eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
قول میدی اگه خوندی؟؟ تو یکی ازگروه هایی یا کانالایی هستی کپی کنی؟؟ اَللّٰھُم‌َّ؏َـجِّل‌َلِوَلِیِّڪ‌َالفَࢪَج‌وَالنَصرِ🌱 اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برای ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🍂🙂• یار‌دلمــ♥️ •چندی ست •خو گرفته دلم با ندیدنت •عمری‌نمانده‌است،الهی‌ببینمت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♡         ♡          (◍•ᴗ•◍)✧ ┏━━━❥━━━━━♡┓    @Dokhtarhaaj ┗❥━━━━━━━━♡
وقتی از میان درد رشد نکنی، درد رشد خواهد کرد..🌱 @Dokhtarhaaj
. 𝐁𝐞 𝐩𝐚𝐭𝐢𝐞𝐧𝐭. 𝐬𝐨𝐦𝐞𝐭𝐢𝐦𝐞𝐬 𝐲𝐨𝐮 𝐡𝐚𝐯𝐞 𝐭𝐨 𝐠𝐨 𝐭𝐡𝐫𝐨𝐮𝐠𝐡 𝐭𝐡𝐞 𝐰𝐨𝐫𝐬𝐭 𝐭𝐨 𝐠𝐞𝐭 𝐭𝐡𝐞 𝐛𝐞𝐬𝐭. صبور باش. گاهی برای بهتر شدن باید از بدترین شرایط عبور کرد.🌸🌙 @Dokhtarhaaj
همیشه‌باوضوبود موقع‌شھادت‌هم‌ باوضوبود؛دقایقی‌ قبل‌ازشھادتش‌ وضوگرفت‌ورو به‌من‌گفت‌:ان‌شاءالله‌ آخریش‌باشه! وآخریش‌هم‌بود.. 🌱 @Dokhtarhaaj
‌ اصلااسمش‌قـٰاسم‌بود میدونی‌معنیش‌چیه؟یعنی‌تقسیم‌می‌ڪرد میگفت‌غصه‌غمـٰا‌مـٰال‌من‌ شـٰادی‌هامـٰال‌شمـٰا قاسم‌بوددیگه...!:) ‌ @Dokhtarhaaj
امنیت‌یعنی‌وجودتانک‌توخیابوناسوژه خنده‌باشه،نه‌دلیل‌ترس‌ووحشت‌وآوارگی، هروقت‌اینوفهمیدی‌حاج‌قاسم‌سلیمانی روهم‌میشناسی!(: 🌱(@Dokhtarhaaj
+میدونۍتودنیابہ‌چہ‌کسایۍحسودیم‌میشہ؟ _ نہ..! +بہ‌اونایۍکہ‌دلشون‌میگیره‌میرن‌ حرمِ‌آقاوقتۍبرمیگردن‌دیگہ حالِ‌دلشون‌خوبِ‌خوبہ!:)💛👌🏿 @Dokhtarhaaj
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [بنده‌من.. آینده‌اۍمنتظرتوست فراتر‌ازتصوراتت .. خوشحال‌باش‌بنده‌من بهترین‌روزه‌در‌انتظار‌توست.ツ]💙💁🏻‍♂ @Dokhtarhaaj
_آنچه‌خوبان‌همه‌دارندتویك‌جــاداری بــی‌سبب‌نیست‌که‌درکنج‌دلم‌جاداری @Dokhtarhaaj
🥀🌃 قسمت 25 وقت سفر رسید... همه ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند. فاطمه ومن درتکاپوی هماهنگی بودیم. حاج آقا مهدوی گوشه ای ایستاده بود و هرازگاهی به سوالات فاطمه یا دیگر مسئولین جوابی میداد. چندبار نگاهش به من گره خورد اما بدون هیچ عمق ومعنایی سریع بہ نقطہ ای دیگر ختم میشد! بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات به حرکت افتادند حاج آقا هم در اتوبوس ما نشسته بود و جایگاهش ردیف دوم بود. من و فاطمه ردیف چهارم نشستہ بودیم. کاش در این اتوبوس کسی حضور نداشت بغیر از من و حاج اقا مهدوی! اینطور خیلے راحت میتوانستم به او زل بزنم بدون مزاحمے! فاطمہ اما نمیگذاشت. هر چند دقیقہ یکبار با من حرف میزد. ومن بدون اینکه بفهمم چہ میگوید فقط نگاهش میکردم وسر تکون میدادم. چندبار آقای مهدوی فاطمہ را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت وحسرت میشد. با اینکه میدانستم این صرفا یڪ صحبت هماهنگی است وفاطمہ بخاطر مسولیت بسیج محبور بہ اینکار است ولی نمیتوانستم بپذیرم که او مورد توجه آقای مهدوی باشه ومن نباشم. این افکار نفاق رفتارم را بیشتر کرد. تا پایان سفر من روسریم جلوتر می آمد و چادرم را کیپ تر سر میکردم. تا جاییکہ خود فاطمه به حرف آمد وگفت جوری چادر سرم کردم که انگار از بدو تولد چادری بودم.!!. او خیلی خوشحال بود و فکر میکرد من متحول شدم . بیچاره خبر نداشت که همه ی اینکارها فقط برای جلب توجه حاج مهدویه! وگرنه من این حجاب نه اصلا... به خرمشهر رسیدیم. هوا خیلے گرم بود. اگرچہ فاطمه میگفت نسبت به سالهاب گذشته هوا خنک تره. خستگی راه و گرما حسابی کلافہ ام کرده بود.ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند. و اتاق بزرگی رو نشانمان دادند کا پربود از تختهای چند طبقہ و پتوهای کهنہ اما تمیز! با تعجب از فاطمه پرسیدم: قراره اینجا بمونیم؟! او با تکان سر حرفم را تایید کرد و با خوشحالے گفت: خیلے خوش میگذره... با تعحب به خیل عظیم زنان ودختران اون جمع بہ تمسخر زمزمہ کردم: حتماا!!!! خیلے !!! خانوم محجبه ای آمد و با لهجہ ی شیرین جنوبی بهمون خیر مقدم گفت و برنامہ های سفر رو اعلام کرد. ظاهرا اینجا خبری از خوشگذرونی نبود وما را با سربازها اشتباه گرفته بودند... اون خانوم گفت ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامه ی نمازه و ساعت نه شب خاموشیہ! همینطور ساعت چهار هم بیدارباشه و پس از صرف صبحانه راهی مناطق جنگی میشیم وفردا نوبت دوڪوهه است.اینقدر خسته بودیم که بدون معطلی خوابیدیم. داشتم خواب میدیدم. خوب میدانم خواب مهمی بود که با صدای یکنفر که بچخ ها رو باصدای نسبتا بلندی صدا میزد بیدارشدم. دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامہ ی خوابم راببینم ولی تلاش برای خوابیدن بیفایده بود. و واقعا اینجا هیچ شباهتی به اردوی تفریحی نداشت وهمہ چیز تحمیلے بود!!! صبحانه رو در کمال خواب آلودگی خوردیم. هرچقدر به ذهنم فشار آوردم چه خوابی دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمے آمد . فاطمه خیلی خوشحال و سرحال بود. میگفت اینجا که میاد پراز سرزندگی میشع! درکش نمیکردم!! اصلا درکش نمیکردم تا رسیدیم به دوکوهہ! آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر مهربان و دلجو شد... یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطہ شهید شده بودند. اومیگفت و همہ گریہ میکردند.!!!! 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 ❤️@Dokhtarhaaj❤️