💥#تلنگر
آیت الله مجتهدی (ره) درباره ی اثر تزکیه و گناه می فرمایند :
🛁کسی که حمام رفته است و لباس تمیز پوشیده ،همین که یك سیاهی روی صورت یا لباسش بنشیند می فهمد.
🛠ولی کسی که مثلا در مکانیکی کار کرده و سیاه شده هر قدر هم خاك بخورد و سیاه شود متوجه نمی شود.
📌گناه هم همینطور است ،کسی که تزکیه کرده و خودش را تمیز کرده می فهمد یک گناه چقدر اثر دارد.
⚡ ولی کسی که غرق گناه است هر چه قدر گناه کند ،ککش هم نمی گزد.
┏━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┓
@DokhtaranehChadoory
┗━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┛
{🛵💛}
•
•
ناراحتبود ):
بهشگفتممحمدحسینچراناراحتۍ؟!
گفت:خیلۍجامعہخرابشدھ،
آدمبہگناهمۍافته.🔥
رفیقشگفت:خداتوبہرو
براۍهمینگذاشته...
وگفتہڪہمنگناهاتونرومیبخشم...
محمدحسینقانعنشدوگفت:
وقتۍیہقطرھجوهرمۍافتہ
روآینہ،شایددستمالبردارۍ!
وقطرھروپاڪکنۍ،ولۍآینہکدرمیشه..(:
_-شهیدمحمدحسینمحمدخانۍ-_🌱
#تلنگرانه
#شهیدانه
#سلام_بر_ابراهیم
با شهدا بودن سخت نیست
باشهدا ماندن سخته🍂
#رفیق_شهیدم_دعام_کن🤲
#تلنگر🌱
اگـر میخـواهید بِدانید یِک انسان چقدر ارزش دارد، ببینید بـه چه چـیز عشق میورزد، کـسی که عـشقـش ماشـین است، ارزشـش به همان میزان است، امـا کسی که عـشـقش خـداسـت، ارزشش انـدازه خداسـت...
#علامهمحمدتـقیجـعفرے
+ببین ارزشـت چقدره؟(:
|🥀|هر چیز ک در جستن آنی،آنی..
🖤یادبودمجازیشهیدقاسمسلیمانے
وشهداےهمراه🖤
هدیہشمابہحاجقاسموشهداےهمراهشون
بهمناسبسومینسالگردشونچیہ؟
دریادبودمجازےثبتڪنید👇
https://iPorse.ir/6221564
"درقسمتدرجپیامتسلیتمیتونید
دلنوشتہبراۍحاجقاسمبنویسید✍"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم قهرمان بود!
او به عنوان برادر عراقیها تلاش میکرد
تا آنان را از شر ارتش اشغالگر خلاص کند
ومانند یکفرشتهنجات،آزادیوامنیت را برای مردم سوریه به ارمغان اورد.
#جانفدا
#مرد_ماندگار
سرباز زینب💔💔💔💔💔💔
پیش دستی کرد و مادر من را معرفی کرد. حالت چهره اش تغییر کرد و هزاران سوال در چشمانش وجود داشت که بدون پاسخ مانده بود. شیرینی را به طرفم گرفت.
سمانه:بفرما خواهری
چشم غره ی پنهانی رفتم،گفتارش مثل سهراب بود دقیقا مثل او حرف می زد.
سوال های سمانه تمامی نداشت،گاهی که می خواستم بروم با چهره ی غیر عادی سهراب رو به رو می شدم.
سمانه:خب الهام چند سالته؟ چه رشته ای انتخاب کردی؟
سمانه که از سوالاتی که پرسیده بود خجالت کشید و به سهراب نگاهی گذرا انداخت و سهراب لبخندی پیروزمندانه زد.
سهراب: سمانه جون خودتو ناراحت نکن، تا الهام به این محیط عادت کنه طول میکشه، دستش را طرفم گرفت.
سهراب: الهام ۱۶ سالشه رشته اشم مهندسی هست
سمانه لبخند دندان نمایی زد که از نظر من توهین بود!
سهراب و سمانه به حرم رفتند و من هم در لاک خودم فرو رفته بودم و آرام اشک می ریختم.دلم گرفت و تصمیم گرفتم که به حرم بروم و با حضرت معصومه درد دلم را بگویم. در آینه به خودم نگاهی انداختم، لباسم اصلا مناسب حرم نبود چشمانم به اتاق باز مادر بود،چند دست لباس آورده بود که به اجبار پوشیدم.
وقتی به حرم نگاهی انداختم اشک هایم حلقه حلقه به صورتم سرازیر شدند نم اشک را با شوری اش حس کردم. سالها بود که حس معنوی را طعم نکرده بودم،طعمی شیرین با چاشنی آرامش داشت!
پارت چهارم
سرباز زینب
مادر چند نکته ای را گوشزد کرده بود.نماز خواندن به جماعت حجاب گرفتن و هزاران نکته های تلخی که حالم را دگرگون می کرد!
تنها برای یک روز دیگر در این شهر غریب بودیم،نزدیک پارک که رسیدم ماشینی گرفتم و سوار شدم.
دلهره ی عجیبی در توده ای از قلبم به جود آمده بود،کمی از آدرس دورتر شده بودیم.
الهام: خانم دورتر شدیم از آدرسی که دادم!
صدایم را کمی بالاتر بردم و محکم به پنجره زدم که کسی که عقب نشسته بود صورتش را بهم نزدیک کرد،حرارت نفس های گرمش به صورتم می خورد. غضبناک جلوی دهانم را گرفت.
زن: ساکت باش وگرنه..
اشاره به چاقویی که سر تیزی داشت کرد.
دهانم را با چسب محکمی بست و من تمام اندامم به لرزه افتاده بود.
پارت چهارم
نویسنده: رقیه قدیریان✍
سرباز زینب💔💔💔💔💔
وقتی چشم بند را باز کردند تنها چیزی که توانستم درست ببینم صندلی شکسته و دیوارهای ترسناک بود،به طرف صدای مردی که دورتر می آمد رفتم،هر لحظه با هر قدم هایی که به من نزدیک می شد ضربان قلبم تندتر می شد. روی صندلی رو به رویم نشست
مرد: من هیچ کاری با تو ندارم،فقط..... با من همکاری کن تا اینارو دستگیر کنیم.
چسب دهانم را وحشیانه کشید که کنار لبم خون شد.
مرد: اینا یک باند هستند که کلی خلاف میکنن و آخرش دخترهایی مثل تو رو میفروشند و پولی به جیب می زنند،من نمیخوام که تو رو بفروشند ولی اگه باهام همکاری نکنی مجبورم که قبول کنم تو رو ببرند حالا چیکار می کنی؟
ترس از حرف زدن داشتم که کارتی را جلوی چشمانم گرفت و با اطمینان کامل گفت:
مرد:من پلیس نفوذی هستم جناب آقای یاسین امیری، باید نقش بازی کنی و وقتی که بخواهند تو هم قربانی کنن پلیسا از راه میرسند.....
فریادش گوش هایم را کر کرد و بی حس!
مرد: کافیه یا بگم! نه انگار میخوای بمیری مشکلی نیست من میرم و تو میمونی و اینا....
هق هق ام بلند شد و با گریه لب زدم.
الهام:همکاری می کنم آقا تروخدا منو تنها نذارید من....من.....میترسم!
سرم را پایین انداختم و او در چشمانم زل زد.
یاسین: ترس چه ترسی؟فکر نمیکردم بی حجابا از چیزی بترسند شماها که....
پوزخندی زد و قلبم را خورد کرد.
شماها که امنیت دارید نباید از چیزی بترسید نصف فساد این جامعه تقصیر شما زن هاست میفهمی!
خواستم قدمی بردارم که به او برسم که با صندلی به زمین افتادم و فقط دست هایم را تکان دادم.
الهام:کمکم کنید آقای امیری!
بی پناه و تنها در میان گرگ هایی افتاده بودم که هیچ درکی از بی پناهی من نداشتند.
پارت پنجم
#من_حسینی_شده_دست_حسنم_(ع)
•🌸🌿•
مگه کریمی هم هست غیر از حسن ؟!
مگه امیری هم هست غیر از حسین ؟!
#کانالی_مذهبی_پر_از:
#استوری
#پروفایل
#تلنگر
#طنز_جبهه
#مداحی
#شعر
[مُتصِل بـ؏حـღـرمْـ.. 💚!]
『@motasalharam♡
منتظرتونیم💚