eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🍃』 مےخواهےرستگارشوے!🧐 گاه‌وبےگاه؛ دست‌و👣 والدینت‌راببوس😇🌱 . آن‌زمانےمےتوانےبہ‌خدابرسے😻 ڪہ‌دراوج‌خشم،🤬 دراوجِ‌دعوا،😤 ودرهرلحظہ‌ےدیگرے،☝️🏾 پرده‌ےخجالتِ‌شیطانۍرا👿 🌙 حتےحق‌خودت‌را🤐 ‌،😌 وبہ‌دست‌وپاےوالدینت‌بیفتے،😇 حتےاگراشتباه‌ازآنھاست،☹️ ازآنھامعذرت‌خواهے‌ڪنے...♡😍 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
امام حسین( علیه اسلام ) میفرمایند: یا بُنَیَّ اِیّاکَ وَ ظُلْمَ مَنْ لایَجِدُ عَلَیْکَ ناصِراً اِلاَّ اللّه‏َ؛ فرزندم! بپرهـیز از سـتم بر کسی که غیر از خدا یاوری در مقابل تو ندارد. (اعیان الشیعة:ج1، ص620) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
کسانی که در برابر عظمت شهدای مدافع حرم عقده حقارت گرفته‌اند، کسانی که در برابر داعش از مردمشان دفاع نکردند؛ دست به شهید سازی برای خود زده‌اند تا حقارتشان را بپوشانند ... + واکنش جالب به ماجرای نوید افکاری ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
. میگن اگه 🍃 میخواے عاشق چیزی بشے؛ با عمل و رفتار عاشق شو! مثلا اگر میخواهی عاشقِ #ح‌س‌ی‌ن بشی ،
🏴🏴 💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ 🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃 🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨ السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.• السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 رجز رهبری برای کسانی که می‌خواهند قدس را پایتخت رژیم صهیونیستی کنند 🔺 حالا امارات و بحرین بروند برای اسرائیل دم تکان دهند، وقتی امام خامنه‌ای می‌فرمایند فلسطین آزاد خواهد شد، می‌شود 🔹 فعلا تلفات موشک باران دیشب را جمع کنید تا بارش‌های بعدی 😉 ✌️🏻 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌼』 علت بکار بردن لفظ ياعلي هنگام خداحافظي ✍از پيغمبر سوال شد: يارسول الله،ما وقتي صحبتمون،حرفمون با يکي تموم ميشه، پايان کلاممون، او را به خدا مي سپاريم، به بيان پارسي مي گوييم: خداحافظ و به زبان عربي مي گوييم: في امان الله اگر بدون خداحافظي کردن، در وسط سخن گفتن از او جدا بشيم، نوعي بي ادبي مي پنداريم... شما وقتي در معراج با خدا هم صحبت شديد ، پايان جمله که نمي توانستيد به ذات خدا عرضه بداريد:تو را به خدا مي سپارم! آخرين جمله ي رد و بدل شده ، بين شما و خدا چه بود؟ حضرت فرمودند: پايان صحبت، خداوند سبحان به من "ياعلي" گفت،من نيز به خداي خود " يا علي" گفتم. اين آخرين جمله بين من و ذات مقدس خدا بود. 📚کتاب سخن خدا صفحه ٧١ 📚 زندگاني چهارده معصوم صفحه ۴٩ 📚معراج صفحه ١٣ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌻💛』 تصور کنید یک پسر دارین و پسرتون قراره با یه دختری مثل شما زندگی کنه . .! لبخند رو لبتون اومد؟ اگه نه پس خودتونو تغییر بدین . . !!!
دخترانِ‌ پرواツ
『🌻💛』 تصور کنید یک پسر دارین و پسرتون قراره با یه دختری مثل شما زندگی کنه . .! لبخند رو لبتون اومد؟ ا
『💙💍』 ‏تصور کنید یک دختر دارین و دخترتون قراره با یه مردی مثل شما یه عمر زندگی کنه . .! لبخند رو لبتون اومد؟ اگه نه پس خودتون رو تغییر بدین . . !!! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『💔』 ڪاش‌ قبل از‌ ‌یڪ‌ خوش‌‌ خبر پیدا شود تا‌ بگوید زائران! باز‌ است‌ راه‌ِ ڪربلا.. 💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『📖』 •° 📌حضرت آقا : هیچ چیز نباید جای خوب درس خواندن را در زندگی دانش‌آموز بگیرد. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
حـَـرَم‌رفٺم...ꨄ︎ دلم‌راٺحٺ‌قُبّــہ، دسٺ‌اودادم♡︎...! دلِ‌سالم‌بہ‌اودادم دلِ‌دیوانہ‌آوردم❥︎! ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چاره‌ی دیگری نداشتم. ولی یک جوری هم باید می‌فهمیدم که این قلب را از کجا پیدا کرده است. –خوشت نیومد؟ نگاهش کردم. اولین بار بود که لبخند زورکی نتوانستم بزنم. با مِن و مِن گفتم: –این... حرفها... چیه؟ از این همه زحمتی که افتادید شوکه شدم. جا کلیدی را طرفم گرفت: –در برابر کارهایی که تو برای من انجام دادی هیچه، تو این مدت خیلی اذیت شدی و دم نزدی. با شرمندگی دست دراز کردم و قلب چوبی‌ام را پس گرفتم. –ممنون. خیلی قشنگه. مرموزانه نگاهم کرد و لبخند کجی خرجم کرد. بعد نفس عمیقی کشید. –وقتی کار با چوب رو یاد گرفتم، این قلب چوبی اولین چیزی بود که درست کردم. برای همین خیلی برام ارزش داره. اون موقع که درستش کردم قرار نبود به کسی بدمش، بعد از این که یه مدتی گم شد و دوباره پیداش کردم تصمیم گرفتم به کسی بدمش که بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم. کاش می‌فهمید که با حرفهایش چه بلایی سر این قلب کم طاقت من می‌آورد. سخت بود ولی به خودم جرات دادم و پرسیدم: –از کجا پیداش کردید؟ خیلی خونسرد گفت: –روی صندلی ماشینم افتاده بود. نمی‌دونم اونجا چیکار می‌کرد. با این جوابش فکرم آشفته‌تر شد. بارها از مادر و امینه در مورد کیفم پرسیده بودم. هر دو گفته بودند که نورا کیفم را در بیمارستان تحویلشان داده بود. یعنی زیپش باز بوده جا کلیدی افتاده روی صندلی؟ به نظر بعید می‌آید. سوالش از این افکار نجاتم داد. –خانم مزینی جدیدا شماره ناشناسی برات چیزی نفرستاده. –نه، چطور مگه؟ –هیچی، اگر چیزی برات امد بدون این که بازش کنی پاکش کن و بعدم مسدودش کن. سوالی نگاهش کردم. –اتفاقی افتاده؟ با ناراحتی سرش را تکان داد. –چه اتفاقی بزرگتر و وحشتناکتر از وجود پری ناز؟ با کاراش داره شکنجم میده. گاهی فکر می‌کنم یه انسان چطور می‌تونه اینقدر پست باشه. چقدر کم شناخته بودمش، مثل کبکی که سرش تو برفه هیچی نمی‌دیدم. –مگه بازم بهتون زنگ میزنه و با حرفهاش اذیتتون می‌کنه؟ ابروهایش به هم گره خورد. –اذیت؟ کاش فقط اذیت می‌کرد. با آبروم داره بازی می‌کنه. به دوستام زنگ میزنه و حرفهای احمقانه بهشون میزنه، به همین رضا چندین بار زنگ زده و ...کمی مکث کرد. آهی کشید و ادامه داد: –چی بگم...نمی‌دونم این همه نفرت از کجا امده، به جای این که من از اون شاکی باشم، برعکس شده. تا آن موقع از پری‌ناز تنفر نداشتم ولی وقتی دیدم اینقدر باعث ناراحتی راستین شده نتوانستم بی‌تفاوت باشم. –کاش دستش بشکنه که دیگه نتونه تایپ کنه یا زنگ بزنه و مزاحمتون بشه. لبخند زد. –چه نفرین بامزه‌ایی، انشاالله. –آخه تا کی می‌خواد اذیت کنه؟ –تاوقتی که به نتیجه برسه، یعنی من برم اونور. همانطور که با آویز طلایی وَر می‌رفتم با استرس گفتم: –کجا برید؟ خانوادتون چی؟ کار؟ شرکت. آخه برید اونجا که چی بشه؟ تنهایی می‌تونید اونجا بمونید؟ دلتنگ نمی‌شید؟ دوستاتون... مکث کردم. نگاه سنگینش را احساس کردم. سرم را بلند کردم دیدم دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و با لبخند نگاهم می‌کند. احساس کردم نبضم می‌خواهد پوست مچم را سوراخ کند. انگشتم را رویش گذاشتم. نگاهم را روی میز انداختم. با اکراه بلند شد و آرام گفت: –معلومه که دلم تنگ میشه، اگه برم، اونجا برام جهنم میشه. روی میز کمی خم شد و مکث کرد. از روی اجبار نگاهش کردم. با لبخند آرام‌تر از گفت: –دیوونه‌ام ‌بهشت رو ول کنم برم جهنم؟ بعد صاف ایستاد: –دو سه هفته دیگه که کارمون سبک‌تر شد میخوام در مورد مسئله‌ی مهمی باهات حرف بزنم. دلم می‌خواست بپرسم در مورد چه چیزی می‌خواهد حرف بزند. ولی فقط سرم را تکان دادم و نگاهم را به زمین دادم. به طرف در خروجی راه افتاد ولی دوباره برگشت و گفت: –اُسوه خانم، بعد تاملی کرد و ادامه داد: –خانم مزینی، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. یعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت: –میگم از این به بعد بیشتر به نورا خانم سر بزنید. همینطور واسه خوشحالی ما. –نگاهم را روی یقه‌اش سُر دادم. –چشم. بعد از رفتنش کلید طلایی را برداشتم و بوسیدم. حالا دیگر این جاکلیدی ارزشش برایم چندین برابر شده بود. آویز را کف دستم گذاشته بودم و با ریز بینی تمام نگاهش می‌کردم. برقش انداخته بود و رویش انگار ماده‌ایی ریخته بود صیقلی شده بود. –از مدیر کادو گرفتی؟ سرم را بلند کرد. بلعمی جعبه‌ی چوبی را در دست گرفته بود و براندازش می‌کرد. جعبه را از دستش گرفتم و همراه آویز داخل کیفم انداختم و گفتم: – تو کی امدی من نفهمیدم؟ بی‌توجه به سوالم پرسید: –اون کلیده که ازش آویزونه طلاست؟ سرزنش وار نگاهش کردم. –خدا شانس بده. چه با اسم خودشم براش جعبه خریده. حالا به چه مناسبت؟ بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم: –کارت رو بگو. روی صندلی نشست و حرفش را ادامه داد: ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلبازه، واسه پری‌نازم هر وقت می‌خواست کادو بخره طلا می‌خرید. البته نه از ایناها، این خیلی ریز و سبکه، قشنگ معلومه، واسه اون از این سنگینا... حرفش را بریدم. –نگفتی چیکار داشتی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –آقا رضا گفت چند دقیقه اگر کار نداری بیاد اینجا پشت سیستم بشینه چندتا کار باید انجام بده. سرم را به علامت تایید تکان دادم و بلند شدم. چیزی نمانده بود از حرفهایش دود از سرم بلند شود. همین مانده بود که بلعمی در مورد پری‌ناز حرف بزند. شیرینی و چای یخ زده‌ام را از روی میز برداشتم و به طرف مقرٌ خانم ولدی راه افتادم. –بگو بیاد. من چای و شیرینیم رو میرم تو آبدارخونه می‌خورم. بلعمی به طرف اتاق راستین رفت و آقا رضا را خبر کرد. از آبدارخانه دیدم که آقا رضا وارد اتاق من شد و در را پشت سرش بست. بعد از چند دقیقه بلعمی به آبدار خانه آمد و مشغول ریختن چای شد. ولدی با خنده گفت: –بلعمی جان تو بیا برو من میریزم برات میارم، بزار نونمون حلال باشه. بلعمی فنجان چای را داخل سینی گذاشت و گفت: –خودم میخوام بریزم. بعد به طرف اتاق من رفت. وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به دقیقه نکشید که آقارضا در را باز کرد و صندلی را جلویش گذاشت. ولدی گفت: –من که تازه به آقا رضا چای دادم. اصلا چرا به خودم نمی‌گه، میره به بلعمی می‌گه. بی‌تفاوت گوشی‌ام را برداشتم و خودم را مشغول کردم. شماره‌ی ناشناسی دوباره برایم پیغام فرستاده بود. از لحنش مشخص بود که پری‌ناز است. این شماره را هم در لیست سیاه گذاشتم. کم‌کم صدای مجادله‌ی آقارضا و بلعمی بلند شد. ولدی گفت: –دوباره این دختره چیکار کرد، صدای اون رو درآورد. با تعجب پرسیدم: –دوباره؟ ولدی فقط سرش را تکان ‌داد. دیگر صدایشان به وضوح شنیده میشد. آقا رضا می‌گفت: –به من بود همون روز اول اخراجت می‌کردم. معلوم نیست اینجا محل کاره یا سالن مد. بلعمی در جواب گفت: –اینا واسه کلاس کار شرکته، تازه باید از من تشکرم کنید. –واسه کلاس کار یا کلاس خودتون؟ بلعمی گفت: –شماها این چیزها رو نمی‌فهمید. آرایش کردن نیازه هر خانمیه. –مسخرس، این نیازها رو خودتون واسه خودتون ایجاد می‌کنید. اصلا شغل دوم شماها نیاز تراشیدنه، همشم از روی بیکاریه، بهتره این نیازهای مندرآوردی رو برید تو چار دیواریه خونتون تامینش کنید. ولدی با دستش به صورتش زد و گفت: –خاک بر سرم، آخر این اخراج میشه. راستین از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند آقا رضا را صدا کرد. بلعمی به طرف میز کارش آمد. ولی خبری از آقا رضا نشد. راستین داخل اتاق من شد. صندلی را برداشت و در را بست. ولدی به طرف بلعمی رفت و شروع به سرزنش کردنش کرد. من که این اتفاقها و حرفها دیگر برایم مهم نبود به اتاقک کنار یخچال رفتم. آنقدر ذهنم درگیر غافلگیری راستین بود که دلم می‌خواست فقط رفتار راستین و دلیل هدیه دادنش را برای خودم حلاجی کنم. دلم می‌خواست کلمه به کلمه‌ی حرفهایش را دوباره با خودم تکرار کنم. نمی‌دانستم این حرکتش را فقط باید پای تشکر بگذارم یا... صدای گریه باعث شد سرکی به بیرون بکشم. بلعمی در آبدارخانه گریه می‌کرد. بیرون آمدم و پرسیدم: –چرا گریه می‌کنی؟ دستش را از روی صورتش برداشت. –چون مثل تو خوش شانس نیستم. ولدی روبرویش نشست و گفت: –هیس، حالا ببین اینم می‌تونی از نون خوردن بندازی. سوالی به ولدی نگاه کردم. –آقا بهش گفته تصویه حساب کنه. –چرا؟ ولدی گفت: –ندیدی؟ با آقارضا آبشون تو یه جوب نمیره. اینم که زبون دراز. آخه بگو تو چیکار به کارش داری. به کانتر تکیه دادم و گفتم: –میخوای با آقای چگینی حرف بزنم؟ ولدی گفت: –نه بابا، کوتاه نمیان. تو چرا رو بزنی و خودت رو کوچیک کنی. بلعمی بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت: –اگه تو بگی گوش میکنه، همین یه بار بگو کوتاه بیاد، من دیگه اصلا با هیچ کس حرف نمی‌زنم. من یه بچه دارم که خرجش رو میدم. شوهرم بیکاره اگر اخراج بشم... دوباره گریه‌اش گرفت. گفتم: –باشه میگم، حالا گریه نکن. به طرف اتاق راستین رفتم و تقه‌ایی به در زدم و وارد شدم. هنوز آقا رضا در اتاق من بود. راستین در حال صحبت کردن با تلفن بود. دستش را روی گوشی گذاشت و لبخند زد و آرام گفت: –خوب شد امدی، اتفاقا کارت داشتم. بعد به شخص پشت خط گفت: –باشه حالا آماده شد میگم بهت خبر بدن. فعلا خداحافظ. جلو رفتم و گفتم: –کارتون رو بگید. –می‌خواستم بگم یه آدم مطمئن تو مایه‌های خودت به جای منشی شرکت... حرفش را بریدم. –اتفاقا امدم باهاتون صحبت کنم که اخراجش نکنید. از جایش بلند و گفت: –من مشکلی ندارم. رضا میگه دیگه نمی‌تونه... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 این چندمین باره داره تذکر میده، خانم بلعمی‌ام باید با شرایط کار کنار بیاد دیگه، –مگه شرایط چیه؟ –سرش تو کار خودش باشه و با سر و وضع معقول‌تری بیاد سرکار. –اونوقت بلعمی این رو قبول نکرده؟ راستین دستش را به طرف صندلی دراز کرد. –چرا وایسادی اونجا؟ بیا بشین. منتظر ماند تا من اول بنشینم. بعد خودش روبرویم نشست و گفت: –بلعمی میگه اول که امدم سرکار این شرایطها نبود حالا یهو... –خب یعنی اگه اینهارو قبول کنه دیگه اخراجش نمی‌کنید؟ به صندلی تکیه زد. –این شرایط رضاست، وگرنه من که مشکلی ندارم. حالا تو چرا پادرمیونی می‌کنی؟ در اتاق باز بود. با آمدن آقا رضا هر دو نگاهمان را به طرفش پرت کردیم. سر به زیر شد و به طرف میزش رفت. راستین گفت: –رضا، خانم مزینی امده پادرمیونی کنه، میگه فعلا بلعمی رو اخراج نکنیم. با ناباوری دیدم که آقا رضا سرش را کج کرد و گفت: –باشه، فقط اون شرطی که گفتیم رو حداقل تا حدودی رعایت کنه. راستین هم تعجب کرده بود. نگاهم کرد و لبخند زد. وقتی خبر را به بلعمی گفتم نگاهی به ولدی انداخت و گفت: –دیدی گفتم. ولدی لبش را گاز گرفت و گفت: –اینم جای تشکرته؟ از ولدی پرسیدم. –منظورش چیه؟ –ولدی لبهایش را بیرون داد و گفت: –این همینجوری رو هوا حرف میزنه، کلا منظوری از حرف زدن نداره. خدا خیرت بده که رفتی گفتی. بلعمی گفت: –خدا خیرش داده دیگه. ولدی چشم غره‌ایی به بلعمی رفت. بلعمی بلند شد و به طرف میزش رفت. –این چرا با طعنه حرف میزنه؟ ولدی از روی صندلی بلند شد و گفت: –از حسادت این که تو امروز کادو گرفتی نمی‌دونه چیکار کنه، ولش کن تو کار خودت رو انجام بده. خجالت همراه با تعجب باعث شد سر به زیر به طرف اتاقم بروم و دیگر حرفی نزنم. آخر چرا بلعمی باید به من حسادت کند؟ حس بدی پیدا کردم. بعضی چیزها را هیچ وقت درک نکردم. جا کلیدی را از کیفم آویزان کردم و کیفم را روی میزم گذاشتم تا جلوی چشمم باشد. ساعت کاری که تمام شد کیفم را برداشتم که بروم. جلوی در اتاق راستین را دیدم که چند برگه در دستش می‌خواهد وارد اتاق من شود. کنار رفتم. برگه‌ها را روی میزم گذاشت و گفت: –خانم مزینی رضا میگه تو حساب کتابها چند جا اعداد و ارقام اشتباه وارد شده، ازشون کپی گرفته که اصلاحش کنی. به پشت میز رفتم و نگاهی به اوراق انداختم. با اخم گفتم: –حالا اگرم اشتباهی باشه توی جدول تراز متوجه میشدم نیازی به بررسی ایشون نبود. بعد با کمی تندی ادامه دادم: –من فکر کردم ایشون میان صفحه‌ی خودشون رو چک کنن اما انگار به من شک دارن. راستین اخم کرد. –این چه حرفیه، اتفاقا اون خیلی قبولت داره، فقط یه کم ریز بینه. –اگه حسابداری سرش میشه خب بیاد انجام بده، اصلا از این به بعد خودش حسابدار باشه، بعد به طرف در راه افتادم. همین که خواستم از جلوی راستین رد بشوم خواست کیفم را بگیرد که دستش به جا کلیدی گیر کرد. قلب چوبی را گرفت. چشم‌هایش برق زد. –اینجا رو ببین. پس یعنی اونقدر خوشت امده که به کیفت آویزونش کردی؟ نگاهم را به قلبی که در دستش گیرافتاده بود انداختم. –بله، چون خیلی روش زحمت کشیدید. لبخند زد. –دیدن این زحمت خودش یه ظرافت و لطافت خاصی می‌خواد. بعد اخم مصنوعی کرد. –عصبانی شدن اصلا بهت نمیاد. در ضمن اینجا باید یه حسابدار داشته باشه اونم فقط خودتی و بس. برگشتم و پشت میزم نشستم. سیستم را روشن کردم. روی میز خم شد. –چیکار می‌کنی؟ حالا فردا اصلاحش کن پاشو برو خونتون دختر. حرفهایش، کارهایش و این جمله‌ی آخرش هیجان زده‌ام کرده بود و نگذاشته بود عصبانیتی برایم باقی بماند. صاف ایستاد و با دلخوری گفت: –اگه می‌دونستم ناراحت میشی اصلا بهت نمی‌گفتم. بعد روی صندلی جلوی میز نشست. –اگه اصرار داری الان درستشون کنی پس منم می‌شینم اینجا کارت که تموم شد با هم میریم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته که امروز با این حرفهایش بلایی سر من بیاورد. احساساتم آنقدر بالا رفت که بغض کردم. دوباره از ترس لو رفتن به سختی گفتم: –شما برید، منم چند دقیقه دیگه خودم میرم. مشکوک نگاهم کرد. –الان داری می‌فرستیم دنبال نخود سیاه؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. بلند شد. –البته من بهت حق میدم ناراحت بشی، ولی رضا هم قصد بدی نداشته، فقط بنده خدا خواسته کمک کنه. اما انگار تو فکر کردی اون دنبال مچ‌گیریه، نگاه گذرایی به یقه‌ی لباسش انداختم و نفسم را محکم بیرون دادم. دوباره گفت: –الان فک نکنی دارم ازش دفاع می‌کنما، چون می‌شناسمش گفتم. پا کج کرد به طرف در اتاق. –امروز میخوام خودم برسونمت. جلوی در منتظرتم. زود بیا. بغض از روی شادی‌ام را قورت دادم. –نه، شما برید. من خودم... به طرفم برگشت. –اصلا میخوام ببرمت پیش نورا خانم. دیشب حالت رو می‌پرسید. نمی‌خوای به دوستت سر بزنی؟ –چرا، حالا بعدا سر میزنم. به طرف در خروجی راه افتاد و گفت: –پایین منتظرم. بعد از رفتنش به سختی بلند شدم. این همه هیجان آن هم یکجا برایم سنگین بود. به جز ولدی همه رفته بودند. با عجله به طرف پله‌ها رفتم. قلبم حسابی بی‌قراری می‌کرد. در پاگرد پله ایستادم. سرم را از پنجره بیرون کردم و هوای سرد آبان ماه را به ریه‌هایم فرستادم. به آسمان نگاه کردم. چند تکه ابر در آسمان بود. چند تکه ابر ساکت، حرف نمی‌زدند فقط نگاه می‌کردند. تمام احساسم را در آغوش گرفتم و سعی کردم آرامش کنم. راستین جلوی در پارک کرده بود و منتظر بود. در عقب را باز کردم و نشستم. خودم را به در چسباندم تا نتواند از آینه مرا ببیند. به محض نشستنم آینه را روی صورتم تنظیم کرد و گفت: –میگم خدا رو شکر که اون ماشین قبلیه نیست. دفعه‌ی پیش که تو اون نشستی حالت بد شد و زود پیاده شدی. یادته؟ –بله. –کلا اون ماشینه برام امد نداشت. راستی چرا دفعه‌ی پیش حالت بد شد؟ با مِن و مِن گفتم: –شاید خسته و کلافه بودم. –اهوم. بعد از چند دقیقه سکوت از آینه نگاهم کرد و گفت: –میشه یه خواهش ازت بکنم؟ –بله، بفرمایید. –میشه این کار رضا رو ندید بگیری و از فردا اصلا به روی خودت نیاری؟ اصلا نیاز به خواهش نیست تو جان بخواه، تو فقط امر کن، تو اشاره کن تا بمیرم. معلوم است که می‌شود. کار آقا رضا که هیچ، اصلا خودش، حتی وجودش را نادیده می‌گیرم. آویز قلب چوبی را در دستم گرفته بودم و نگاهش می‌کردم. خواستم بگویم هر چه شما بگویید که گفت: –من رو ببین. سرم را بلند کردم و از آینه نگاهش کردم. چشمهایش را باز و بسته کرد و لب زد. –فراموش کن. قیافه‌اش آنقدر خواستنی شد که نتوانستم لبخند نزنم. من هم چشم‌هایم را باز و بسته کردم و لب زدم. –حتما. لبخندش چاق‌تر شد. –چقدر خوبه که حرف گوش میدی. تو همیشه اینقدر حرف گوش کنی؟ به بیرون نگاهی انداختم. –والا چی بگم، نه همیشه، البته این نظر شماست. مثلا مامانم نظرش کاملا مخالف نظر شماست. خندید. –حرف مادرا رو نباید زیاد جدی گرفت. مادر خود من جلوی روم کلی من رو می‌کوبه‌ها، ولی پشت سرم اصلا یه شخصیت دیگه از من می‌سازه. یه جوری از من حمایت می‌کنه که من به خودم شک می‌کنم که یعنی من واقعا اینقدر خصوصیات خوب داشتم و خودم خبر نداشتم. لبخند زدم و با تکان سرم حرفش را تایید کردم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –اُسوه خانم. قلبم دیگر صرع گرفته بود. مدام تشنج می‌کرد. مکث کوتاهی کردم تا لرزش قلبم آرام شود. بعد نگاهم را از شیشه‌ی ماشین گرفتم و از آینه نگاهش کردم. قیافه‌ی جدی به خودش گرفته بود. –بله. به روبرو خیره شد و گفت: –تا حالا شده بخواهید یه حرفی رو به کسی بزنید ولی از ترس این که متهم بشید مدام این دست و اون دست کنید؟ استفهامی نگاهش کردم. –متهم؟ سرش را کج کرد. –یا یه چیزی تو همین مایه‌ها. لبهایم را بیرون دادم. –نمی‌دونم، شاید شده باشه. –خب اگر تو یه همچین شرایطی گیر کنید چیکار می‌کنید؟ –خب، بستگی داره، اگر آدم از طرفی که میخواد حرف رو بهش بزنه شناخت داشته باشه، متوجه میشه که باید الان اون حرف رو بزنه یا نه. –دقیقا مشکل همینجاست. مثلا شما شناخت زیادی ازش نداشته باشید. شناخت معمولی باشه چی؟ تاملی کردم. –خب، اگر اون مطلب مهم و حیاتی نباشه نمیگم. دستش را روی فرمان کشید. –خیلی مهم و حیاتی باشه چی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –اون موقع بهش میگم. ولی با احتیاط، جوری که مشکلی پیش نیاد و اعتمادش جلب بشه. جوری از آینه به چشم‌هایم زل زد که یک لحظه احساس کردم قلبم سکته‌ی مغزی کرد. دیگر این دل برایم دل نمی‌شود. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊| 📄| شهید سید مرتضے آوینے: ماندن در صف عاشورایےِ امامِ عشق تنها با یقین مطلق بہ دست مےآید... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• اگر نداشتیم‌ چه می‌شد؟! چگونه عاشقی می‌آموختیم؟ چگونه انقلابی بودن را می‌فهمیدیم؟ چگونه این همه متحد می‌بودیم؟ چگونه ازخودگذشتگی را لمس می‌کردیم؟ چگونه حرف‌های دلمان را می‌زدیم؟ چگونه هنگام دلتنگی و مشکلات ، آرام می‌شدیم؟ چگونه معناۍ بریدن از همه برای خدا را درک می‌کردیم؟! چگونه “مَارَأَيْتُ‌إِلَّاجَمِيلًا” را در ذهنمان نقش می‌بستیم ؟! چگونه ، چگونه ، چگونه و ... [ ای‌ذڪرِهرروزِ‌ماحسین♡] ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『☀️』 حاج‌آقا : انسان به یک رفیق بیدار یا یک استاد احتیاج دارد که به او مشکلاتش را بگوید و اگر نسیان کرد به او تذکر بدهد و اگر در راه حق رفت، کمکش کند. اگر مسأله را بلد نیست، رفیقش به او یاد بدهد! مثلاً به انسان بگوید: دیشب نماز جماعت کجا بودی...؟ چرا درس اخلاق نیامدی...؟ چرا فلان جا آن حرف را زدی...؟ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva