دخترانِ پرواツ
قلب نازنینشون رو از ما شاد و راضی کن... ما خیلی با گناهامون آزارشون میدیدم😞
رهبر عزیزمون رو حفظ کن خدا جونم🖤
لیاقت دیدارشون رو به همراه اقا صاحب الزمان روزی ما بگردان😍😭💔
دخترانِ پرواツ
رهبر عزیزمون رو حفظ کن خدا جونم🖤 لیاقت دیدارشون رو به همراه اقا صاحب الزمان روزی ما بگردان😍😭💔
خدایا ما رو ببخش و بیامرز😭
مرگ ما رو با شهادت قرار بده
عاقبت به خیرمون کن
خدایااااا
کمک کن در رکاب امام زمان عج سربازی کنیم🖤
خداااااا
تا اربعین شر این ویروس منحوس رو بکن😭💔
خدایا به حق مادر قمر بنی هاشم حضرت ام البنین سلام الله اربعین ما رو به کربلا برساااان😭
رفقا عراق اعلام کرده شاید اربعین باز بشه راه ...
بستگی به کنترل تاسوعا و عاشورا داره
اگر بتونن راه رو باز میکنن ...
ان شاالله همگی کربلا قسمتمون بشه برای اربعین😭💔
دعا کنید فقط😭🙏🏻
ان شاالله به حق اقا امام زمان عج راه باز بشه و بریم😭💔
ممنون از همگی🖤
خیلی خیلی التماس دعا
رفقا اقا امام زمان خیلی تحت فشارن
برای ارامش قلبشون امروز حتما صدقه بدید لطفاً🙏🏻😭💔
AUD-20200829-WA0037.mp3
6.1M
روایت حضرت آقا از شهادت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
#ما_ملت_امام_حسینیم
#قمر_بنی_هاشم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『🏴』
ای مشک تو لااقل وفاداری کن
من دست ندارم تومرا یاری کن
من وعده آب تو به اصغر دادم
چند قطره برای او نگهداری کن
ای مشک نگه کن تو به بالای سرم
زهرا نشسته،آبرو داری کن
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت78 بعد از سکوت کوتاهی که بینمان برقرار شد.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت79
برای این که اون برداشته کاراگاه بازی درآورده و کامران رو از چشم تو انداخته. معلوم نیست در مورد من چیا بهت گفته که...
حرفش را بریدم.
–اون روحشم خبر نداشت. من خودم حسابرس آوردم. حالا که بعد از مدتها یکی پیدا شده درست کار انجام میده شماها نمیزارید. در ضمن اون در مورد تو چیزی به من نگفته، تو چرا توهم توطئه داری؟
–اگه نگفته پس چرا رفتارت با من تغییر کرده، قبلنا اینجوری نبودی.
با خشم نگاهش کردم.
–نمیدونی چرا؟
سرش را پایین انداخت و دوباره فوری جبهه گرفت.
–من مطمئنم اگه اون از شرکت بره همه چی درست میشه.
–همه چی درست نمیشه، فقط تو و کامران روی همه چی سرپوش میزارید که همه چی درست شده به نظر بیاد. اگه همین خانم مزینی کمک نمیکرد چند وقت دیگه شرکت ورشکست میشد. رضا میگفت کامران از روی قصد میخواسته شرکت رو ورشکسته کنه، ولی من نتونستم مثل اون بد بین باشم. باورم نمیشه رفیق چند سالم میخواسته این کار رو کنه.
با تعجب نگاهم کرد.
–رضا گفته یا اون دختره که حرف تو کلش نمیره؟
خواستم یه دستی بزنم و چیزی بپرانم تا عکس العملش را ببینم. بنابراین گفتم:
–اتفاقا اون خیلی هم حرف گوش کنه، چون حرف شماهارو گوش نمیکنه میگی حرف تو سرش نمیره؟ شماها خواستین از سادگیش سواستفاده کنید که نشد. کامران یه جور، تو یه جور. اون با رشوه دادن، تو هم با جیغ جیغ کردن.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–دختره دروغ میگه، تو حرفش رو باور میکنی؟ اصلا من نمیدونم این دختره یهو سرو کلش از کجا پیدا شد که از وقتی امده تمام برنامههای ما رو به هم ریخته.
–چی؟ کدوم برنامههاتون؟
با مِن و مِن گفت:
–کلی گفتم دیگه. منظورم اینه اعصاب ما رو به هم ریخته.
دیر یا زود حقش رو میزارم کف دستش.
ابروهایم بالا رفت.
–میخوای چیکار کنی؟
–آدمش میکنم. دختره به هیچ صراطی مستقیم نیست.
–آهان چون رشوه قبول نمیکنه میخوای آدمش کنی؟ خود تو هم کم مقصر نیستیها، حسابرس چند مورد تو اون تاریخهایی که تو حسابدار بودی رو هم بهم نشون داد که...
حرفم را برید.
–من کاری که کامران میگفت رو انجام میدادم. درست و غلطش رو نمیدونستم.
به روبرو خیره شدم و نجوا کردم.
–منم به همین امیدوارم.
–اینقدرم رشوه رشوه نکن. واسه چی باید بهش رشوه بدم؟ اون دختره توهم داره نه من.
–رشوه دادن کامران رو که خودم دیدم. خیلی سعی کرد مخ دختره رو بزنه ولی تیرش به سنگ خورد.
زیر لب شروع به غر زدن کرد. ماشین را جلوی یک قنادی نگه داشتم.
کارت عابرم را از جیبم خارج کردم و به دستش دادم.
–اینجا جای پارک نیست میشه یک کیلو شیرینی بگیری و بیای.
بیحرف کارت را گرفت و رفت.
چند دقیقه بعد صدای زنگ گوشیاش توجهم را جلب کرد. گوشیاش روی صندلی جا مانده بود. نگاهی به صفحهاش انداختم. اسم دکی روی گوشیاش افتاده بود.
دکی دیگر کیست.
گوشی را برداشتم و جواب دادم.
–الو...
صدای مردانه و دستپاچهایی از آن ور خط گفت:
–میشه گوشی رو بدید به پریناز؟
–شما؟
صدایش را بلند کرد.
–تو رو خدا گوشی رو بده پریناز.
حتما اتفاقی افتاده که اینطور حرف میزند. صدایش برایم آشنا بود.
از ماشین پیاده شدم و به سمت شیرینی فروشی دویدم.
پریناز در حال بیرون آمدن از قنادی بود.
جعبهی شیرینی را از دستش گرفتم و گوشی را به دستش دادم.
–ببین کیه.
پریناز متعجب گوشی را گرفت و پرسید:
–کیه؟ تو چرا گوشی من رو جواب دادی؟
دهنم را کج کردم.
–دُکی.
فوری تلفن را روی گوشش گذاشت.
–الو...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت80
رنگ از رخ پریناز پرید و فریاد زد:
–چی گفتی؟ خودکشی کرده؟ تو مطمئنی؟
...
–الان اونجایی؟
...
–باشه الان میام. فقط بگو ساعت کلاس من بود یا نه؟
...
–وای، من که گفتم حواست بهش باشه، حالا یه بار من یه کاری ازت خواستما.
من همانجا مثل مجسمه ایستاده بودم و مات و مبهوت به حرکات پریناز نگاه میکردم.
گوشی را قطع کرد و به طرف ماشین دوید. دستش که روی دستگیرهی در رفت به طرفم برگشت.
–چرا اونجا وایسادی؟ بدو بیا ماشین رو روشن کن دیگه.
سردرگم به طرف ماشین راه افتادم و پرسیدم:
–چی شده؟ کی خودش رو کشته؟
در را باز کرد و نشست.
من هم فوری جعبه شیرینی را صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم.
پریناز گفت:
–یکی از بچههای موسسه خودش رو کشته، باید زودتر برم اونجا. میگم تو میتونی خودت بری خونه ماشین رو بدی به من؟
ماشین را روشن کردم.
–خودم میرسونمت، تو با این حالت که نمیتونی رانندگی کنی.
با اصرار گفت:
–چیه میترسی ماشینت بلایی سرش بیاد؟ من رو جلوتر پیاده کن، با تاکسی میرم.
اخم کردم.
–یعنی چی؟ میرسونمت دیگه.
کلافه گفت:
–آخه بیایی اونجا چیکار؟
بیتوجه به حرفش به طرف موسسه راندم. مسیر آنجا را خوب میدانستم. چند باری دنبال پری ناز به آنجا رفته بودم.
–واسه چی خودکشی کرده؟
چشم به روبرو دوخت.
–چه میدونم. این دختره از اولم دیونه بود.
–پس شماها اونجا چیکار میکنید؟ اینجوری اینارو به راه میارید؟ حالا جواب خانوادش رو چی میخواهید بدید؟
–به ما چه؟ خانوادش اگه درست و حسابی بودن که دختره پیش ما چیکار میکرد.
کمیفکر کردم و پرسیدم:
–حالا خانوادش هر جوریم باشن، میتونن برن ازتون شکایت کنن، به دردسر میوفتید.
دستش را در هوا پرت کرد و گفت:
–نه بابا. اینا اونقدر گشنن که با یه کم پول کلا یادشون میره بچهایی هم داشتن.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–حالا اگه پول قبول نکردن چی؟
بیخیال گفت:
–اولا که قبول میکنن، چون یه نمونه قبلن داشتیم. اگرم قبول نکردن مدیر موسسه اونقدر آشنا ماشنا داره که خودش درستش میکنه.
حرفهایش برایم عجیب بود.
–خب اگه اینقدر راحته، تو چرا اینقدر ناراحتی؟
–آخه تو ساعت خودکشی با من کلاس داشت. منم کلاسم رو سپرده بودم به یکی از همکارام. الان دوباره مدیر موسسه میخواد من رو توبیخ کنه.
پوزخند زدم.
–به همین آقای دُکی سپرده بودی؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–اونوقت مگه اونجا همهی مددکارا خانم نیستن؟
–چرا، این روان شناسه، گاهی واسه مشاورهی بچهها بیشتر میمونه. گاهی با هم جلسه میزاریم که بدونیم چطور به بچهها امید بیشتری بدیم.
از حرفش خندهام گرفت.
–چقدرم امید دادید. لابد واسه همین رفته خودش رو سر به نیست کرده. اُمیدش زده بالا.
با عصبانیت نگاهم کرد.
–تو اصلا میدونی اون دختره چش بود؟ دُکتر میگفت حداقل یک سال وقت میبره خوب بشه.
–همون دکتری که بهت زنگ زد؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
کمی صدایم را بالا بردم.
–چه غلطا. اون هنوز خودش حرف زدن بلد نیست میخواد بچهی مردم رو درمان کنه، خودش حالش از همه بدتره، یه روانشناس اونجوری خبر میده و دست و پاش رو گم میکنه؟ یه جوری داد و هوار راه انداخته بود فکر کردم دختره هجده سالس.
–مگه چطوری حرف زده؟ توام فقط دنبال بهانهایی ها.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...