#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت151
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–من فکر کردم اون دفعه با پدر و مادرش رفتن خواستگاری.
نورا خم شد و به صورتم نگاه کرد.
–خواستگاری کی؟
–نمیدونم. حالا چه فرقی داره.
–آخه چرا این فکر رو کردی؟ اونا برن خواستگاری اونوقت من خبر نداشته باشم؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، فکره دیگه، اجازه نمیگیره واسه امدن که.
بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–اگه فکرت رو ول کنی واسه خودش هر جا دوست داره بره آخرش ولگرد میشه ها، این رو از جاریه آیندت داشته باش.
پوزخندی زدم و من هم بلند شدم و به طرف کانتر رفتم.
–واسه خودت میبری و میدوزی؟
–چه بریدنی؟ تو خودت رو عروس این خانواده بدون.
برای این که کلاس بگذارم بادی به غبغبم انداختم.
–شما اصلا ببین بابام من رو بهتون میده یا نه. بعد.
برگشت نگاهم کرد و خندید.
–با توجه به شناختی که من از برادر شوهرم دارم کاری رو که بخواد انجام میده. بعدشم پدرت اگه خوشبختی دخترش رو بخواد چارهایی نداره.
از حرفش قند در دلم آب شد.
–مطمئنی نظر برادر شوهر محترمتم همینه؟
–خیلیهم دلش بخواد. بعد مکثی کرد و ادامه داد:
–راستی دلم میخواد یه روز بریم خونهی صدف اینا. از عروسیشون دیگه ندیدمش.
نمیدانم چرا موضوع را عوض کرد.
به روی خودم نیاوردم و گفتم:
–اتفاقا چند روز پیش اونجا بودم. صدف یه کدبانویی شده، بیا و ببین. اصلا فکر نمیکردم اینقدر خونهدار و حرفهایی باشه.
نورا فنجان چای را روی کانتر گذاشت.
–دلیلش همش عشقه، کلا همه چیز رو عوض میکنه.
–اهوم. راستش من فکر میکردم با شرایط برادرم شاید برای صدف سخت باشه، ولی دیدم اشتباه کردم.
نورا با لبخند نگاهم کرد.
–صدف روح بلندی داره، انشاالله خوشبخت بشن.
–یه روز باهاش هماهنگ میکنم بریم خونشون.
–آره خوبه، اگه تو همین هفته باشه خیلی بهتره. راستی از دیروز یه کم همه جا شلوغ شده حواست باشه میری سرکار و میای.
–آره، ولی تو خیابون شرکت خبری نبود. ولدی میگفت بانک در خونشون رو آتیش زدن.
–خیلی جاها بوده. خلاصه حواست رو جمع کن. اصلا کاش چند روز سرکار نری، خطر...
صدای زنگ تلفن نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
گوشی روی کانتر بود. فوری گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی مرا نگاه کرد و گفت:
–بله اینجاست. گوشی را به طرف من گرفت و لب زد:
–آقا راستینه.
با تعجب پرسیدم:
–با من کار داره؟
نورا زمزمه کرد.
–اگه با تو کار نداشت که اصلا اینجا زنگ نمیزد. بعد گوشی را به دستم چسباند.
با تردید گفتم:
–الو.
با صدایی که استرس داشت گفت:
–سلام، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
–رو سایلنت گذاشتم، چطور؟ کاری داشتید؟
–چرا سایلنته؟
نگاهی به نورا انداختم صورتش تقریبا مماس با صورت من بود و حرفهایمان را میشنید. کمی عقب رفت و اشاره کرد دلیل اصلی را نگویم.
برای همین گفتم:
–مگه اشکالی داره؟
جند ثانیه سکوت کرد و به آرامی با آن صدای گرمش پرسید:
–پیامی برات امده؟
نورا به طرف سینک رفت تا میوه بشوید.
گفتم:
–بله، ولی من حذفش کردم.
–نگاه کردی یا ندیده حذف کردی؟
نمیتوانستم دروغ بگویم. چشمهایم را با درد بستم و زمزمه کردم.
–یه کلیپ فرستاده بود دیدمش.
آنقدر محکم نفسش را بیرون داد که صدایش پرده گوشم را آزار داد.
–مگه نگفتم ندیده پاک کن.
سکوت کردم.
پرسید:
–تو اونارو باور کردی؟
جوابی نداشتم که بدهم. اگر بگویم باور نکردم دروغ بود اگر هم بگویم باور کردم باز هم دروغ بود. ترجیح دادم باز هم سکوت کنم.
بعد از کمی این پا و آن پا کردن با احتیاط گفت:
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
# ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت152
–اون برگشته ایران.
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
–چی؟
–آره امده، حالا چطوری نمیدونم. احتمالا زمینی امده. شایدم قاچاقی...
–شما از کجا میدونید؟
–از شماره ایی که بهم زنگ زد. شماره ایران بود. خودشم گفت که ایرانه.
–یعنی با هم حرف زدید؟
–آره، کلی تهدیدش کردم اونم همینطور.
بهتره در موردش حرف نزنیم، حتی حرفشم حالم رو بد میکنه.
پوفی کرد و ادامه داد:
–زنگ زدم بگم فردا با هم بریم بهتره، خیابونها شلوغ شده ممکنه اتفاقی بیفته.
–نه، ممنون، من خودم میرم.
نوچی کرد و گفت:
–پس چند روزی نیا شرکت تا آبها از آسیاب بیفته، بخوای خودت بیای نگران میشم.
خدایا واقعا این راستینه داره این حرفها رو میزنه؟
با ذوق گفتم:
–خب صبح به پدرم میگم من رو برسونه بعد بره رستوران.
با نگرانی گفت:
–به نظر من که به پدرتون بگید چند روزی رستورانش رو ببنده. اگر اوضاع بدتر بشه شاید من هم چند روزی همه رو بفرستم مرخصی اجباری.
با استرس پرسیدم:
–یعنی اینقدر اوضاع خرابه؟
–نه اونقدر، ولی خب فکر کن یه سری اوباش ریختن همه جا رو خراب میکنن، اوضاع چی میشه؟ هیچی هم سرشون نمیشه.
البته جای نگرانی نیست جمعشون میکنن، ولی ممکنه چند روزی طول بکشه. احتیاط شرط عقله، فردا هم میریم شرکت، اگر اوضاع بدتر شد یه فکری میکنیم.
***
دیرتر از همیشه ماشین را روشن کردم و به طرف شرکت راه افتادم. شب قبلش آنقدر به حرفها و تهدیدهای پریناز فکر کرده بودم که بیخوابی به سرم زده بود. میگفت آمدهام تا تو را هم با خودم ببرم، اگر نیایی به زور میبرمت. من هم مثل همیشه گفتم که من نامزد دارم و دیگر مزاحم زندگیام نشود، وگرنه بد میبیند. ولی او جوری حرف میزد که انگار پشتش خیلی گرم بود.
پایم را روی گاز گذاشتم. چند خیابان را که رد کردم چند جا تجمع بود و چند نفر به صورت وحشیانه چندین عابر بانک را آتش زده بودند. سرعتم را زیاد کردم تا از آنجا عبور کنم. به اتوبان رسیدم. بالای اتوبان یک پل بود. عدهایی بالای پل ایستاده بودند و آجر به پایین میانداختند. نشانه میگرفتند تا آجرها به ماشینها اصابت کند. ماشینها یا به چپ و راست میرفتند یا دنده عقب میگرفتند. من وقتی به زیر پل رسیدم تازه فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. پس چارهایی نداشتم جز این که با سرعت بیشتری به راهم ادامه دهم. چیزی نمانده بود قسر در بروم، ولی در آخرین لحظه وقتی پل را رد کردم یک نفر از طرف دیگر پل، به سمت ماشین، آجری پرت کرد. آجر به شیشهی پشت ماشین اصابت کرد. شیشهی ماشین ترک خورد. من همانطور به راهم ادامه دادم و از آنجا دور شدم. آن لحظه یاد اُسوه افتادم. نکند خودش تنهایی بیاید و اتفاقی برایش بیفتد. نگران خودم نبودم فقط به فکر اُسوه بودم. امیدوارم با پدرش آمده باشد.
ماشین را جلوی شرکت پارک کردم و گوشیام را برداشتم و شمارهاش را گرفتم.
با هر بوقی که به انتظار میماندم کلمهی منتظر را هجی میکردم. آخرین بوق هم به صدا درآمد و بعد بوق ممتد.
شمارهی شرکت را گرفتم و از خانم بلعمی جویایش شدم. فکر کردم شاید زودتر از من به شرکت رسیده، ولی بلعمی گفت که نیامده.
درمانده و بی هدف به طرف سر خیابان راه افتادم. دوباره و چند باره شمارهاش را گرفتم.
ولی فایدهایی نداشت.
دلم هزار راه رفت و بی نتیجه دوباره برگشت.
به چهار راه رسیدم. همان موقع صدای زنگ گوشیام بلند شد.
خودش بود. زود جواب دادم.
–کجایی؟
از سوالم جا خورد.
–ببخشید یادم رفته بود گوشیم رو از سایلنت...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–میگم کجایی؟
دست خودم نبود، انگار تمام استرس جواب ندادن تلفنش را میخواستم یکجا سرش خالی کنم. اما او سعی داشت آرامم کند.
–ما الان سر چهار راه هستیم. توی راه خیلی معطل شدیم. خیابونا شلوغ بود.
–منم سر چهار راهم. پس چرا نمیبینمت؟ همان موقع چشمم به ماشین پدرش خورد. تازه یادم آمد که پدرش همراهش است. از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم و آرام گفتم:
–خانم مزینی من اینور خیابون کنار این کیوسک تلفن ایستادم. پیاده شو بیا بریم شرکت.
به چند دقیقه نرسید که خودش را به من رساند. نمیدانم در چهرهام چه دید که قیافهی مظلومی به خودش گرفت و پرسید:
–اتفاقی افتاده؟
دستم را در جیبم گذاشتم و به خیابان اشاره کردم.
–اتفاق بدتر از این اوضاع؟ خیلی نگران شدم. خوب کردی که با پدرت امدی.
–من که گفته بودم با پدرم میام. پدرم گفت موقع برگشتن هم میاد دنبالم.
به طرف شرکت راه افتادیم.
–نه، خودم میبرمت، زنگ بزن بگو نیان. یعنی چی؟ وقتی هم مسیر هستیم چه کاریه.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. خیلی کند حرکت میکرد. شاید برای این که دوشادوش من نیاید. من هم قدمهایم را کوچک و آرام برداشتم تا هم قدم شویم و موفق هم شدم. چقدر این آرامش و آزرم دخترانهاش دلنشین بود.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
شہدازِندَن
هنوزهوامونودارن؛
هنوزمراقبِماهستن؛
تایہوقتراهوگمنڪنیم ... !
قدرشونوبدونیم
باهاشونحرفبزنیم
ازشونڪمڪبخوایم(:
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
همهگفتندمحـالاستولے
دلخـوشممنبهمحـالاتِ #رضا...
#براتاربعینازدستامامرضاخوبه...
#اربعین
#کربلا
#محرم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
سفر به خیر ... جوونی که شدی عاقبت به خیر ...❤️
سفر به خیر ... به مقصدت رسیدی مثل زهیر ... 💔
#شهیدانه
#شهادت
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『😄』
رفقا
جدّاً
اساساً؛
منطقاً
مطلقاً؛
واقعاً
قلباً
عقلاً
#مذهبیها؛
عاشقترند...:)🌿✨
#مامذهبیا
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『🌸』
#حرف_قشنگ 🌸🍃
اگر میخوایم تاثیرگذار باشیم،
اگر میخوایم بہ عمر و خدمت
و جایگاهمون ظلم نڪرده باشیم،
ما راهےبجز اینڪہ یڪ شهید زنده
در این عصر باشیم نداریم.💎🌱
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『❤️』
من ایرانم و تو عراقی
چه فراقی..
#حسینجان❤️
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva