حِـجـابـَت ڪه زِیـنَـبـۍبـاشَـــد
نـاخــودآگـــاه یــاوَرِ حُـسِـــیـن
خــواهۍشُــــد،
خــواهَـــرَم گَـــرچِــه نمـۍتـوانـۍ
مُـــدافِــعِ حـَــرَمِ بـانــو بـاشـۍ
مُــدافِـــعِ چــادُرَش بــاش...
🕊🕊🕊🕊🕊
شَهیــد عَـبــدُاللــه مَحــمــودے:
خـواهـَــرَم سـیـاهـۍ چــادُرے ڪه
تــو را احــاطـه ڪرده اســت از
سُرخـۍخـون مَن ڪوبَـنـده تـر
اســت.
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣0⃣1⃣
در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: «شما اهل روستای حاجی آباد هستید؟!»
ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: «نه.»
مرد پرسید: «پس اهل کجا هستید؟!»
صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.
مرد یک ریز می پرسید: «خانه تان کجاست؟! شوهرتان چه کاره است؟! اهل کدام روستایید؟!» من که وضع را این طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن ها گفت: «آقا شما که این همه سؤال دارید، چرا از ما می پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می تواند شما را راهنمایی کند.»
مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: «خانم ابراهیمی ! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ کس خانه مان نیست.»
یکی از زن ها گفت: «به نظر من این مرد دنبال حاج آقای شما می گشت. از طرف منافق ها آمده بود و می خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق هایی را که حاج آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد.»
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی ام برای صمد بود. می ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.
مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در.
آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: «این کارها چیه؟!»
ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «شما زن ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی خودی می ترسی.»
بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.
پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «می روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم.»
گریه ام گرفته بود. با التماس گفتم: «می شود نروی؟»
با خونسردی گفت: «نه.»
گفتم: «می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه کار کنم؟!»
صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
🌸 آنان ڪه نفس را به قربانگاه نبردند و قربانے نڪردند، به حقیقت غدیر و امامت راه نیافتند.
🌺 آرے این سنت الهے است؛ اگر نفس و علایق پست زمینے را در راه خدا و امام زمانت قربانے نڪنے، غدیر را میبینے، اما غدیرے نمیشوے. و آنان ڪه غدیرے نشدند، عاشورا در آزمون یارے امام زمانشان شڪست خوردند.
🔺 قرنهاست ڪه آزمون یارے مهدے منتظَر آغاز شده است؛ قربانیت را آماده ڪرده ای؟
💐 #عید_قربان مبارک باد.
🌺دختران بهشتی🌺
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
✨|• بِسمِرَبِالحسین •|✨
•دوست دارم
• اگر شهید شوم،
•پیڪرے نداشتہ باشم؛
•از ادب بہ دور است ڪہ در
•محضر سیدالشہدا(ع)
•با تن سالم و
•ڪفن پوش محشور شوم.
.
.
°و اگر پیڪرم برگشت،
°دوست دارم
°سنگقبرے برایم نگذارند،
°برایم سخت است ڪہ
°سنگ مزار داشتہ باشم
°و حضرت زهرا(س)
° بـےنشانـ باشند...
#شهید_مرتضـے_عبداللهـے🌷
#گمنام✨
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
🌺کانال دختران بهشتی 🌺
+ روز قربان، روزی پر خاطره است•••
+ روزی که بوی بندگی خالص ابراهیم(ع) و اسماعیل(ع) را می دهد•••
+ روزی که قرنها پیش پدر و پسری ، سرافراز از امتحانی بزرگ ، مدال افتخار به سینه آویختند و عید بزرگ اضحی و آیین ذبح قربانی، با ایثار آنان و هدیه بهشتی جبرئیل به یادگار ماند.
◀️ ••• پیامبراکرم و همراهان در منا قربانی کردند•••
◀️ ••• پس از آن پیامبر پیروان خویش را مخاطب قرار داده و فرمود:
💠" چند صباحی بیش ، از عمر من باقی نمانده و در فردای روزگار اگر نباشم، این برادرم علی علیه السلام است که در مقابل متخلفین خواهد ایستاد. "💠
◀️ ••• سپس آنان را به امانت داری توصیه کرده ، فرمود :
💠" من دو چیز گرانبها در میان شما به امانت می گذارم که اگر به این دو چنگ زنید هرگز گمراه نخواهید شد. کتاب خدا و عترتم یعنی اهل بیتم . "💠
◀️ ••• و این گفتار پیامبر به عنوان " حدیث ثقلین" جاودانه در تاریخ اسلام باقی ماند •••
💠 ۸ روز تا عید سعید غدیر خم 💠
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
💕 خیلی زیباست
عشق از دیدگاه مولانا
❣اي که مي پرسي نشان عشق چيست ؟
عشق چيزي جز ظهور مهر نيست.
❣عشق يعني مشکلي آسان کني
دردي از در مانده اي درمان کني.
❣در ميان اين همه غوغا و شر
عشق يعني کاهش رنج بشر
❣عشق يعني گل به جاي خار باش
پل به جاي اين همه ديوار باش
❣عشق يعني تشنه اي خود نيز اگر
واگذاري اب را ، بر تشنه تر
❣عشق يعني دشت گل کاري شده
در کويري چشمه اي جاري شده
❣عشق يعني ترش را شيرين کني
عشق يعني نيش را نوشين کني
❣هر کجا عشق آيد و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شود
🌺دختران بهشتی🌺
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
❣یکی از دلایل توقف رشد، "مقایسه" است.
همیشه خود را با "هدف" های خودتان مقایسه کنید نه با دوستان و همکارانتان.
❣باید ببینید توانایی های شما چیست و خواسته های شما کدام است؟
نه اینکه دیگران چه کرده و می کنند.
❣همیشه کسانی هستند که دارایی کمتر یا بیشتر از شما دارند.
هیچ یک از اینها ملاک نیست.
خود را فقط با هدف ها و تواناییهای خود مقایسه کنید.
🌺دختران بهشتی🌺
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
💛داستان بسیار زیبا💛
❣ #مادر ❣
🌸🍃شش یا هفت ساله که بودم؛
دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛✨
🌼🍃مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد✨...
🌻🍃آخر شب صدایشان را می شنیدم
حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"🍃
🌸🍃سالها از اون ماجرا می گذرد ...شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید✨...
💝اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛
خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش "مادر" است.💝
🌺دختران بهشتی🌺
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
#چادرانہ
عاشق چادرم هستم 😍
ازآن عاشق هایے
کہ برایش می میرم
ازمن دلیل میخواهے براے این عشق
چادر مادرم (س) کافے نیست؟
حرف هاے مولایم چطور؟
وصیت نامہ هاے شهدارا خوانده اے؟
فکرمیکنم دلیل هایم براے عاشقے کافے باشد
گلزار شهدا کہ بروے
عکس هایشان را کہ ببینے
وصیت نامہ هایشان را کہ بخوانے
آن وقت میفهمے ارزش امانتشان را
یادت باشد☝️
رمزعملیات یا زهــ💓ـــرا(س) بود
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
#خدایا
به فڪرمان..............#منطق
به قلبمان...............#آرامش
❤️❤️❤️
به روحمان..............#پاڪی
به وجودمان.............#آزادی
به دست هایمان.........#قدرت
به چشم هایمان.........#زلالی
❤️❤️❤️
به زندگی مان...........#عشق
به دوستی مان..........#تعهد
وبه تعهدمان......#صداقت_عطا ڪن
الهی آمین😌
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣0⃣1⃣
#فصل_یازدهم
اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری اش را داد به من و گفت: «اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن.» بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: «کیه؟» کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چه کار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: «کیه؟!» این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می شد و وقتی می رفتم پشت در کسی جواب نمی داد. دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ ها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت بام و همان طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبه رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایه این طرفی مان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت بام صدایش کردم وگفتم: «آقای عسگری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز کردم.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣1⃣1⃣
آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می کرد.
#فصل_دوازدهم
کمی بعد، از آن خانه اسباب کشی کردیم و خانه دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانه جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه کوچک از این طرف به آن طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت. می خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسه داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می کشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد. دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم.
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d