فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مندورازڪربلا:)💔
#امامحسین(ع)
#استوری
[🖤🎧]
-
-
نِمےدآنَمچِرآدَرذِهنبَعضِےهآنِمےگُنجَد
ڪِہتُومَعشُوقِہاى بہنآمچـٰآدُرمِشڪِۍدآرے..!ジ
-
-
📓⃟🚓¦⇢ #ریحانه_خدا ••
⊰•🖤•⊱
.
ࢪرفیقشھید:
حدوددوماهقبلشھادتشبود.زنگزدگفت:
امشببیابریمقم(:
گفتم:ڪاردارمنمیتونم...
اصرارڪردڪہحتمابایدامشببریم.
راهےشدیم...
بعداازشپرسیدم:چراگفتےحتماامشببیایمقم؟
گفت:برا؎فرارازگناه.شرایطےبودڪہنمیخواستم
حضورداشتہباشم...
بابڪدوستنداشتتوجوهها؎آلودهقراربگیره...
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#دادشبابڪ
~🌚𝓙𝓸𝓲𝓷↷
- - - - - - - - - - - -📿- - - - - - - - - - - -
مادر! بگو به نسل من از چادرِ سرت
گفتی که یادگار رسیده ز کوثرت
گفتی امانتیست به تو نسل بعدِ نسل
آنرا چرا تو پس نرساندی به دخترت؟!
دیدیش زیر بارش تیر نگاه ها
با این سپر چرا تو نکردیش یاوری؟
مادر بگو تو را به خدا آخر اینچنین
کردی برای دخترت آیا تو مادری؟
با این نماد دین و وطن، پرچم حیا
پنداشتی که زندگی اش سخت می شود؟
بی پرده... در برابر پرتاب سنگها...
پنداشتی که آینه خوشبخت می شود؟
#حجـــــاݕ🧕
پدرش بعد از نماز، #زیارت_عاشورا میخواند
و محمدحسین از کودکی
علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد
از همان کودکی میگفت:
هرکس زیارت عاشورا بخواند؛ شهید میشود!
از بچگی آرزوی شهادت داشت
ولی ما زیاد توجه نمی کردیم
ما اصلا فکر نمی کردیم که زمانی محمدحسین رزمنده شود
و به جبهه رفته و شهید شود...
#شهید_محمدحسین_میردوستی
🔴 بودایی به دنیا اومد و مسلمون معتقد، از دنیا رفت!
✅ تو سرزمینی بدنیا اومد که #حجاب معنی نداشت اما با حجاب از دنیا رفت!
✅ می تونست به راحتی برای پسرش اقامت ژاپن بگیره ولی پسرش رو فرستاد جنگ تا ارزش ها باقی بمونه!
✅ کونیکو یامامورا مادر شهید بود و از د واز دنیا رفت !
روحش شاد🖤
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#شهیدمحمدبابایی
‹ حلالتماممشڪلاتےا؎عشق
تنهاتوبهانہ؎حياتےا؎عشق
برگردڪہروزمرّگےماراڪشت
الحقڪہسفينةالنجاتےا؎عشق..ᰍ!
,𖡟,
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#50
من: بچه ها می دونید از وقتی که با شما ها اشنا شدم مهرتون به دلم خیلی نشسته حس میکنم شما چادریا از ما بیحجابا خوشبخت ترن انگار عشق به خانوادتون بیشتره همیشه کنار همید توی غما و شادیا ...ببخشیدا اما من یه جورایی که.... که بهتره بگم خیلی... خیلی به شما چادریا و مذهبی ها حسودیم میشه....
سرمو انداختم پایین از شکل فاطمه و زهرا معلوم بود که دارن بادقت به حرفام گوش میدن بنابراین ادامه دادم
من: همیشه خدا مذهبیا و با حجابارو دوست داره چون هر لحظه کنارشونه و بهشون هم محبت میکنه و هم کمکشون میکنه ولی من چند بار از خدا کمک خواستم البته اینم بگم من از بچگیم خدا رو نمی شناختم اما دوران دبستانم معلم قران و دینی مون درموردش صحبت میکردن از خوبی هاش میگفتن از مهربونی هاش میگفتن... یه روز از خدا یه چیزی خواستم اما اون اتفاق نیوفتاد و این شد که من هم با خدا قهر کردم شاید کار بچه گانه ای باشه ولی من نه دیگه باهاش حرف زدم و نه دیگه ازش چیزی خواستم چون اون خواسته ی منو برا ورده نکرد
درآنی دیدم که صورتم خیسه
فاطمه با مهربانی گفت: خوب زینب جان شاید به صلاحت نبوده یا... اصلا البته ببخشید فضولی میکنما ولی میشه بگی به خدا چی گفتی و ازش چی خواستی؟
من: خوب... خوب راستش... من من گفتم که از این دنیا خسته شدم ودلم میخواست بمیرم
فاطمه : بمیری؟ میشه برام واضح تر صحبت کنی
من: خوب بزار از اولش بگم
نفسی کشیدم وگفتم : من یه زندگی که خیلی باشما متفاوته رو داشتم و همیشه برای خودم مرگ رو میخواستم خونه ی ما عین جهنمه یعنی همش دعوا همش زور همش بی محبتی همه و همه ی اینا برای من یه درد بزرگی بود که هیچکس نمی تونست درمانش کنه من همیشه با پدر مادرم دعوا و بحث سر هر چیزی که بگی داشتیم و مخصوصا بی محبتیشون که وقتی به اینا فکر میکنم قلبم به درد میاد هنوزم که هنوزه همینجوره و البته بعد اون خودکشی که کردم...
زهرا و فاطمه با گفتن حرف اخرم باترس و تعجب گفتن : خودکشی
وبا این حرفشون ادامه صحبت های من نصفه موند
من: اره.... بعد از خودکشی که کردم خیلی کاری باهام ندارن یعنی هرکسی میره و میاد چه نصف شب باشه و چه صبح زود باشه کاری بهم دیگه نداره....
من ۱۸ سالم بود که این اتفاق افتاد... از بی محبتی و زور گفتن و دعوا هاشون خسته شده بودم یه روز که بلند شدم دیدم چنتا خدمتکار اومدن و دارن خونه رو گرد گیری و تمیز میکنن
خیلی تعجب کرده بودم ۵تا خدمتکار برای چی اومدن و دارن خونه یه مارو این جوری تمیز میکنن اخه ما وقتایی که میخواستیم مهمونی بگیریم ویا مهمون بیاد خونمون چنتا خدمتکار میو وردیم
توی همین فکرا بودم که دیدم هما خانم که مامانم هستش به خدمتکارا می گفت: زود باشید خوب اینجارو تمیز کنید یکی دوساعت دیگه مهمونا میرسن ....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامــــــــھدۍ
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#51
☆سھ ساݪ پیش☆
مهمون .. مهمون برای چی میخواد بیاد اصلا کی هست چرا هیچی بهم نگفتن
توی فکر های گیج کنندم بودم که صدای مامان اومد
مامان: بیتا چرا مثل مجسمه اینجا وایسادی برو صبحانه تو بخور بگو معصومه خانم برات اماده کنه توی اشپز خانه س بعدم برو لباسات رو بپوش به یکی از خدمتکارا گفتم برات اتو کنه ...
من : کی قراره بیاد... اصلا چرا به من نگفتید
مامان: قراره یکی از دوستای علی «بابام» با خانوادش بیان اینجا
من : کی هست
مامان : می بینیشون
من : بگو کیه اگه نگی منم توی اتاق میمونم و نمیام بیرون
مامان : انقد لجبازی نکن منم الان کلی کار دارم میبینی که هنوز اماده نشدم برو از معصومه خانم بپرس بهت میگه
بدون هیچ حرفی به سمت اشپز خانه رفتم....
من : سلام معصومه جون
با این حرفم در برگشت سمتم وبا خوشرویی همیشگیش گفت : سلام عزیزم بیدار شدی
من: بله
معصومه جون : بشین عزیزم تا برات صبحانه اماده کنم .
روی صندلی میز نهار خوری نشستم کلی سوال توی زهنم بود
وشروع کردم به پرسیدن سوالام
من: معصومه جون اینا کین که دارن میان خونمون.... من میشناسمشون؟
معصومه جون همین طور که داشت برای من صبحانه اماده میکرد گفت: اره البته تا وقتی که ۱۴ سالت بود الان نمی دونم وقتی بگم کین یادت میاد یانه
من: خوب بگین شاید یادم اومد
معصومه جون: اقای ناصری یو یادته
من: ناصری بزار فکرکنم
هرچی فکر کردم چیزی به زهنم نیومد بنابراین گفتم : نه چیزی یادم نمیاد
معصومه جون: خوب بزار برات توضیح بدم
اقای ناصری با پدرت سهام دار یک شرکتن و مدیر اصلی اقای ناصریه تو وقتی ۸سالت بود این اتفاق افتاد و اونا اومدن خونتون و بعد هم خانواده ناصری با خانوادتون دوست شدن یه دختر ویه پسر دارن که دخترش غزل و پسرش کامرانه پسرش چهار سال ازت بزرگ تر بود توهم با پسرش جور بودی بازی میکردی اما با دخترش لج بودی دخترشم هم سن تو بود این خانواده تا شش سال با شما دوست بودن و پسرش بعد شش سال رفت خارج تا ادامه تحصیل بده سال بعدشم پدرو مادر و خواهرش رفتن خارج چون اقای ناصری هم اونجا شرکت داشت و دیگه کم میشد که بیان اینجا چند باریم فقط خودش میومد و چون بخاطر سهام وشرکت اولش توی ایران میومد و دوباره بعد از دوسه روز میرفت الان هم بعد سه سال اومدن تا ایران بمونن پدرت دیشب با مادرت میگفت و به منم گفتن که برای امروز همه چیز رو اماده کنم که قرار دوباره بیان البته اندفه با خانواده
من: یه چیزای کوچیکی یادمه
یکم فکر کردم که همه چیز یادم اومد
من: اهان همون دختر لوسه یادش بخیر چقدر اذیتش کردم البته اونم خوب تلافی میکرد
معصومه جون خندید وگفت: اره شما دوتارو به سختی از هم جدا میکردن هروقت اونا میو مدن توهم نقشه برای حرس دادن غزل خانم میکردی که اونم یه جور دیگه تلافی میکرد ....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامــــــــھدۍ
📿~📿رمان-ایمان-عشق-شهادت📿~📿
•بسم رب شهدا•
^فصل اول ^
#52
با یاد یکی از خاطره هام خندیدم وگفتم: وای یادش بخیر مامان بابا ها رفتن خرید مارم خونه تنها گذاشتن فکنم ۱۱سالم بود بعد نقشه کشیدم تا حرس غزل رو در بیارم کامران رفت دست شویی منم برای اینکه اون نباشه و منم راحت کارم رو انجام بدم درو قفل کردم و
رفتم توی اشپز خانه تخم مرغ و اردو رنگ بنفش و روغن باهم مخلوط کردم چون لباسشم سفید بود خوب رنگ روی لباسش اثر میکرد و البته خیلیم وسواسی بود دیدم روی مبلی که پشت به اشپز خانه س نشسته سرشم بادقت کرده توی گوشی و داره چیزی میخونه
منم با ظرفی که پر کرده بودم رفتم سمتش و همرو ریختم روش بعد بلند شد و جیغ جیغ کرد و به سمتم حمله کرد از توی اشپزخانه اردو رنگو گرفت دستش و دوید دنبالم من فرار اون به دنبالم از اون طرف کامران هم در میزدم داد میزد که با شنیدن صدامون هی میگفت بچه ها دعوا نکنید الان میانا اروم باشید در رو باز کنیدو این حرفا ماهم بی خیال از حرف اون به دنبال بازیمون ادامه میدادیم که پام به لبه میز خورد و افتادم زمین که اونم با یه خنده خبیس ارد و رنگو روم خالی کرد که همون موقه در باز شد و پدر مادرا با دیدن این صحنه وصدای داد کامران تعجب کردن....
معصومه جون : عجب خرابکارایی بودینا.
ومنم خندیدم
معصومه جون ادامه داد : دختر گل امروز از این کارا نکنیا بزرگ شدی زشتم هست
من : چشم
وبعد از خوردن صبحانه رفتم بالا تا لباسام رو بپوشم ...
اخ کاش میشد این اِفریته خانم رو حسابی حرس بدم وبا یه فکر خبیس بشکنی زدم و بعد لباسم رو برداشتم تا بپوشم
یه کت و شلوار صورتی که روی یقه های کت مروارید سفید و صورتی و با یه گل صورتی تزیین شده و با یه شال و کفش صورتی لباسم رو ست کردم البته اینارو روی تختم گذاشته بودن بایه آرایش ملایم اماده شدنم تموم شد
توی اینه به خودم نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم و لبخندی به رویم زدم
رفتم سمت پله ها و ازش اومدم پایین که ....
ادامه دارد ......
❌کپی حرام است❌
نویسنده : یازینب✍
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
#یامــــــــھدۍ
ارزش_دختـــر✨🌸
#ارزش دختر را فقط خدا می داند که به هرکسی اجازه دیدن حتی یک تار موی او را نمیدهد!
#ارزش یک دختر را فقط خدا می داند که به بهترین مخلوقش(حضرت محمد صلی الله علیه واله وسلم)دختری از جنس نــــور عطا می کند .
#ارزش یک دختر را فقط خدا میداند که سوره ای به نام او در کلام الهی میگذارد .
#ارزش یک دختر را فقط خدا میداند که حجابش آیه ای از قرآن است
#ارزش یک دختر را فقط خدا میداند که با مادر شدنش بهشت زیر پاهایش و با همسر شدنش دین شوهرش را کامل میکند.
پس بانو ارزش خــود را بدان و "حجابت" را حفظ کن آنچنان که⇣
گــوهر وجود خود در صندوقچه
"حجاب" و "عفت" نگهبـــان و حافظ باشد🌼
که گــوهر هر چه قیمتــی تر صندوقچـــه اش محکم تر و غیرقابل نفوذتر...❤️
《عامه پسند》🌱
زیبایی و ارزݜ یکـــــ خـــــانم بھ حجـــ🧕ـــاݕ شـــھ✨
#بدونتعارف . .
چشمتکهاسیردنیــاشد
اگرازدنیــادستبردارۍ
اقارومیبینۍ!
خلاصہنگواقــاغایبہ
تونمیبینۍ . .(:
👌🏻👌🏻👌🏻
#تلنگرانه