بہ یادِ فرزندان شهدا
کہ امروز را بہ قاب عکس ِ
قهرمان آسمانی خود تبریک میگویند . .
#روز_پدر
ادمین های این کانال پس از یکسال گذشت از تاسیس این کانال راهی کربلاشدند😳😍
و به مناسبت تولد پیجشون توبین الحرمین شکلات پخش کردن
خلاصه که دیدنیههه😌😇
بیاین ببینین چه تولدی گرفتن برای کانالشون
پیام سنجاق شده کانالو ببین😉
@maktab_Hoseyni
https://eitaa.com/joinchat/2121924737Cbde4698ad5
سلام دوستان عزیز امیدوارم حالتون دلتون همیشه خوب باشه قراره انشالله از فردا رمان جذاب سرباز زینب در کانال گذاشته میشه
امیدوارم که راضی باشید
یا علی 🌱
بـخوآندعـٰآےفَـ³¹³ـࢪجࢪادعـٰآاَثـࢪداࢪد♥️✨
دُعـٰآڪَبوتـࢪعشــ❤️ـقاسـتوبـٰآلوپَـࢪداࢪد🕊💚
#امام_زمان🌸
#اللهمعجللولیکالفرج✨
#لبیک_یا_خامنه_ای🌿
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدحسنباقری
رهبری: شهید حسن باقری بلاشک یک طراح جنگی است
چه زمانی؟ در سال ۶۱
کِی وارد جنگ شده است؟ سال ۵۹
این مسیر حرکت از یک سرباز صفر به یک استراتژیست نظامی یک حرکت ۲۰ ساله، ۲۵ ساله است؛
این جوان در ظرف ۲ سال این حرکت را کرده است!
اینها #معجزه_انقلاب است.
#داستان_های_اخلاقی
✍مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟
🌟 آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
🤔پرسیدم: «بابت چی؟»
✨✨گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»
🍃🍂تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!»
💠مضمون روایتی از امام صادق علیه السلام هست که میفرمایند مردم رو با اعمال خودتون به دین دعوت کنین.
#تلنگر
یه دزد مهربون از یه پزشک بداخلاق بهتره!
👆🏻این جمله مسخره است درسته؟
😏ولی بعضیا با همین نوع جملات، رعایت دستور خدا رو زیر سوال میبرن.
نماز نمیخونم ولی دزدی نمیکنم!
روزه نمیگیرم ولی به فقرا کمک میکنم!
💢دوستان عزیز! بیاید یک بار برای همیشه این مساله رو حل کنیم که نه یه نمازخون حق داره گناهای دیگه انجام بده، نه کارهای خوبِ یه بینماز چیزی از گناهش کم میکنه.
🌱نماز خوندن، راستگویی، پول حلال درآوردن، رعایت حجاب، روزه گرفتن، امانت داری در مال یتیم و... همهاش دستورات خداست.
✨و هیچ کدوم جای هیچ کدوم رو نمیگیره
سرباز زینب
پرده را کنار زدم و اجازه را برای خورشید صادر کردم که به چشمانم بتابد، مملوس از این هوای سرد بهاری بودم،اما تلفنم مجالم نداد که از این هوا و طبیعت وجودم استفاده کنم. بی حوصله و خسته سرم را به پنجره تکیه دادم و جواب دادم.
بله؟
مهدیه: سلامت کو خوردی چت شده چرا هی رد تماس میدی،؟
الهام: حوصله ندارم مهدیه کاری نداری؟
با گفتار سنگین و خسته اش و جملات تکراری که میایم دنبالت به بیرون برویم،آزوزده ام می کرد!
فوری لباس ساده ای انتخاب کردم و آرایش کوتاهی هم به چهره ام هدیه کردم تا از این کدری در بیاید. مادر طبق معمول غذا درست می کرد و در فکر بود،فکرهایی که ذهنش را مختل کرده بود.
او را با فکرهای پریشان رها کردم،اما زمانی از خوشحالی ام نگذشته بود که با چهره ی دمغ علی که سعی داشت عصبانیتش را فروکش کند. خونسردی ام را حفظ کردم و با کیفم به طرف کوچه هل دادم و محکم دستم را طرف خودش کشید،رگ غیرت مردانه اش به درد آمده بود!
خشمگین سخن گشود و لب زد
سهراب: من نمیخوام باهات دعوا کنم،پس بیا برو تو خونه!
درد دلش بیرون رفتن من نبود بلکه رفاقت من با مهدیه را غلط می دانست و من را یک دختر مظلوم فرض کرده بود!
در چشم های مشکی اش که موج محبت و نگرانی به وضوح آشکار بود نگاه کردم.
الهام: بعد از سه روز که تو خونه حبسم کردی حالا میخوام با مهدیه بیرون برم این مشکل خودته که نمیتونی باهاش کنار بیای مشکل من نیست!باباهم که اومد همه اذیت های چند هفته تو گزارش می کنم آقای طلبه!
دستم را جوری از دستان سرد شده اش بیرون کشیدم که تمام بدنم گر گرفت، اگر تمام حرف های تندم را پذیرفته بود جمله ی آخری که اهانت بود مثل آب روی آتش شعله ور شد!
ادامه دارد....
پارت اول
سرباز زینب
مهدیه که کلافگی ام را دید حرفی نزد و ماشین را به حرکت در آورد،تمام خستگی هایم را با چند قطره اشک نشان دادم. مهدیه جلوی یک بستنی فروشی نگه داشت و چند بستنی سفارش داد،
بستنی را جلویم گذاشت و مشغول خوردن شد.با دهنی پر بلند قهقهه زد که نگاه همه به سمت ما برگشت،چشم غره ای رفتم که لب هایش را گزید و خنده اش را پس گرفت.
مهدیه:بخور دیگه آب شد!
مهدیه روحیه لطیفی داشت ممکن بود فوری گریه کند،باب میلم نبود اما به سختی خوردم. مهدیه آرام صندلی اش را نزدیک تر آورد و دست هایم را در دستانش گره کرد و زیر گوشم نجوا کرد.
مهدیه: الهام جونم دوباره برادرت سهراب اذیتت کرده میخوای برم بگم تو زندگیت دخالت نکنه؟
اشکانم خود به خود باریدند و با بغض سنگینی
حرف دلم را زدم.
الهام: مهدیه دیگه از این زندگی خسته شدم میخوام بمیرم میفهمی؟
سکوت مهدیه نشانه ی ادامه دادن حرف هایی بود که روی هم تلنبار شده بود.
الهام: مهدیه میدونی پشت سرم چیا تو اون مدرسه لعنتی میگن،میگن که داداشم آخونده خودمم یه پا مذهبی میدونی هیچکی محلم نمیزاره چه گناهی کردم که باید سهراب عدل جلوی مدرسه بیاد دنبالم با اون لباسش که موجب آبروریزی و حرف حدیثه!
مهدیه صورتم را نوازش کرد و لبخند کمرنگی زد.
مهدیه:میخوای چیکار کنی؟
حرف نامعلوم مهدیه را با برداشتن کیفم و بیرون آمدن از آن محیط خفه جواب دادم.
پارت دوم
سرباز زینب
با بحث و دعوا قبول کردم که همراه مادر و پدر به قم به دیدن خواهرم سمانه برویم، خواهری که سالها بود او را یک بار هم ندیده بودم،از پنج سالگی تا پانزده سالگی همراه پدرم به آمریکا رفته بودیم و آنجا اقامت داشتیم،کار پدرم که تمام شد از آمریکا برای همیشه خداحافظی کردم پدرم ورشکست شده بود و دوباره شرکت در ایران زد و کسب و کارش رونق گرفت. تاسف خوردم که قرار است دختری طلبه را ببینم که از زمین تا آسمان باهم متفاوت زندگی می کردیم!
مادر چمدانم را بست و من آذوقه های لازمم را آماده کردم تا توی راه کم نیاورم،ذوق و شوقی در دلم به پا شده بود در ذهنم چهره اش را تجسم کردم.
با اصرار پدرم سهراب قبول کرد که لباس و عمامه اش را به این سفر نیاورد. سهراب در ماشین مشغول خواندن کتاب مورد علاقه اش بود و من هم به تظاهر با او قهر بودم و رویم را به طرف شیشه برگرداندم.
چشم هایم از شدت خستگی قرمز شده بود، مجالی نبود که به خواب بروم،همان که چشم هایم را بستم حرم زیبایی که کاشی کاری شده بود را در مردمک های چشم هایم نمایان شد.دهانم از این حرم زیبای حضرت معصومه که درست کرده بودند باز مانده بود، جلوی خانه ی بزرگی پدر ماشین را پارک کرد و به راه افتادیم.
خانه ی ساده ای به سلیقه خودش گرفته بود، در قفسه کتاب های زیاد با ژانر های مختلف وجود داشت. هنوز دستم به یکی از کتاب ها نرسیده بود که مادر صدایم کرد، دنیا به کامم تلخ شد و روی مبل نشستم. دختری چادری بعد از دقایقی با پاکتی بزرگ از خوراکی داخل اتاقش برگشت،از دیدن ما تعجب کرده بود فوری سلام کرد. مادر او را در آغوشش کشید و مجالش نداد چادرش را از سرش در بیاورد
پارت سوم