سروران اگر سوالی درمورد رمان های عبور زمان بیدارت میکند و عبور از سیم خاردار نفس داشتید این ایدی نویسنده هستش.
@aidj122
سلام بزرگوار
ممنونم
راستش رو بخواید نظر خاصی نداشتم.
یک جلد قطور رو بیشتر نخوندم و چون علاقه خاصی پیدا نکردم و اون طور که باید جذب داستان نشدم، دیگه ادامه ندادم. و در موردش اطلاعات خیلی زیادی هم ندارم.
صرفا جهت تفریح و سرگرمی هریپاتر رو برای خوندن انتخاب کردم.
انشاالله در زمینه نویسندگی موفق باشید.
سلام علیکم
لطف دارید
جسارتا باید بگم که ما تمام تلاشمون رو میکنیم اما فراموش نکنید که ک ما هم مثل شما عزیزان گرانمایه، زندگی داریم، پدر داریم، مادر داریم، ممکنه آنتن نداشته باشیم، ممکنه نت نباشه، ممکنه از مشغله زیاد شرایط نباشه، ممکن هست مهمون داشته باشیم، مهمونی باشیم، نوبت دکتر داشته باشیم، سر کلاس باشیم، ممکنه یک دوستی ب گوشیمون زنگ زده باشه(از اون دوستایی ک دلش نمیاد گوشی رو قطع کنه) و هزار و یک احتمال دیگه ک شرایط رو برای ما فراهم نکنه تا در اختیار کانال باشیم.
پس لطفا کمی مارو درک کنید.
در مورد مطالب متفرقه هم باید خدمتتون عرض کنم که: کانال دختران پروا صرفا جهت مطالب مذهبی راه اندازی شده.
خیلی ممنون از همراهیتون.
دوستان! حرفی، سخنی، انتقادی، پیشنهادی، هرچیزی که دوست دارید رو نهایتا تا یک ربع دیگه اینجا بهمون بگید🙏🏼
https://harfeto.timefriend.net/9066753
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت137
–خانم من که تعریف کردم. اگر این صرفهجوییهای شما نبود که ما الان به اینجا نمیرسیدیم.
گفتم:
–آقا جان، فکر نکنم به جایی رسیده باشیما، ما از اولشم همینجا بودیم.
پدر گفت:
–چطور به جایی نرسیدیم. الان من یه قاشق از این غذا میخورم در آن واحد مزهی چند نوع غذا میاد تو دهنم. کدوم آشپزی تو دنیا میتونه همچین غذایی بپزه؟
مادر خندید و گفت:
–پس چی، باید از من قدر دانی هم بکنید، قوهی چشاییتون رو اینقدر فعال کردم.
امیر محسن گفت:
من رو بگو که حالا چند روز دیگه که صدف قیمه درست کنه میگم ممنون کوفتهی خوشمزهایی بود. کوفته درست کنه میگم خوراک بود. مامان جان به من رحم میکردی. اینجوری که مزهی غذاهارو قاطی میکنم.
مادر گفت:
–صدف باهوشه، زیر دست خودم همهی اینا رو بهش یاد میدم که دست پختش با من مو نزنه.
با التماس گفتم:
–نه، مامان اینکار رو نکن، بزار حداقل میریم خونهی امیر محسن اینا مزهی اصلی غذاها رو بفهمیم.
همه خندیدند و مادر چشم غرهایی نثارم کرد.
موقع شستن ظرفها هر ترفندی که داشتم به کار گرفتم تا از زیر زبان صدف حرف بکشم ولی مگر میشد، خیلی زرنگ بود نم پس نمیداد. آخر شب که پدر صدف را برد که برساند پیش امیرمحسن نشستم. میخواستم از زیر زبان او حرف بکشم که خودش جلوتر گفت:
–بابت گل قشنگی که به صدف دادی ممنون، خوشحالش کردی.
فوری گفتم:
–امیر محسن اون از چی ناراحت بود؟
–چرا از خودش نپرسیدی؟
–پرسیدم نگفت.
–اونوقت انتظار داری من بگم؟
لبهایم را بیرون دادم و گفتم:
–فقط میخواستم اگر کاری از دستم برمیاد...
–میفهمم چی میگی، ولی بزار خودش هر وقت خواست بهت بگه.
دو هفتهایی طول کشید تا قراردادها با شرکت بسته شد و کار شروع شد. آن شرکت خودش پیش قرار داد پرداخت کرد و دیگر نیازی به پول من نشد.
راستین خیلی انگیزه گرفته بود و خوشحال بود. کار رونق گرفته بود و رفت و آمدها در شرکت زیاد شده بود.
همه سرشان شلوغ بود. راستین چند نیروی نصاب استخدام کرده بود تا کارها حتی زودتر انجام شود.
اواخر مهر ماه بود که پیامهای عجیب و غریبی برایم میآمد. نمیدانم پری ناز بود یا نه، چون شمارهی قبلی نبود ولی شمارهی داخلی هم نبود.
گاهی برایم شعر میفرستاد و گاهی هم سوالات عجیب و غریب. مثلا میپرسید میخوای بیای خارج از کشور زندگی کنی؟
من هیچ کدام از پیامهایش را جواب نمیدادم.
تا این که یک روز که در اتاقم مشغول کارم بودم دیدم صفحهی گوشیام روشن شد. نگاهی به آن انداختم.
دوباره از همان شماره پیام آمده بود. پرسیده بود:
–تو با راستین نامزد کردی؟
با خواندن این پیام قلبم ریخت. گوشی را روی میز گذاشتم و به صفحهاش زل زدم.
یعنی پری ناز پیام فرستاده؟ او که رفته پس چرا دست از سر ما برنمیدارد؟
شمارهاش را برای راستین فرستادم و نوشتم:
–شما این شماره رو میشناسید؟
جوابی نیامد. گوشیام را بستم و به کارم ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه تقهایی به در خورد و راستین در قاب در ظاهر شد.
بلند شدم.
گوشیاش را طرفم گرفت و پیامکم را نشانم داد و پرسید:
این شماره باهات تماس گرفته؟
–بله، البته پیام داده، شماره کیه؟
جلو آمد و روی صندلی جلوی میزم نشست. من هم نشستم.
–شماره پرینازه.
–نه، شماره پریناز که این...
حرفم را برید.
–شمارش رو عوض کرده. چون من مسدودش میکنم از شماره دیگه زنگ میزنه. حالا چی پیام داده؟
سرم را پایین انداختم.
–پیامی که نوشته قابل گفتن نیست؟ بهت توهین کرده؟
سرم را بالا آوردم.
–نه، با این شماره تا حالا حرف توهین آمیزی برام نفرستاده.
–پس چی نوشته؟
–هیچی، چیز مهمی نبود. فقط خواستم مطمئن بشم که شماره خودشه یا نه.
سرش را تکان داد و بلند شد و زمزمه کرد:
–کی این دست از سر ما برمیداره. تا جلوی در رفت و بعد متفکر به طرفم برگشت.
–اگر در مورد من چیزی پرسید جوابش رو ندیا.
–مثلا چی؟
–نمیدونم در مورد کارم یا هر چیزی دیگه. خواست برود که پرسیدم:
–ببخشید شما در مورد من چیزی بهش نگفتید؟
جوری نگاهم کرد که حس کردم میخواهد منظورم را از چشمهایم کشف کند.
–چطور؟
به صفحهی مانیتور نگاه کردم.
–سواله دیگه.
–چرا گفتم. من سکوت کردم و او ادامه داد:
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت138
–بهش گفتم تو دوباره شرکت رو زنده کردی. گفتم با دلسوزی کار میکنی.
سرم را بالا آوردم دیدم رفت. یعنی قند در دل آب شدن را با تمام گوشت و پوست و استخوانم فهمیدم. بعد از رفتنش بلند شدم و در اتاق را بستم و چند بار بالا پایین پریدم. در این شرایط هیچ حرفی نمیتوانست این قدر خوشحالم کند.
با صدای پیامک به طرف گوشیام رفتم.
پریناز نوشته بود:
–با تو بودم چرا جواب نمیدی؟ نامزدید؟
نمیدانم از هیجان بیش از حد بود یا این که میخواستم پریناز را از سرم باز کنم یا واقعا حس تعلق نسبت به راستین بود. هر چه بود تصمیم گرفتم پیام بدهم و بنویسم:
–آره، نامزد کردیم. هنوز داشتم با لبخند به پیامی که داده بودم نگاه میکردم که دیدم گوشیام زنگ خورد همان شماره بود. فوری گوشی را روی میز سُر دادم و از آن فاصله گرفتم.
چه میگفتم؟ حتما زنگ زده مطمئن شود.
همینطور به گوشی زل زده بودم که دیدم راستین با یک سری اوراق وارد اتاق شد. با دیدن من جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت:
–پرینازه؟ بعد خودش گوشی را برداشت و فریاد زد:
–چی میخوای از جون ما؟
نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و گفت:
–قطع کرد. فکر کنم جا خورد من جواب دادم. گوشی را روی میز گذاشت.
از فریادش جا خورده بودم و دستم را جلوی دهانم نگه داشته بودم و مبهوت نگاهش میکردم.
با دیدن من، میمیک صورتش تغییر کرد و لبخند بر لبهایش نقش بست.
–تو چرا ترسیدی؟ بعد نوچی کرد و دستش را به بازویش کشید.
–ببخش مجبور بودم داد بزنم. اگه زنگ زد یا پیام داد جواب نده. اصلا مسدودش کن. دوباره گوشی را برداشت و به طرفم گرفت.
–رمزش رو بزن، خودم مسدودش کنم تا خیالم راحت بشه که دیگه مزاحمت نمیشه.
کمی آرام شدم و نفس عمیقی کشیدم.
–رمز نداره.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–مگه میشه؟ بعد کنار گوشی را فشار داد صفحه باز شد دوباره نگاهم کرد.
–چرا رمز نزاشتی؟
شانهایی بالا انداختم.
–چرا بزارم؟
زل زد به صفحهی گوشیام و با تامل گفت:
–خب برای این که یه وقت میدوزدنش به اطلاعاتش دسترسی پیدا میکنن.
–این همه گوشی میدزدن پس چطوری بازش میکنن؟ این چیزا جلودار اون جور آدمها نیست. همانطور که با گوشیام کار میکرد گفت:
–به هر حال رمز لازمه رو گوشی باشه. یه وقت گوشیت جایی جا میمونه، یا همینجا رو میز میزاریش میری دنبال کاری یکی میاد به اطلاعاتش رو چک میکنه. چه میدونم به هزار دلیل...
–چشم، از این به بعد رمز میزارم.
لبخند محوی زد و گوشیام را روی میز گذاشت.
–از این به بعد هر شمارهایی از خارج از کشور بهت زنگ زد مسدودش کن. مطمئن باش این همین که بفهمه مسدود شده میره دنبال یه شماره جدید.
کلافه گفتم:
–اون دنبال چیه؟ چی میخواد.
اوراقی که دستش بود را روی میز گذاشت.
–دنبال عذاب دادن من. التماس میکنه منم برم اونور پیشش که باهاش زندگی کنم. از همون مدل گریه و التماسهایی که دفعهی پیش کرد و من رو به اشتباه انداخت. دوباره یه سری دروغ سر هم کرده و دلیل و برهان میاره. حالا که دیده من آب پاکی رو ریختم رو دستش دست به دامن تو شده.
نگاهم را به اوراق انداختم.
–چقدر کارهاش عجیبه.
راستین پوفی کرد.
–واقعا گاهی فکر میکنم دیوانس. از بس که کارهای عجیب و غریب میکنه. البته هر چیمیگذره دیوانهترم میشه.
با نگرانی گفتم:
–یه وقت بلایی سرتون نیاره. خندید.
–نه بابا، نمیتونه بیاد ایران که، اگر میتونست به قول خودش میومد دارم میزد و میرفت تا کسی دستش بهم نرسه، نه که خیلی غیور و غیرتمنده، به خاطر اون.
منظورش را زیاد متوجه نشدم و فقط نگاهش کردم.
گفت:
–از حسادت نمیدونه چیکار کنه، اون خطا کرده اونوقت نمیدونم چرا از من طلبکاره...همانطور که پا کج کرد به طرف در خروجی زمزمه کرد:
–اون الان چیزی نمیخواد جز اندازهی یه نخود عقل.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت139
تقریبا یک هفتهایی از آن موضوع گذشت.
امیر محسن و صدف به مشهد رفته بودند. از شرکت که به خانه آمدم مادر نبود. جای امیرمحسن خیلی در خانه خالی بود. از نبودش در خانه احساس دلتنگی و تنهایی کردم. صدای تق تق خوردن باران به شیشه مرا به پشت پنجره کشاند. بازش کردم. باران تندی شروع به باریدن کرده بود. دستم را از پنجره بیرون بردم و منتظر ایستادم. فقط باران میآمد همین. دستم را به داخل کشیدم و با دقت نگاهش کردم.
هیچ چیز نبود جز قطرات باران. با دقت بیشتری به آسمان نگاه کردم. مثل همیشه بود. مثل تمام روزهای عمرم که باران میبارید. قطرات خودشان به تنهایی پایین میآمدند. پنجره را بستم و روی تخت نشستم. ذهنم ناخوداگاه دگمهی سرچش به کار افتاد و دنبال چیزی میگشت. دنبال کاری، خطایی، شاید هم نگاهی...
زانوهایم را بغل کردم. اشکهایم سرازیر شدند. دلم برای آن بارانهای واقعی تنگ شده بود.
با شنیدن صدای زنگ گوشیام سرم را بلند کردم. با اکره جواب دادم.
ستاره بود. خیلی وقت بود که با هم حرف نزده بودیم.
–سلام ستاره جون خوبی؟
–سلام. چی شده؟ صدات چرا اینجوریه؟
–هیچی، یه کم دلم گرفته بود.
–تنهایی؟
–آره.
مامانت اینجاست، گفت بهت زنگ بزنم نگران نشی. من الان میام پیشت.
چند دقیقه بعد من و ستاره کنار هم نشسته بودیم و ستاره حرف میزد.
–وقتی فهمیدم جواب رد به پسر بیتا خانم دادی خیلی خوشحال شدم.
–آره نظرم عوض شد. مامانت میگفت تو شرکت پسر مریم خانم کار میکنی.
–آره دیگه، اون دفعه که برات تعریف کردم.
راستی اون روز بگو پسر مریم خانم رو کجا دیدم؟
کنجکاو پرسیدم:
–کجا دیدی؟
–همین طلا فروشی سر چهار راه.
–طلا فروشی؟ با کی؟
–خودش تنها بود.
–خب چی میخواست بخره؟
–من که نرفتم داخل مغازه، داشتم از پشت ویترین طلاها رو نگاه میکردم که دیدمش.
–کاش میموندی ببینی چی خرید.
ستاره جرعهایی از چایی که برایش آورده بودم را خورد و با طمانینه گفت:
–والله، نفهمیدم چی خرید. ولی دیدم یه جعبهی چوبی خیلی خوشگل از فروشنده گرفت و تشکر کرد. حالا فروشنده چی توی جعبه گذاشته بود من ندیدم. جعبش بهش میخورد مال گردنبد باشه، آخه جعبهی انگشتر کوچیکتره.
هراسان پرسیدم خب بعدش کجا رفت؟
جرعهی دیگری از چایاش خورد.
–خب معلومه دیگه، سوار ماشینش که جلوی مغازه پارک کرده بود شد و رفت.
لبهایم را شروع به گاز گرفتن کردم. نکند برای کسی خریده، نکند میخواهد نامزد کند. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
پرسیدم:
–دقیقا چند روز پیش دیدیش؟
تاملی کرد.
–فکر کنم پری روز بود. موقع برگشت از باشگاه دیدمش.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و نجوا کردم.
موقعی که از شرکت برگشته رفته خرید.
ناگهان فکری به سرم زد و گفتم:
–میگم بریم از اون طلا فروشه بپرسیم؟ به نظرت بهمون میگه چی بهش فروخته؟
ستاره خندید.
–وا! چه حرفهایی میزنی، یارو مگه بیکاره که بیاد به ما بگه چی فروخته؟ اولین حرفی که میزنه میگه شما چیکار دارید.
–خب بابتش بهش پول میدیم.
نوچ نوچی کرد.
–اُسوه جان، تو من رو یاد دیوونه بازیهای اون زمان خودم میندازی. بابا اونا چندین ساله تو این محلن، قشنگ همدیگه رو میشناسن. با هم سلام و علیک دارن. میخوای بری بپرسی که بزار کف دسته پسره، بهت نمیگه چی خریده که هیچ، آبروتم میره.
شاید واسه مامانش کادو خریده خب. ذهنت رو درگیر نکن.
ولی نمیتوانستم، ذهنم بد جور درگیر شده بود.
ستاره بلند شد.
من دیگه باید برم. امدم یه سر بهت بزنم. وقتی مرا در فکر دید ادامه داد:
–ای بابا، اگه میدونستم در این حد فکرت مشغول میشه نمیگفتم.
–آخه برام خیلی عجیبه.
ستاره فکری کرد و گفت:
–میخوای به مامانم بگم فردا که رفت پیاده روی از زیر زبون مادرش بکشه؟
لبم را گاز گرفتم.
–نه بابا زشته. آخه بره چی بهش بگه؟اصلا تو خودت چی به مامانت بگی؟ نه نه، تابلو میشه. آبروم پیش مامانتم میره.
–نه اونجوری که، من یه حرفی همینجوری میندازم که پسر مریم خانم رو دیدم، ببینم مامانم چی میگه، شایدم خودش رفت پرسید.
–باشه، اگر فکر میکنی نتیجه میده بگو.
بعد از رفتن ستاره، آنقدر در خانه راه رفتم که کمر درد گرفتم.
به فکرم رسید تنها راه فهمیدن این که موضوع از چه قرار است فقط یک نفر است آن هم نوراست.
او تنها منبع اطلاعاتی من است.
فکر نکنم از کانال ستاره به نتیجه برسم. گوشیام را برداشتم و شمارهی نورا را گرفتم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت140
گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که آخر قطع شد. امکان نداشت من به نورا زنگ بزنم جواب ندهد.
نگران شدم. دوباره شمارهاش را گرفتم.
دوباره بوق خورد. تقریبا بوق آخر بود که صدای بیجون و ضعیفی را شنیدم.
–سلام اُسوه جان، خوبی.
معلوم بود گریه کرده است. پرسیدم:
–سلام. اتفاقی افتاده نورا؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟
–دراز کشیده بودم، تا بلند شم برم از اتاق بردارم طول کشید ببخشید.
–حالت خوب نیست؟
–خوبم، اُسوه الان میتونی بیای پیشم؟
از حرفش تعجب کردم. برای رفتن معذب بودم. کمی در جواب دادن معطل کردم که گفت:
–من طبقهی بالا هستم. در رو که زدم یه راست بیا بالا. البته کسی خونه نیست. حنیف که سرکاره، پایینیها هم سه تایی نمیدونم کجا رفتن. خیالت راحت، کسی نیست. حالا میای؟
–اگر امدن من حالت رو بهتر میکنه، باشه میام.
–آره، بیا میخوام یه چیزیم بهت بگم.
بلند شدم و لباس پوشیدم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن، به طبقهی بالا بروم و به مادر خبر بدهم. در حال کفش پوشیدن بودم که صدای پای مادر را شنیدم.
–باز دوباره کجا شال و کلاه کردی؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
–باز دوباره؟ مامان من اصلا مگه از خونه بیرون میرم که میگی باز دوباره؟
–تو کی خونهایی، بهتره بگی اصلا خونه میام. چشمهایم گرد شد.
–مامان؟ نکنه سرکار رفتنم رو هم حساب کردی؟ دستش را در هوا تکان داد.
–بیرون بیرونه دیگه، چه فرقی داره؟
نفسم را با حرص بیرون دادم و سکوت کردم. دگمهی آسانسور را زدم و گفتم:
–یه سر میرم پیش نورا. حالش خوب نبود گفت برم...
–مگه تو دکتری؟
–خب تنهاست، گفت برم پیشش. من وارد آسانسور شدم و مادر هم وارد خانه شد و گفت:
–دوباره نری اونجا سرت رو به در و دیوار بکوبیا، من دیگه حوصله ندارم.
از حرفش لبخند زدم.
–یعنی الان منظورت این بود مواظب خودم باشم؟
مادر را بست و رفت.
گاهی فکر میکنم من بچهی سر راهی هستم. ولی وقتی به روزگار مادرم در روزهایی که بیمارستان بستری بودم فکر میکنم، میبینم نه بابا من دختر خودش هستم.
وقتی پا به کوچهشان گذاشتم قلبم شروع به تپش کرد. با دیدن ماشین راستین جلوی در خانه همانجا ایستادم.
گوشیام را از کیفم دراوردم و شمارهی نورا را گرفتم.
–نورا جان برادر شوهرت که خونس.
با تعجب گفت:
–کی گفته؟
–ماشینش جلوی در پارکه.
–نه، خونه نیست، گفتم که سهتایی با هم بیرون رفتن. با ماشین پدر شوهرم رفتن.
وای خدای من، دو روز پیش که در مغازه طلا فروشی دیده شده، حالا هم که خانوادگی جایی رفتهاند.
فشارم افتاد. باورم نمیشد، مگر میشود اینقدر بی سرو صدا؟ تازه امروز کمی با من مهربان شده بود.
دستم را روی زنگ گذاشتم. هنوز دستم را نکشیده بودم که نورا آیفن را زد. وارد حیاط شدم. با دیدن تخت گوشهی حیاط تمام خاطرات آن روز از ذهنم گذشت. بخصوص مفقود شدن قلب چوبیام. از همان روز بود که دیگر قلب چوبیام را ندیدم. همهی اتاقم را زیر و رو کردم ولی فایدهایی نداشت انگار یک قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. با دیدن باغچه فکر کردم شاید آن روز از کیفم داخل باغچه افتاده باشد. گرچه امکان نداشت اینطور شود ولی برای اطمینان تمام باغچه را از نظر گذراندم. جز خاک و برگهای ریز و درشت رنگی، چیزی نبود.
به راه پلهها که رسیدم صدای نورا آمد.
–بیا بالا.
نگاهی به جلوی در واحد پایین انداختم. کفشهایش جلوی در بودند. همان کفشهایی که هر روز میپوشید. حتما کفشهای مهمانیش را پوشیده و رفته.
فکرهای زیادی به فکرم یورش آورده بودند و من برای دور کردنشان خیلی ضعیف بودم. انگار سنگینی این افکار رابطهایی با پاهایم داشتند و مثل وزنه عمل میکردند. به سختی پله ها را طی کردم و به طبقهی بالا رفتم.
نورا با دیدنم تعجب زده پرسید:
–تو چته؟
من هم از دیدن چشمهای قرمز او سوالی نگاهش کردم. با یک دستش چهار چوب در را گرفته بود که تعادلش را از دست ندهد.
–نورا جان برو داخل بشین. از اون موقع اینجا منتظری که من بیام بالا؟
سعی کرد لبخند بزند.
–خوبم. وارد خانه که شدم از ساده بودن خانه تعجب کردم. فقط یک کاناپه بود و دو عدد پشتی که جلویش مثل خانههای قدیم پتویی با ملافهی سفید پهن بود.
صدای نورا مرا از بهت درآورد.
–چرا ماتت برده، برو بشین دیگه.
جلوی پنجرهی اتاق پذیرایی ایستادم و پرده را کنار زدم و به ماشین راستین نگاهی انداختم.
نورا یک پیش دستی میوه روی میز جلوی کاناپه گذاشت و گفت:
–چیه؟ امروز یه جوری هستیا.
برگشتم طرفش.
–از خودت خبر نداری. اونقدر گریه کردی چشمهات قرمزه.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#تلنگر
-آزار دهنده است وقتی بدون حیا کلمات زشت و رکیکی را در فضای مجازی تایپ میکنید...💔
امام جعفر صادق:
کسی که حیا ندارد ایمان ندارد:)
#جاهلیت_مدرن
#حدیث_طوری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
به صورت کلیپ✨
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
〖🖤(:''〗
یڪسیلےحسنراپیرڪرد !
ببینڪربلاوحرامیانومخدرات
چہبرسرسجادآورد ... ؟!
#شهادت_امام_سجاد
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
❤️
صد شکر که دستان ولی بر سر ماست
دستان اباالفضـــــــل علــی یاور ماست
ما فاتح فتـــــــــــــنه های دورانیم چون
سید علی خامنه ای رهبــــــــر ماست
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
•┄══❝سـلـام❞══┄•
#صبحتون_شهدایی☀️
ذکر روز سه شنبه:
یا اَرحَمَ الرّاحِمین:
ای رحم ڪننده ی رحم ڪنندگـان🌱
(100 مرتبه)
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🔗"| #شهدا
🔖"| بہمامدافعانحرمنگویید ؛
✨"| بہمازمینہسازانظھوربگوییدシ
🇮🇱"| چونمابرایجنگبااسرائیلھم
⚔"| خواهیمرفت👊🏻
🔐"| آنجادیگرحرمینیست :)
| #قالالشهید🧔🏻|
|↫شھیدمصطفینبیلو↬|
#ما_ملت_امام_حسینیم
#امام_حسین
#اربعین
#محرم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『🍃』
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری
|🤩💕|میدوݩـیدچیہ؟!
ماجذاٻترینخوشپوݜتریݩ
رهٻروداریم:)
ٻڂاطرِهمیݩہڪہڂیــلیاحسودیشوݧ
میشہبہمردموڪشورایراݩ
چۅنسیدعلــ💚ـــےرهٻرایرانہ
عزیزایرانہ•💪🏻•
فردیہڪہماڪفدستموݧمینویسم..
سیدعݪےلٻترڪندجانمرافدایݜمیڪنم🖐🏻✨
#ٻمانےبرایماننائبامامزمانماݩ
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
| شھیدنوشت ✍
اگر مےخواهید شھید بشوید ،
#همسر خوب براے شوهرتان
و #مادرے خوب براے فرزندانتان باشید ...
آن وقت #شھید مےشوید ✋
#ازمحمدبہهمہخواهران🎙
#شهید_محمد_بلباسبـی
#مادران_شهـیدپرور
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva