فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختران نظامی
✨تسخیر ناپذیر✨ پارت هفدهم. با دیدنشون سر جام میخکوب شدم،وای من😕 سریع احترام گذاشتم و سلام دادم... +س
✨تسخیر ناپذیر ✨
پارت هجدهم.
اطلاعات رو که بدست آوردم،شروع کردم به کپی کردن عکس های متهم ها ...
خیلی باحوصله،اطلاعات و عکس های متهم ها رو باهم قرار دادم و اطلاعات هر نفر رو در بخش خودش قرار میدادم...
کار هام تموم شد
نگاه کردم به ساعتم،یه ربع به تموم شدن وقتم بود .
پرونده رو مرور کردم و پرونده رو برداشتم و رفتم سمت اتاق سرهنگ.
اجازه هست؟
_بله بفرمایید.
احترام و آزاد باش ...
بچه هایی که از عملیات خبر داشتن رسیدن و اومدن
خیلی محدود بودن...
من ، سرهنگ،سرگرد ،ستوان رهایی و سه نفر که من نمیشناختم با لباس شخصی بودن ، من مشکوک نگاهشون میکردم😅😅
سرهنگ خندید😂😂و گفت
_خانم محمدی از همکار هامون ،اقای حسین واحدی از اطلاعات سپاه و اقای محمد حسنی از اطلاعات و اقای مهدی حبیبی از نوپو هستن...
خوشبختم✨
/همچنین
×همچنین
+همچنین
_ و ایشون ستوان سوم خانم،زهرا محمدی.
×بله امروز تعرفشون رو خیلی شنیدیم😂
+بله بله
/خانم محمدی واقعا چجوری از زبون این جونور حرف کشیدید،ما هر کاری کردیم حرف نزد ک نزد
سرگرد زد زیر خنده😂و گفت
=یجوری تهدید میکردن که من خودمم ترسیدم چه برسه به اونی ک روبه رو ش نشسته😂
همه زدن زیر خنده😂😂😂
من سرم رو انداختم پایین...
_خب خانم محمدی بفرمایید شروع کنید...
من شروع کردم به توضیح و دادن و نشون دادن عکس ها،و دادن اطلاعات✨
همه خیلی با دقت بهم نگاه میکردند.
حرف هام تموم شد...گفتم
فعلا همین اطلاعات رو دارم😅
همه با تعجب بهم خیره شدن،و گفتن
فعلاااا؟؟؟!!
اره خب 😕
واقعا اطلاعاتتون عالیه میتونیم عملیات رو شروع کنیم...
واقعا؟؟
بله...
ادامه دارد...
دختران نظامی
✨تسخیر ناپذیر ✨ پارت هجدهم. اطلاعات رو که بدست آوردم،شروع کردم به کپی کردن عکس های متهم ها ... خیلی
✨تسخیر ناپذیر✨
پارت نوزدهم.
_خانم محمدی...
بله.
_ سرگرد گفتن بربد داخل اتاق شون.
باشه چشم.
رفتم سمت اتاق سرگرد در زدم و احترام و آزاد باش
+خانم محمدی،میخوایم نقشه عملیات رو بکشیم ، گفتم بیاید کمکمون کنید.
بله حتما.
شروع کرد به توضیح دادن...
منم در ادامه صحبت هاش نظراتم رو ارائه دادم و کامل توضیح دادم و نظراتم رو گفتم.
بهم دیگه نگاه کردن و بعدش به من نگاه کردن.
چیزی،شده؟
+عالیهههه👏🏻
ممنون ،اگه موافقید خانم مرادی هم مطلع کنیم نیروی شجاعی هست؟
_بله بله،خودمون هم همین نظر رو داشتیم
پس من امشب بهشون میگم
+اوهوم باشه.
احترام گذاشتم و آزاد باش...
کارمون که تموم شد رفتیم خونه ...
ارزو
_جانم
یه لحظه بیا بشین کارت دارم
_باشه
دوتا چایی ریختم و رفتم سمتش،همینطور که چایی هارو میذاشتم روی میز ادامه دادم.
آرزو یه عملیات خیلی مهم در پیش داریم،در مورد یه باند قاچاق مواد مخدر و آدم هست که حسابی به کشور لطمه میزنن...
_خب؟
خب نداره دیگه فقط این عملیات فوق سری هست و افراد کمی ازش خبر دارن و شما هم جزو اون افراد هستی.فردا توی اداره بیشتر بهت توضیح میدم جریان چجوریه
_باشه
شروع کردیم به تعریف کردن و ...
...
صبح رفتیم اداره و ارزو اومد پیش من و من پرونده رو یکبار براش مرور کردم ،همینطور که مرور میکردم یهویی یه جرقهای تو ذهنم خورد
خودشه😍😍
_چی؟خوبی زهرا
ارههههه ، ایول❤️😍😍
_ چی ایول، چی میگی؟
وایسا الان میام
سریع به سرباز گفتم به سرگرد بگه بیاد.
سرگرد اومد و احترام و آزاد باش.
جناب سرگرد یافتم😍😍
_چیو؟
نحوه نفوذ رو
_واقعااااا🤩چجوری؟
چند تا از بچه های تیم رو به عنوان کسانی که حاضرن به خاطر پول هر کاری انجام بدن جا میزنیم و میفرستیمشون به پاتوق اونا و حسابی جلب توجه میکنن ... امیدوارم جواب بده.
_عالیهه،من با سرهنگ در میون میزارم و جلسه میزاریم.
بله حتما.
...
رفتیم اتاق سرهنگ
من نقشه رو با جزئیات توضیح دادم،گفتن عالیه
فقط یه سوال؟
همه:چی؟؟
اینکه چه افرادی وارد بشن؟
سرهنگ_خانم محمدی من اعضا رو مشخص میکنم و به خودشون اطلاع میدم
بله حتما
_پایان جلسه ، سوالی نیست.؟
همه:خیر
خسته نباشید...
ادامه دارد...
دختران نظامی
✨تسخیر ناپذیر✨ پارت نوزدهم. _خانم محمدی... بله. _ سرگرد گفتن بربد داخل اتاق شون. باشه چشم. رفتم سمت
✨تسخیر ناپذیر✨
پارت بیستم.
فردای روزی که جلسه داشتیم فهمیدم که باید به عنوان دختری که حاضره واسه پول هر کاری بکنه وارد پاتوقشون بشم و...
....
واسه این کار لازم بود لباس های کهنه تری جور کنن و تغییر پوشش بدم به خاطر همین رفتم بازار و یه مانتو داغون خریدم😂رنگش سبز لجنی بود و دوتا جیب داشت و همین
یه شلوار و یه کیف
برگشتم خونه و چند بار شستمشون که رنگشون بره🙁🚶♀
حالا همه چیز آماده بود...
صبح بیدار شدیم آرزو رفت اداره
اماده شدم،مانتو و شلوار د کیف دیروز رو پوشیدم یه نگاهی به خودم انداختم اه اه چه تیپ رو مخی ... البته از نظر منی ک چادرم از سرم نمیافته...
و من رفتم پاتوق اونا ( یه قهوه خونه)
اه اه حالم داره بهم میخوره،پر دود قلیون،مرد هایی که چشماشون رو ب هر طرفی میچرخونن...
نگاهم افتاد ب نگار(همون سر دسته باند،تا جایی ک ما میدونیم)
خودمو داغون نشون دادمو عصبی...
جایی نشستم ک بهم دید داشته باشه
بعد از ۵دقیقه سروان اومد.
اولش اروم باهم حرف زدیم و بعدش کم کم
صدام رو بردم بالا و واسه اولین بار تو چشاش نگاه کردم،
ینی چیییییی؟ میفهمیییئ؟ مادرم مریضه،پول لازم دارم، همه پس اندازم رو دادم به تو لعنتییییی،حالا میگی نشد ،مگه نگفتی اگه بری کلاس جور میشه پس کو لعنتیییییی؟؟؟ کووو؟
_ داد نزن سر من
میخوام داد بزنم ،کل زندگیمو به باد دادی کوفتی،اگه مادرم چیزیش بشه خاکسترت میکنممم...
محکم زد زیر گوشم ،خدمو به اون طرف میز پرت کردم، داد زدم
لعنت بهت ،لعنتتتتت
بلند شد و رفت ، نگار داشت نگاهم میکرد،سرم رو پایین انداختم و گذاشتم روی دستام .
که یهو یه نفر دستش رو گذاشت روی شونه ام...
ادامه دارد...
.
پرسیدند:حرفیباشهدادارے؟
گفت:شهداشرمندهایم
امانگفتڪہ(:
شهداشرمندهایمڪہبہوصیتشماعملنمیڪنیم!
شهداشرمندهایمڪہدربرابربدحجابیهابیتفاوتهستیم!
شهداشرمندهایمڪہبعضیهاغیرتشانراازدستدادهاند!!
شهداشرمندهایمڪہدیگرفرقیمیانآقاوخانمنمانده(:💔
#شهداشرمندهایم