eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌃 قسمت 25 وقت سفر رسید... همه ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند. فاطمه ومن درتکاپوی هماهنگی بودیم. حاج آقا مهدوی گوشه ای ایستاده بود و هرازگاهی به سوالات فاطمه یا دیگر مسئولین جوابی میداد. چندبار نگاهش به من گره خورد اما بدون هیچ عمق ومعنایی سریع بہ نقطہ ای دیگر ختم میشد! بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات به حرکت افتادند حاج آقا هم در اتوبوس ما نشسته بود و جایگاهش ردیف دوم بود. من و فاطمه ردیف چهارم نشستہ بودیم. کاش در این اتوبوس کسی حضور نداشت بغیر از من و حاج اقا مهدوی! اینطور خیلے راحت میتوانستم به او زل بزنم بدون مزاحمے! فاطمہ اما نمیگذاشت. هر چند دقیقہ یکبار با من حرف میزد. ومن بدون اینکه بفهمم چہ میگوید فقط نگاهش میکردم وسر تکون میدادم. چندبار آقای مهدوی فاطمہ را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت وحسرت میشد. با اینکه میدانستم این صرفا یڪ صحبت هماهنگی است وفاطمہ بخاطر مسولیت بسیج محبور بہ اینکار است ولی نمیتوانستم بپذیرم که او مورد توجه آقای مهدوی باشه ومن نباشم. این افکار نفاق رفتارم را بیشتر کرد. تا پایان سفر من روسریم جلوتر می آمد و چادرم را کیپ تر سر میکردم. تا جاییکہ خود فاطمه به حرف آمد وگفت جوری چادر سرم کردم که انگار از بدو تولد چادری بودم.!!. او خیلی خوشحال بود و فکر میکرد من متحول شدم . بیچاره خبر نداشت که همه ی اینکارها فقط برای جلب توجه حاج مهدویه! وگرنه من این حجاب نه اصلا... به خرمشهر رسیدیم. هوا خیلے گرم بود. اگرچہ فاطمه میگفت نسبت به سالهاب گذشته هوا خنک تره. خستگی راه و گرما حسابی کلافہ ام کرده بود.ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند. و اتاق بزرگی رو نشانمان دادند کا پربود از تختهای چند طبقہ و پتوهای کهنہ اما تمیز! با تعجب از فاطمه پرسیدم: قراره اینجا بمونیم؟! او با تکان سر حرفم را تایید کرد و با خوشحالے گفت: خیلے خوش میگذره... با تعحب به خیل عظیم زنان ودختران اون جمع بہ تمسخر زمزمہ کردم: حتماا!!!! خیلے !!! خانوم محجبه ای آمد و با لهجہ ی شیرین جنوبی بهمون خیر مقدم گفت و برنامہ های سفر رو اعلام کرد. ظاهرا اینجا خبری از خوشگذرونی نبود وما را با سربازها اشتباه گرفته بودند... اون خانوم گفت ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامه ی نمازه و ساعت نه شب خاموشیہ! همینطور ساعت چهار هم بیدارباشه و پس از صرف صبحانه راهی مناطق جنگی میشیم وفردا نوبت دوڪوهه است.اینقدر خسته بودیم که بدون معطلی خوابیدیم. داشتم خواب میدیدم. خوب میدانم خواب مهمی بود که با صدای یکنفر که بچخ ها رو باصدای نسبتا بلندی صدا میزد بیدارشدم. دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامہ ی خوابم راببینم ولی تلاش برای خوابیدن بیفایده بود. و واقعا اینجا هیچ شباهتی به اردوی تفریحی نداشت وهمہ چیز تحمیلے بود!!! صبحانه رو در کمال خواب آلودگی خوردیم. هرچقدر به ذهنم فشار آوردم چه خوابی دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمے آمد . فاطمه خیلی خوشحال و سرحال بود. میگفت اینجا که میاد پراز سرزندگی میشع! درکش نمیکردم!! اصلا درکش نمیکردم تا رسیدیم به دوکوهہ! آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر مهربان و دلجو شد... یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطہ شهید شده بودند. اومیگفت و همہ گریہ میکردند.!!!! 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 ❤️@Dokhtarhaaj❤️
🥀🌃 قسمت 26 دنبال حاج مهدوی میگشتم. اوگوشه ای دورتر ازماکنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید. عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید. ومن به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم.. چقدر دلم میخواست کنارش بایستم... آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد... شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم. شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشہ رقیه سادات میموندم. تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد.نسیم گرم دوکوهہ بہ آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد. سرم را چرخاندم بہ سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم ڪه روی خاکها نماز میخواند... چقدر شبیہ آقام بود! نہ انگارخودآقام بود… حالا یادم آمد صبح چه خوابے دیدم. خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها.. درست در همین نقطہ..بهم نگاه میکرد. نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام!! مایوس وملامت بار... رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد. صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاڪ خیره شد. ازش خجالت کشیدم. چون میدونستم از چی ناراحتہ... با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود... گریہ کردم... روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو بہ سمتش دراز کردم با عجزولابه گفتم: -آقاااا منو ببخش.... آقا من خیلی بدبختم. مبادا عاقم کنی.! آقام یڪ جملہ گفت که تا بہ امروز تو گوشمه: -سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم... دیگہ هیچی از خوابم یادم نمیاد. یاداوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهای دوکوهہ مثل اسب وحشی می دویدم!! دیوانہ وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که آقامہ دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد... حتے اگر بازهم خواب باشد. وقتے به او رسیدم نفسهایم گوشہ ای از این کویر جاماند... حتے باد هم جاماند... فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا.. زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند..شاید صورت زیبای آقام رو ببینم. شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش کمک بخوام.ً قنوتش که تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر... چون حالانفسهایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد. تا می آمدم او را درست ببینم اشکهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد... او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد. زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت روس خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم… آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ی دلنشین پدرانه گفت: با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟! مثل کودکی که در شلوغے بازار والدینش را گم کرده با اشڪ وهق هق گفتم: -از دور شبیہ آقام بودید.. میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی.خندید: اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشہ. حتی اگه اون گمشده آقات باشہ! زرنگ بود.... گفت:ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه.. وقبل از اینکه جملہ اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت بہ روی شانہ ام و رفت. داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت. -چت شد یک دفعه عسل؟ نصفہ عمرم کردی. چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی? کسی رو دیدی؟! آره فاطمہ. !! دختر پاکدامن و دریا دلی که روح واعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میڪرد سپرده بود! چقدر دلم آغوش او را میخواست. سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم واو فقط شانه هایم را نوازش میکرد ومیگفت: -قبول باشه ازت عزیزم. جملہ ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدیهایم می انداخت. به شانه هایش چنگ انداختم وبا های های گفتم :تو چہ میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختے خودم گریه میکنم بخاطر خطاهام.. بخاطر قهرآقام... وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمے هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی... دلم میخواست همہ چے رو اعتراف کنم... اون شونه ها بهم شهامت می داد. 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 ❤️@Dokhtarhaaj❤️
گاه....... 🌹❤️ @Dokhtarhaaj
"آرام باش!" @Dokhtarhaaj
شکرت❤️ @Dokhtarhaaj
همان می شود...♡ @Dokhtarhaaj
آمریکایی ها در زمان اغتشاشات آنقدر مطمئن بودند نظام سقوط میکنید که اعلام کردند برجام دیگر برای ما اهمیتی ندارد و تمرکزمان را روی حوادث داخلی ایران گذاشته ایم؛ حالا پس از اغتشاشات که فهمیده اند زیادی دلشان را خوش کرده بودند، اعلام میکنند ما هستیم، ولی ایران برای مذاکره جدی نیست :) @Dokhtarhaaj
ولی ...... 🌱❤️ @Dokhtarhaaj
ما به امام خامنه ایی وکالت نمیدهیم! -ما برای او جان میدهیم🕶🌪 @Dokhtarhaaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-پرسیدم‌لباسِ‌پاسداری‌چه‌رنگیه؟! سبزِیاخاکی...؟ +خندیدوگفت: این‌لباس‌ها؛ عادت‌کردن‌یا‌خونی‌باشن‌یاگِلی:)🌿♥️ @Dokhtarhaaj