eitaa logo
دختران نظامی
634 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
6هزار ویدیو
145 فایل
بسم‌رب‌الشہید ‌مشخصات کانال و‌قسم‌بہ‌خستگے‌چشمانت! ‌ ‌شروع‌خادمے:1400/11/4 پایان‌خادمۍ: انشاءالله‌شہادٺ _‌کپے؟! ‌ +صلوات‌یادت‌نره‌مؤمن:) برای حرفای قشنگتون... :) https://daigo.ir/secret/6203690599
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفتن‌میریم‌مشھد‌ رزق‌‌ڪربلا‌میگیریم ولی‌من‌موندم‌ڪجا‌برم‌ رزق‌مشھدمو‌بگیرم،💔🚶🏿‍♂'
-خدایا شهیـدَم کن♥️.
📻🌿؛!
گفتم باید به من بگی راهکار این قضیه چیه؟) قضیه‌ی شهادت:) یه نگاهی به من کردو‌ گفت: راهکـٰارِش‌اشـکـہ‌،اشـک:))))) عی‌جان؛) . . ❁ ¦↫ ❁ ¦↫ ❥︎|𝔸𝕥𝕣𝕖𝕘𝕠𝕝𝕝𝕖𝕪𝕒𝕤
از‌من‌نیاز‌میرسدوازتوناز‌حسـین دردسرۍ‌شده‌سفر‌کرب‌وبلاۍ‌من:) . . ❁ ¦↫ ❁ ¦↫ ❥︎|𝔸𝕥𝕣𝕖𝕘𝕠𝕝𝕝𝕖𝕪𝕒𝕤
:(:
آنچه‌ ما کردیم‌ با‌ خود‌، هیـچ‌ نابینا‌ نکرد! در‌ میان‌ِ خانه‌ گم‌ کردیم‌ صاحب‌ خانه‌ را :)
اینجا دیگه دور زدن ممنوع نیست! اتفاقا دور بزنید، خداوند توبه کنندگان را دوست دارد:)) . . ❁ ¦↫ ❁ ¦↫ ❥︎|𝔸𝕥𝕣𝕖𝕘𝕠𝕝𝕝𝕖𝕪𝕒𝕤
داش شما لطفاً کلا از این خاندان حمایت نکن. بخدا شاهزاده ببینه باباشو این شکلی کشیدی از غصه دق می‌کنه!!
اینو براندازا هم گردن نمیگیرن .
بدون کپشن.. ایول دمت سررددد:))
یک فریم از بیشرفی و دورویی! به نظرتون پشت این اکانت واقعا یه دختر نشسته یا پیرزن پیرمردهای مریم رجوی؟
(: . . ❁ ¦↫ ❁ ¦↫ ❥︎|𝔸𝕥𝕣𝕖𝕘𝕠𝕝𝕝𝕖𝕪𝕒𝕤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بله همین که استاد می‌فرمان:)) . . ❁ ¦↫ ❁ ¦↫ ❥︎|𝔸𝕥𝕣𝕖𝕘𝕠𝕝𝕝𝕖𝕪𝕒𝕤
وای خدای من..!
: 🌷♥️🌷 خاطره‌ی همسر شهید آقاحمید باکری: او هم مثل رضا مکانیک می خواند و حمید را (وقتی خدمت سربازیش تمام شد) برد پیش خودش. بعد هم اصرار خواهرها شروع شد که حمید را بفرستند خارج. حمید دانشگاه قبول نشده بود؛ می گفتند برود آن جا درس بخواند. بالآخره او را فرستادند آلمان. آن جا رفته بود در رشته ی عمران ثبت نام کرده بود، اما بیش تر از آن که آلمان باشد، می رفت سوریه و فلسطین. پاریس هم رفته بود؛ چندین بار. برای دیدن امام. به امام می گفت: آقا و این کلمه از دهان هیچ کس به اندازه ی او شنیدنی نبود. دانشجوها به او می گفتند: آقا زاده. می گفتند: «حمید باکری از آلمان آمده؛ سر تا ته حرفش آقاست.» «حمید باکری از آلمان آمده.» این را امروز توی دانشگاه شنیده بود. پس چطور تا به حال او را ندیده است؟ چطور مریم چیزی نگفته؟ برف ها که از تمییزی زیر پایش قرچ قرچ می کرد، با نوک کفشش به هم ریخت. کیفش را از شانه اش برداشت و مث کوله پشتی انداخت پشتش. بعد، همان طور که سرش به آسمان(خوشش می آمد برف بخورد توی صورتش) پیچید توی کوچه خودشان. فکر کرد نکند کسی او را ببیند؛ و سرش را راست گرفت آن وقت حمید را دید؛ سرش را فرو برده بود توی یقه کاپشنش و دست هایش را که دراز بودند، توی جیب هایش قایم کرده بود. حتماً سردش بود، اما تند راه نمی رفت. فاطمه ذوق زده خندید و برای او دست تکان داد. فراموش کرده بود که حمید چقدر خجالتی است. داد زد: حمید آقا؛ سلام! 🍃 🍃
توپراک سرامیک: . 😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 💟ادامه دارد…💟
“‘!💚🌾 یک‌عمر‌گذشت‌و‌عاقبت‌فهمیدیم از‌دل‌نرود‌هر‌آنکه‌از‌دیده‌رود✨ •• 🦋🍃
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ۲ … فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم . 😌 . برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از و داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و… ..😯 🍃 🍃
😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 ٣ … تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😯 به هر طریقی بود شماره بابای محسن را ازشان گرفتم. بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮 گوشی را جواب داد. 😌 گفتم: " آقا محسن هست؟" گفت: "نه شما؟" گفتم: "عباسی هستم. از . لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! " یک ساعت بعد محسن تماس گرفت. صدایش را که شنیدم پشت تلفن و شروع کردم به 😭 . پرسیدم:"خوبی؟"😢 گفت: "بله." گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! " گوشی را . یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️ چه کار اشتباهی انجام دادم! با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭 محسن شروع کرد به زنگ زدم به من. گوشی را جواب نمی دادم. پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین." آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂 . گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره میشه. " . لحظه ای کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 . اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود. از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍 . . زهرا عباسی: از زهرایم شنیدم که محسن می‌خواهد بیاید خواستگاری. می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند. چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا. . می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " . وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮 با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن. . گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر همان کله صبح زنگ زدم خانه‌شان.!😇 . به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است. از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍 . ادامه دارد.. 🍃 🍃