#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت159
نزدیک سرویس در دیگری هم بود. بلند شدم و بازش کردم. یک اتاق کوچک بودکه یک تخت یک نفره داخلش گذاشته بودند.
وقتی اُسوه از سرویس برگشت صورتش خیس بود. حالش خوش نبود. لبش کمی باد کرده بود. "دستت بشکنه پریناز" دلخور به نظر میرسید. با حالت قهر و ناراحتی نگاهم کرد و پرسید:
–آخه چطوری یهو ول کرد رفت و از کشتنتون منصرف شد؟ به نظر خیلی مصمم میومد.
–پرینازه دیگه. نکنه ناراحتی من رو نکشته؟
لبش را گزید. زخمش درد گرفت و اخم ریزی کرد.
– این چه حرفیه؟ من که افتادم بعدش چی شد؟
–هیچی جنها ولش کردن.
چشمهایش گرد شد.
–مگه شما هم میبینیدشون؟
–چی رو؟
لبهایش را روی هم فشار داد:
–هیچی، منظورم اینه شما هم متوجه شدید رفتارش غیر قابل پیشبینی بود؟
–اون از اولشم غیرقابل پیش بینی بود. فقط اون موقعها اسلحه نمیکشید و آدم ربایی نمیکرد.
سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
به طرف اتاق کشف شده رفتم.
–راستی اینجا یه اتاق هست. در را تا آخر باز کردم و اول خودم وارد اتاق شدم.
–ببین میتونی اون تخت رو بکشی و بزاری پشت در اتاق و با خیال راحت استراحت کنی.
وارد اتاق شد.
–من خیالم از شما راحته، نیازی به این کارا نیست. به خصوص با حرفهایی که از پریناز در موردتون شنیدم.
بعد فوری موضوع صحبت را عوض کرد.
–اون هیولا نذاشت کیفم رو بیارم پایین. انداختش تو ماشین.
–چیزی لازم داری؟
–یه مهر تو کیفم بود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–حالا تا اذان مونده.
–میدونم. باید نماز بخونم، در و دیوار اینجا خیلی سیاهه. نگاهی به دیوارها انداختم.
انگار تازه همه جا با رنگ استخوانی، رنگ شده بود. اتاق، سالن، حتی پنجرهها، یک لک سیاه هم نداشت. با تعجب نگاهی به اُسوه انداختم. رنگ پریدهتر شده بود و غمگین. خیلی غمگینتر. آنقدر چشمهایش غم داشت که آدم فکر میکرد یکی از عزیزانش را از دست داده. من که نمردهام. هنوز هم اتفاقی نیوفتاده. البته حق داشت نگران خانواده و سرنوشتش باشد. منظورش چه بود که همه جا سیاه است نکند بلایی سر چشمهایش آمده؟
از اتاق بیرون آمدم تا ببینم میتوانم چیزی پیدا کنم که به جای مهر استفاده کند. همه جا را گشتم زیر مبلها و فرشها، زیر و بالای کمد و تلویزیونی که آنجا بود ولی چیزی پیدا نکردم. یک لحظه با خودم فکر کردم از چوب هم به عنوان مهر میشود استفاده کرد. یادم آمد که پریناز موقعی که جیبم را تخلیه میکرد سویچ ماشین را به خودم برگرداند. روی سویچ ماشین هم یک جا کلیدی مستطیل شکل چوبی آویزان کرده بودم که کار دست خودم بود. زود از جیبم خارجش کردم و از سویچ جدایش کردم. به اتاق برگشتم تا به دست اُسوه برسانمش.
وارد اتاق که شدم دیدم قسمتی از فرش را کنار زده و روی سرامیک به نماز ایستاده. از اتاق بیرون آمدم ولی در اتاق را نبستم. همانجا نزدیک در، روی زمین نشستم و به فکر فرو رفتم. چقدر آدمها با هم فرق دارند. دلم برای خودم برای راستین قدیم تنگ شد.
غرق گذشتهی خودم بودم که صدای گریهاش را شنیدم. از درز، لولای در نگاهش کردم به سجده رفته بود و با خدا زمزمه میکرد و اشک میریخت.
دلم به درد آمد بلند شدم شاید هر دویمان خدا را التماس کنیم تاثیرش بیشتر باشد. گوشهی سالن یک فرو رفتگی کوچک داشت وضو گرفتم و در آنجا نشستم. جا کلید چوبی را روی زمین گذاشتم و پیشانیام را به آن چسب کردم. به لحظهی شمارش پریناز فکر کردم ممکن بود دیوانگی میکرد و من حالا دیگر فرصتی برای بخشش خواستن از خدا نداشتم.
واقعا اگر اینطور میشد چه؟ چقدر باید خدا رو شکر میکردم که اتفاقی نیفتاد. از صبح به خاطر کارهایی که از پریناز سرزد مدام به این فکر میکردم که حالا اُسوه با خودش چه میگوید؟ حتما فکر میکند این مدیر ما میخواسته با چه عتیقهایی ازدواج کند، من را به چه کسی ترجیح داده، باید در یک فرصت مناسب برایش توضیح بدهم که پریناز به مرور اینطور شد اول آشناییمان اینطور نبود. آرامتر و عاقلتر بود. هر چه بود از آن موسسه لعنتی شروع شد. به خصوص از کلاسهایی که میرفت. نمیدانم چقدر در گذشتهی دور خودم، زمانی که پریناز در زندگیام نبود و همهچیز سرجایش بود سیر کردم که با صدای پای اُسوه سرم را از سجده بلند کردم. انگار دنبال چیزی میگشت به طرف سرویس رفت و نگاهی داخلش انداخت بعد ایستاد و به در خروجی خیره شد و بغض کرد و آرام به طرفش رفت.
پرسیدم:
–چی شده؟
با دیدنم چشمهایش برق زد و به طرفم آمد.
–شما اینجایید؟ ترسیدم، فکر کردم نیستید. چرا رفتین اونجا نشستین؟
به دیوار تکیه دادم.
–چرا این فکر رو کردی؟ تو رو اینجا تنها بزارم کجا برم؟
با فاصله زیادی از من، روی زمین نشست و با بغض گفت:
–اگه خدا رحم نمیکرد، ممکن بود برای همیشه تنها...
حرفش را خورد و مکثی کرد و ادامه داد:
–ممکن بود نباشید.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت160
گفتم:
–هم خدا رحم کرد هم تو به موقع بیهوش شدی. پریناز وقتی دید افتادی کلا آتیشش خاموش شد. انگار یه پارچ آب روی یه زبانهی آتیش ریخته باشی. گذاشت رفت.
آهی کشید و سرش را به علامت تاسف تکان داد
رفتارش خیلی غیر عادیه، انگار خودشم نمیدونه چی میخواد.
–اینجوری نبود. دنبال یه چیزهاییه که اونا تو مخش کردن. برای رسیدن بهشون خودش رو نابود کرد ولی هنوزم نفهمیده. البته در هر صورت راضی نیست. نه اون موقع رضایت داشت نه حالا.
زانوهایش را در آغوشش گرفت و گفت: –آدمیزاد همینه دیگه، به قول امیرمحسن، اگه از ترمز عقلمون استفاده نکنیم کمکم میریم ته دره، اگه سرعتمون زیاد باشه همونجا میرسیم به آخر خط، اگرم با سرعت کم سقوط کنیم امید هست به خوب شدن، ممکنه فقط دست و پامون بشکنه.
پاهایم را دراز کردم و دستهایم را روی سینهام جمع کردم.
–پریناز که انگار دیگه اصلا عقلی نداره که بخواد ترمزی هم داشته باشه، کارای امروزش رو که دیدم شک کردم. انگار چیزی مصرف میکنه به قول تو، کارهاش غیرعادی بود. یه آدم دیگه شده، باورم نمیشه اینقدر راحت اسلحه دست میگیره و تهدید میکنه.
–جوری رفتار میکرد که انگار بار اولش نیست. براش عادی بود.
به طرفش رفتم و چهار زانو روبرویش نشستم و نگران گفتم:
–با این حساب اونا کلا آدمهای خطرناکی هستن. ندیدی چه وحشیانه همه جا رو آتیش میزدن، اینام لنگهی اونان، نشنیدی گفتن فردا اینام میرن که همون کارهارو انجام بدن؟
–آره، شنیدم. کاش میشد یه جوری لوشون بدیم.
–اول باید یه فکری برای فرار کنیم.
–چه فکری؟
–رفته بودم وضو بگیرم دیدم اونجا یه پنجره کوچیک رو به دیوار حیاط داره. شاید بشه هواکش رو دربیارم و از اونجا تو رو فراری بدم.
–من رو؟ پس خودتون چی؟
–من مهم نیستم. باید هر طور شده تو رو نجات بدم.
–ولی من بدون شما جایی نمیرم.
–الان وقت این حرفها نیست.
فکری کرد و گفت:
–البته میتونم برم براتون کمک بیارم، یا به یکی خبری چیزی بدم.
–آفرین دختر خوب.
صورتش گل انداخت.
بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت.
نگاهی به پنجرهی کوچکش انداخت.
–من از اینجا رد نمیشم. کوچیکه، با نگاهم براندازش کردم.
–به نظرم جا میشی، ممکنه سرشونههات به سختی بگذره ولی باید تلاشت رو بکنی، اگرم نشد حداقل دست روی دست نذاشتیم.
–چطوری میخواهید بازش کنید؟ اینجا هیچ ابزاری نیست. فکر کنم فنسش رو پیچ کردن.
–فنس چیه؟ باید کل پنجره رو دربیارم تا بتونی رد بشی.
بعد به طرف کمد رفتم.
–شاید تو این بشه چیزهایی پیدا کرد. وقتی قفلش کردن یعنی چیزهای به درد بخوری توش هست.
مأیوسانه گفت:
–اگه با سختی بازش کردید و چیزی توش نبود چی؟
–امیدوار باش ما تلاشمون رو میکنیم، نتیجه با خداست. من که خیلی امید دارم، بخصوص که میخوام واسه بیرون بردن تو از اینجا تلاش کنم.
لبخند پهنی زد و غمش سبک شد.
–حالا همین در کمد رو چطوری باز کنیم؟
کمد را بررسی کوتاهی کردم.
–خوبیش اینه که قدیمیه میتونم لولاهاش رو باز کنم. یا قفلش رو بشکنم. فقط یه چیزی مثل چکش یا گوشتکوب لازمه.
با ذوق گفت:
–جلوی آینهی دستشویی چندتا شیشه عطر خالی هست با چند تا مسواک و چیزای دیگه.
به دقیقه نرسید هر چه داخل سرویس بود را جلوی پایم ریخت.
–اینم جعبه ابزار، ببینید میشه کاری کرد.
خندیدم.
–آفرین، عجب جعبه ابزار مدرنی برام آوردی، فقط اونقدر به روز هستن که طرز کار باهاشون رو بلد نیستم. دفترچه راهنما ندارن؟ خندید.
گفتم:
–تا حالا با شیشهی عطر چیزی رو نکوبیدم.
یکی از شیشه عطرها را برداشت.
–من گاهی که حال ندارم برم گوشت کوب بیارم با شیشه عطرهام تو اتاقم بادوم میشکنم، جواب میده خیلی سفتن. فقط ببینید با انتهاش که سفت تره باید بکوبید.
–پس تنبلیتون فقط واسه ناهار آوردنتون نیست. شنیده بودم تنبلا خیلی خلاقن ولی در این حدش رو فکر نمیکردم.
مسیر نگاهش را تغییر داد و گفت:
–این نشانه تبلی نیست نشانهی استفاده بهینه از وقته.
لبهایم را جمع کردم.
–بله ببخشید، پس با یه حرفهایی سر و کار دارم. حالا بادومها با اینا میشکستن؟
–معلومه، اگه نمیشکستن که الان بهتون پیشنهاد نمیدادم.
–اهوم، البته امتحانش مجانیه. فقط تو میتونی جلوی در کشیک بدی؟ اگر صدای پایی شنیدی زود خبرم کن و خودتم زود بیا کمک کن این بساط رو جمع کنیم.
–حتما.
نگاهی به مسواکها انداختم.
–اینا رو واسه چی آوردی؟ آخه با یه مسواک چیکار میشه کرد؟
حق به جانب گفت:
–گاهی به جای اهرم میشه استفاده کرد. مثلا مسواک رو بزارید زیر لولا بعد با شیشهی عطر از پشتش بزنید، بلندش میکنه.
خندیدم.
–بهبه خانم حرفهایی، تجربه این کارم داری؟
–نه، الان یهو به ذهنم رسید.
–این مسواکها که واسه این کارا دوامی ندارن، حالا ببینم چیکار میشه کرد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
『🧕🏻』
+میگفت : میشه همیشه روسریتو همینطوری لبنانی ببندی ؟
اخه نمیدونی با این شکل و قیافه و اون گیره روسری چقدر زیبا میشی♥🌈
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کرونا
آخ آخ میگن خر لنگ معطل هوشه بیا😐🤦🏻♀😂😂
#محرم
#پیشنهاد_دانلود
#بسیارتوصیهمیشه✌️🏻🤣
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✨﷽✨
✨
💠 امام حسین«ع»فرمودند:
✍🏻 پنج خصلت است که در هرڪس نباشد،
بهره ی چندانی در او نیست:
➊خـرد
➋دیـن
➌ادب
➍حـیـا
➎و اخلاق نیکو.
#محرم
📚حیاة الحسین ع،ج۱،ص۱۸۱
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『🍀』
#تلنگر
گنجشک ازباران پرسید:
کارِ تو چیست؟
باران با لطافت جواب داد:
تلنگر زدن به
انسان هایی که آسمان خدا را از
یاد برده اند..
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی رهبر انقلاب میگوید به داروی [واکسن کرونا] آمریکا هم اعتماد نیست، دقیقا یعنی چه؟!
هشدار بسیار مهم یک پژوهشگر به مردم جهان درمورد#واکسن_کرونا
#کرونا
#آقامونه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva