هدایت شده از Marzie .m
Mohsen Chavoshi - Bist Hezar Arezoo.mp3
7.65M
🌸🍃🎊🎉🌸🍃🎊🎉🌸
• عیدتون مبارک •😍😍😍
♥️❤️💛💚💙💜
•| فخر جهان مصطفیست |•
#میلاد_حضرت_رسول_صل_الله_مبارک
#محسن_چاوشی
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت275 _دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده! من که کاری نکردم الهه
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت276
نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد.📱
عبدالله👨 بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند.
مجید گوشی را به دستم داد و نمیخواست با عبدالله حرف بزند که به بهانهای به اتاق رفت.🚶
گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: «بله؟»🙄 که با دل نگرانی سؤال کرد:
_شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟😳
_تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟😒
_الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت...😓
_دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟😠
که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد: «الهه جان! آروم باش!»😳
_الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمیفهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!😔
عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم:
_نمیخواد بیای اینجا!😞
_آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟😳
_دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!😌
به هر زبانی بود، سعی میکردم راضیاش کنم و راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد:
_ چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!😉
به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی میکرد که به آرامی خندید و گفت:
نه بابا! بیخیال!😅 من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الههای! هنوزم تو برای من مثل برادری!😇
* * *
با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم.👑
یکی دو روزی هم میشد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذرهای از خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمیشد که هر روز به هر بهانهای برایمان تحفهای میآورد تا کم و کسری نداشته باشیم...
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گربه مایع است یا گاز؟! مسئله این است! 😐🐱😶
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت276 نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدی
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت277
آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد:
_قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان (علیهالسلام)!😇
شب نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (علیهالسلام)، بنا بود امشب در این خانه جشنی🎉 بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شبهای قدر، شبی به فضیلت آن نمیرسد، مراسم دعا🙏 و سخنرانی🗣 هم برقرار بود.
حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسههای قرائت قرآن و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان👩 محله برگزار میشد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا میکرد و اینها همه غیر از برنامههای رسمی مسجد بود.
ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانهای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبیام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش میکنم.💪
شرکت در مراسم متعدد جشن و عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه اینهمه سینه زدن و گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی🍩 را درک نمیکردم و میدانستم هر مجلسی که در این خانه برپا میشود، مجید را دلبستهتر میکند و کار مرا سختتر!😪
این همراهی، چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد میگرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن میشنیدم که تازه متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش بانویی فاضله و دانشمند است.🕵♀
پای منبر آسید احمد هم حرفهای جدیدی از مسائل سیاسی و اعتقادی میشنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویهای دیگر مطرح میشد و برایم جذابیت دیگری پیدا میکرد.
مجید هم که دیگر پای ثابت مسجد شده و علاوه بر اینکه عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد میخواند.🛐
من و مامان خدیجه و زینبسادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون حجاب👱♀ و با خیالی راحت در حیاط کار میکردیم تا بساط جشن امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد.
ساعتی🕗 از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند.
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😃🌻😃🌻😃🌻😃
همیشه یک دلیلی برای خندیدن پیدا کنید.
ممکنه #خندیدن باعث نشه تو زندگی بیشتر عمر کنید،
اما حتما باعث میشه تو عمرتون بیشتر زندگی کنید...!😌
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت277 آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان ن
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت278
ظرفها🍴 را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد میشدند، مشغول ریختن چای☕ شدم که مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد.
همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر عبدالله👨 مرا در این وضعیت ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشوییمان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام غایب شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه اهل سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانیاش شود.
قرائت قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانیاش🗣 را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از سقوط موصل و هجوم وحشیانه تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنههای هولناک کشتار🔪 مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود.😔
گوشه آشپزخانه به کابینت تکیه زده و منتظر بودم زینبسادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان (علیهالسلام) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده اهل سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند.🎉
پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت👳 هم کسانی هستند که اعتقاد دارند مهدی موعود (علیهالسلام) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر ظهورش از جانب پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد.
ولی من تا امشب به این مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانیاش میاندیشیدم که به اعتقاد همه مسلمانان، همان حکومت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد.
میدیدم جمعیت با چه محبتی💗 برای سلامتی حضرتش صلوات🗣 میفرستند و حتی برخی هر گاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای فرجش دعا میکردند.🙏
استکانها را با زینبسادات میشستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از امام رضا (علیهالسلام)، امام زمان (علیهالسلام) را پدری دلسوز👴، برادری وفادار👱 و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف میکرد و احساس میکردم در میان دریایی از بغض حرفهایش را به گوش حاضران میرساند:
_مردم! وقتی ما گناه میکنیم، امام زمان (علیهالسلام) غصه میخوره، مثل پدری که از اشتباه بچهاش خجالت بکشه😓، امام زمان (علیهالسلام) هم از خدا خجالت میکشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچهاش، عذرخواهی میکنه🙇♀، آقا به خاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت میکنه!🙏
دیدی دو تا داداش👬 چه جوری از هم حمایت میکنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان (علیهالسلام) هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت میکنه!
میدیدم جمع بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و ناله مردها را از حیاط میشنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشقبازی یکه تازی میکرد:
روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!😢
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت278 ظرفها🍴 را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد میشدند،
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت279
_حالا که آقا به خاطر تو گریه میکنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!!😳
دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان (علیهالسلام) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!😓
بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان (علیهالسلام) بابت این گناه تو، از خدا خجالت میکشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!😓
حالا میتوانستم باور کنم که اگر تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی توبه بکشاند، دیگر بیارزش نخواهد بود که پلی 🌉 بین بنده و خدایش میشود!
آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به قبله🛐 بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب نیمه شعبان بر شب جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای کمیلی است که امام علی (علیهالسلام) به یکی از اصحابش آموخته است.
نام این دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب میدیدم امام علی (علیهالسلام) در این مناجات عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با بیقراری به درگاه خدا گریه میکردم تا مرا هم ببخشد و چه شب جمعهای شد آن شب جمعه!!!😌
ساعت از یازده🕚 شب گذشته بود که مراسم تمام شد و جز یکی دو نفر که در حیاط با آسید احمد صحبت میکردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد:
_قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک حالم بودی! ان شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!😍
من هنوز در حضور این آقا تردید داشتم که لبخند کمرنگی زدم و با گفتن «ممنونم!»🙂
مشغول جمع کردن خُردههای دستمال کاغذی از روی فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی مادرانه مانعم شد:
_نمیخواد زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو استراحت کن! فردا صبح تمیز میکنیم!😊
هر چه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ در خانه خودمان بدرقهام کرد و با صمیمیتی شیرین همچنان تشکر میکرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: «حاج آقا!»😕
همین که آسید احمد رویش را به سمت ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع مجید شود.🖐
_بابا جون ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمیرسه!😅
رنگ از صورت مجید پریده و به نظرم حسابی خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با شیرین زبانی پاسخ داد:
مگه نگفتید منم مثل پسرتون میمونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز میکنم!☺️
ولی آسید احمد هم مثل من نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشارهای به من کرد و با حاضر جوابی شیطنتآمیزی، مجید را تسلیم کرد:
_ببین خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!😁
مجید لبخندی زد و با گفتن «هر چی شما بگید!😅» خداحافظی کرد و به سمت من آمد که من هم به مامان خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت280
_مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان (علیهالسلام) زنده اس، درسته؟🙄
آخه ما یعنی اکثریت اهل تسنن👳 اعتقاد دارن که امام زمان (علیهالسلام) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان ظهورش برسه، به دنیا میاد.🙄
گمان کرد میخواهم دوباره سر بحث و مناظره🗣 را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد ارشاد داشتم، نه خیال مباحثه و حقیقتاً میخواستم به حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی معصومانه سؤال کردم:
_خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان (علیهالسلام) حضور داره؟🙄
خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن.😕
البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان (علیهالسلام) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن.
ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان (علیهالسلام) حضور داره؟🤔
چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمهای از عطر حضورش را احساس کرده😌 و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیدهام چیز دیگری بود.
_نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه!
_خُب چرا همچین حسی میکنی؟🤔
_خُب حس کردم دیگه!😅 نمیدونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره نگام میکنه!
یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!😌
الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت🍃 خدا به بندههاش باشه! تا وقتی آدمها دلشون میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی.😊
از زمان حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان (علیهالسلام) چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (علیهالسلام) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه!😕
صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت میکرد، تمرکزم را به هم میزد.😑
_خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟🤔
_الهه جان! من که کارهای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه وقتهایی میرسه که آدم حس میکنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا حرف بزنه😓! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه...👀
حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست ادامه دهد...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت281
_حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا وهابیان! به خدا همهشون وهابی شدن!😡
نمیدانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد:
_چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟😳
هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید:
_حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون👷 بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم شیعهاس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد!💸 تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو میریزه!😈🔪 شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!😔
مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم.
او هم مثل من مات و متحیر😳 مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلبهایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم.
_باباش وهابیه! همهشون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!🇶🇦
به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونهاش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!😭
صدای مامان خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرفها بود و به قلب شکستهاش حق میدادم که هر چه میخواهد نفرین کند.🗣
مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد:
_آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!😞
که صدای آسید احمد هم بلند شد: «چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد میکنی؟😒»
_حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه🛐! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!!😠 که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (علیهالسلام) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و معامله با شیعه رو حروم😏! به خدا از اول مجلس هِی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان (علیهالسلام) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!😒
به همین شب عزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونهات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم!😒✋
...هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در🚪 اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینههایمان را بالا آورد😪 ...
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏺ حاصل دوعلم فیزیک وریاضی!!! 😳😮😮
لذت ببرید ▶️
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت281 _حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو می
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت282
به قدری ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و طولانی را با اینهمه پریشانی😣 سپری کنم که از جا پریدم.
چادرم را از روی چوب لباسی کشیدم و در برابر مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: «بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!»😭
از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه⚖ جدیدم بروم.
مجید هم بیتاب اینهمه بیقراریام، پا برهنه به دنبالم آمد🏃 و میدید دستم به شدت میلرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود.🚪
خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان.😇
_شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!😉
_حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!😔🙏
_بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!
مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالیام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم.😳
اصرار میکرد تا ذرهای آب🍶 بخورم و من فقط میخواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمیآمد که میان گریههای مظلومانهام😢 با صدایی لرزان شروع کردم:
_من وهابی نیستم، من سُنی ام👳! خونوادهام همه اهل سنت هستن.
فقط بابام... اونم سُنی بود...😞 ولی مجید شیعهاس.
یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگیمون رو شروع کردیم.
ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونوادههامون، همه چی خوب بود...😔
همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و شرح اتفاقاتی که افتاده بود را گفتم.🗣
مجید دلش نمیخواست بیش از این از مصیبتهای زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غمهایش به سختی بالا میآمد، تمنا کرد:
_الهه! دیگه بسه!😖
ولی آسید احمد میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک تک جراحتهای جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد:
_بذار بگه، دلش سبک شه!
بگو بابا جون!😉
با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (علیهالسلام) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهیمان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم...😔
مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم میکرد، آرام نمیشدم و هنوز میخواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی میدادم:
_من وهابی نیستم، من سُنیام😭! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعهام اینهمه عذاب کشیدم😓! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچهام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...😖
@rahpouyan_nasle_panjom