد.
بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیرشد.
– قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمی تونه حرف هام رو درک کنه، بعدشم، هر چی بیشتر همدیگر رو ببینیم بدتره.
این حرف ها را می زدم ولی دلم حرفهای سعیده راتاییدمی کرد.
فکردیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود.
در دلم از خدا می خواستم راهی نشانم دهد، خدایا شایدسعیده درست می گوید.
اگررفتن به صلاحم نیست خودت جلویم را بگیر، خودت مانعی سرراهم قراربده.
بعدباخودم گفتم وقتی همه چیزجوراست برای دیدنش پس بایدرفت.
آنقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.
از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم.
برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خانه بیاید. وبعدازرفتنش، خودم را به سرخیابان رساندم.
.
چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا بالاخره یک تاکسی از دورنمایان شد.
ازعرض خیابان کمی جلو رفتم که بتوانم مسیرم را به راننده تاکسی بگویم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمی دانم از کجا پیدایش شدومثل یک روح سرگردان باسرعت ازجلویم ردشدوبابرخوردبه من تعادلش راازدست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم.
صدای ناله ام بلندشد. به خاطربرخوردباآسفالت دستهایم خراش سطحی برداشتندوتمام چادرولباسهایم خاکی شدند. قدرت بلندشدن نداشتم به هرزحمتی بودخودم رابه جدول کنارخیابان رساندم وهمانجا نشستم. سرم درد می کرد.
موتور سوار که پسر جوانی بود به طرفم امدو بارنگ پریده و دست پاچه پرسید:
–خانم حالتون خوبه؟
صورتم را مچاله کردم و گفتم:
–نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه.
به طرف پاهایم خم شد و گفت:
– کفشتون رو دربیارید تا ببینم.
با اخم گفتم:
–شما ببینید؟ مگه دکترید؟
از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت:
–صبر کنید من موتورم روگوشه ایی بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر. آخه چرا پریدید وسط خیابون؟
همانطور که گوشی موبایلم را درمی آوردم گفتم:
–زنگ میزنم کسی بیاد ببره.
به سعیده زنگ زدم وتوضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخ های درامده اش را از پشت گوشی هم می توانستم حس کنم.
با صدای تقریبا بلندی گفت:
– من که تورو جلوخونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟
ــ ناله ایی کردم و گفتم:
– الان وقت این حرف هاست؟
ــ چند دقیقه ی دیگه اونجام. بلافاصله بعداز گفتن این جمله گوشی را قطع کرد.
موتور سواردرحال وارسی کردن موتورش گفت:
– حالا خانم واقعا چرا یهو امدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو می رفتم.
سرم راپایین انداختم و گفتم:
– می خواستم ماشین بگیرم.
سرش را تکان دادو گفت:
– کسی که می خواد بیاد ماشین داره؟
ــ بله.
زود کارت ملی اش رامقابلم گرفت و گفت:
– لطفا شماره ام را هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم بدید.
شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هر چی هزینه ی بیمارستان بشه خودم پرداخت می کنم.
شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام.
کارت را پس زدم وگفتم:
ــ ما خودمون میریم شما برید به کارتون برسید. خودم مقصربودم. من شکایتی از شماندارم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلم