[💛]
◾️#حواسمونهست 🖇♥️
◾️#کجایکاریم ..🌱
______
باید بـدونی که رفیق شهـید داشتـن
فقـط واسهۍ
خوشگلۍ پروفـایل نیـس!
باید یاد بگیریم حـرف شـهید رو
تـو زندگیمون پیاده کنیم
وگرنه از رفاقت
چیـزۍ نفهمیـدیم.. :
@DokhtaranehChadoory
🔔 #زنگ_خنده
🤓•°قربون خدا برم!
تا حالا دقت کردین میوه های بهار و تابستان همه لباس نازک تنشونه، مثل:
توت فرنگی - انگور 🍓'
آلبالو - گیلاس 🍒'
هلو - شلیل 🍑'
🤓•°اما میوه های پاییز و زمستون کاپشن و کت پوشیدن-! مثل:
پرتقال و نارنگی 🍊'
کیوی لباس پشمی پوشیده 🥝'
انار هم که دیگه پالتو چرم تنشه!😂👌🏼
#طنز 😂
@DokhtaranehChadoory
خوشبخت ترین آدمها 🌷
کسانی هستند که حسادت نمی کنند
خودشان را با دیگران مقایسه نمی کنند
و به همه عشق و مهربانی هدیه می دهند
مهربانی را از یکدیگر دریغ نکنیم تا شاد
زندگی کنیم !!!
@DokhtaranehChadoory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 پرچم شما همیشه بالاست، بر بلندترین کوه های جهان
🔹 کوهنوردان شیعه کشمیری در حال برافراشتن پرچم حضرت زهرا سلام الله علیها و ابوالفضل عباس علیه السلام در هیمالیا بلندترین رشته کوه جهان.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حرکتی زیبا از جوانان بسیجی 😍
شاهرود اهدای گل به💐 نیروهای امنیتی بانوان محجبه و روحانیت
#انتشار_باشما
#ایران_قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر ورزش برای خدا باشه میشه عبادت...
#شهید_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•🌹😍•
روز برگشتن تو دیدنی است!😍🌹
بخدا روز خوش رسیدنی است!
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•💔😭•
جوونیمو حاضرم بدم..!💔😭
برای یه ساعته حرم(:
وضو می گیرم به یاد اون...
نماز جماعت حرم...!😍
#امام_حسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
@DokhtaranehChadoory🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•😍💖•
یا حسین حلالم کن 😢
نوکری بلد نیستم💔
#امام_حسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
@DokhtaranhChadoory🌹
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
[💛]
✨شرح 25 آبان 1361✨
🦋25 آبان ماه 1361، اصفهانیها 370 شهید عملیات محرم را بر دوش خود تا گلستان شهدا بدرقه کردند. چنین تشییع جنازهای در یک روز کم سابقه است. از این رو این روز را روز حماسه و ایثار نامیدند.
🦋25 آبان روزی است که درخشندگی ویژه آن در تاریخ بی نظیر است به گونهای که امام خمینی (ره) در فرازی از سخنرانی سوم آذر ماه سال 61، در باره این روز و حماسه مردم اصفهان فرمودند: «در کجای دنیا جایی را مثل اصفهان پیدا میکنید که چند روز پیش 370 شهیدش را تشییع کردند. همین ملت شهید داده همچنان بر خدمت خود به اسلام ادامه میدهند.»
🍀عملیات محرم🍀
🦋عملیات محرم نام یکی از عملیاتهایی است که در جریان جنگ ایران و عراق انجام شد؛ شهدای 25 آبان متعلق به عمیلات محرم بودند.
🌤دستاوردهای عملیات محرم🌤
🦋در عملیات محرم 4 هزارو 500 نفر شهید و مجروح شدند که از میان آنان یکهزارو 250 رزمنده به درجه رفیع شهادت نائل آمدند، در این میان750 شهید مظلوم و حماسه آفرین، سهم اصفهان بود که فقط در یک روز 370 نفرشان در این شهر تشییع و خاکسپاری و بقیه به دیگر شهرستان های استان منتقل شدند.
✨اصفهانیهابرای شهداسنگ تمام گذاشتند✨
🦋عکاس حاضر در واقعه 25 آبان 61 به خبرنگار تسنیم گفت: 25 آبان 1361 تنها روزی بود که استان اصفهان تعطیل عمومی بود. تمام مغازها را تعطیل کرده بودند، بازار تعطیل بود، حتی از استانهای دیگر هم برای مراسم حضور داشتند. عجیب بود، شلوغ بود، باشکوه بود، باعظمت و پر از افتخار بود، دشمن شکن بود.🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•😍🌹•
به حال خودم رهام نکن!😭
یه می به من خراب بده!😢
بدم ولی بعد هر نماز...🌹
سلام منم جواب بده😍
#امام_حسین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به مابپیوندید😍👇
@DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•💔😇•
گفتم دکتر نمیدنم چرا داروهام تاثیری نداره؟!
گفت :سر وقت میخوری؟!
حالا فهمیدم
چرا نمازام تاثیری نداره!😔
#تلنگر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید😍👇
@DokhtaranehChadoory🌹
{🌱•هو الرحمن •🌱}
•💔💔•
نگو جامعه خراب بود منم بد شدم..!
هر چی هوا آلوده تر باشه
ماسک میزنی😷
پس...
هر چی جامعه آلوده تر شد!
ماسک تقواتو بیشتر کن!
#تلنگر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@DokhtaranehChadoory🌹
سلام دوستان گلم🌹❤️
حال همه خوبه خدا روشکر؟!🤩
امشب اومدیم با 2⃣ پارت دیگه از رمان جذاب (از جهنم تا بهشت)
با ما همراه باشید🌸🌸🌸
🍃💐✨❤️🍃✨❤️🍃💐🍃
#قسمت۳
#از_جهنم_تا_بهشت🌊
داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم
خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.
ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو.
همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد.
منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن.
وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی ؟
منم گیج روشن کردم.
بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت
لطفا آرایشتو پاک کن خانمی.
اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت چشم و منو هل داد به سمت بیرون.
منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد
تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟
چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض .
🍃💐✨❤️🍃✨❤️🍃💐🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
﷽
#قسمت۴
#از_جهنم_تا_بهشت🌊
که چی اخه. رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش.
یه زیارت نامه بود فکر کنم .
_مامان. امیرعلی کو؟
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید.
هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) .
مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به……..
. دیگه کاملا زبونم بند اومد . وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود
. درسته ۱۱ سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.
مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟
مامان _ اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
حرفی_نظری_انتظاراتی_سوالی و ....
دارید در مورد رمان دارید .
●به صــــورت نـاشنـاسـ... برای ما ارسال بفرمایید●
👇
https://harfeto.timefriend.net/16668633602491
نظر شما عزیزان در مورد رمان چیه ؟
ایا ادامه داده بشه؟
بـاتــشـــکر🌹
#دختـــــران_چـادࢪے🌹