#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت 50
هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:
_تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت :
نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.
نوشتم:
دیدمت داری گریه میکنی.
اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟*
نوشت:
*دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.
باور کردنی نبود که فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم.
عکس او رادیدم.
نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم:
_نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، دعا کن نجات پیدا کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.خواهش میکنم دعام کن..اونطوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولی بخدا میخوام عوض شم.کمکم کنید.
گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود.
دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم:
من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاک..اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم...
من دلم یک مرد مومن میخواد.کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه...اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم...
شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی..
گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم...نفهمیدم کی خوابم برد!
یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم.انگار که مدتها خواب بودم.حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین نماز ی بود که با اخلاص و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!!
من با اشتیاق گفتم:با صدای اذان بیدارشدم.
نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟
من با حسرت گفتم:کوتاه بود!!
اوگفت:دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟!
ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!!
فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود .
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!!
من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم.فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.آهسته پرسید:
سادات جان؟ خوبی؟
بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:نه! !
میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد
-نگران چی هستی؟
خدا هست ..جدت هست..آقات هست...
من هستم..
میان این اسامی یک اسم جامانده بود...
زیر لب زمزمه کردم:
-او چی؟؟؟ او هم هست؟؟
فاطمه شنید.
پرسید:از کی حرف میزنی؟
🍁نویسنده :ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت 51
فاطمه منتظر جوابم بود.
دستپاچه گفتم:
-خب..منظورم اون دوستمه که خارجه...
بنظرت اونو دوباره میبینم؟
فاطمه با مهربانی خندید و گفت :
اره ان شاالله میببنیش.
مگه نگفته بودی تلفنش روداری؟
ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدی گفتم:
-نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم .ظاهرا شماره ای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم
فاطمه با کنجکاوی پرسید:
-اون چی؟؟ اون هم هیچ شماره ای ازت نداره؟
گفتم: من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم. .آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که..
فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد.
اگر فاطمه میفهمید من دارم ماهها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقی او هستم چیکار میکرد؟؟
فاطمه آهی کشید.انگار یاد چیزی افتاده بود. گفت:خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه.
من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم.
با آهی عمیق ادامه داد:
من هم دوستی صمیمی داشتم که هروقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه.اون برام مثل یک خواهر بود.ولی اونم منو ترک کرد.
حس کنجکاویم تحریک شد.پرسیدم:
ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟
چشمان فاطمه پراز اشک شد.
گفت:رفت به دیار باقی..رفت به بهشت
عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازه ست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود.
پرسیدم:متاسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟
میان گریه خنده ی تلخی کرد.
گفت:از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم.
چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفته تو خودم میرم.من حرفش رو میفهمیدم.این حس رو من هم تجربه کرده بودم.
دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم.
گفتم.:میفهمم فاطمه جان.ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی…
نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدابیامرزتش.
فاطمه سریع اومد تو حرفم:
-اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دوهفته ی بعد…
فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم.یکی از بچه های مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت:الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند.و همه نگران وناراحت فاطمه و ..
فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد.
-اعظم جان...
قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید.من واقعا کشش این حرفها رو ندارم.
و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد.
چهره ی بچه ها دیدنی بود.
اعظم سرش رو پایین انداخت.
هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت.
وحیده با تأسف گفت:من فک میکردم باقضیه کنار اومده.
من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم:چرا اینقدر فاطمه از یاداوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟
نگاهی معنی دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شد.
وحیده گفت:توچیزی میدونی؟
گفتم : نه.اولین باره دارم میشنوم.ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه.
وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت:از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی.الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف وبزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت.الهام فقط دوستش نبود.دختر عموش هم بود.فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه.آخه طفلکی حامله بود.تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی.وبخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه.خلاصه نمیدونم چی میشه که…
اعظم به وحیده تشر زد :وحیده لطفا!!
شاید فاطمه راضی نباشه!
وحیده با اصرار خطاب به او گفت:چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه.
اعظم با ناراحتی گفت:حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست.
وحیده خیلی بهش برخورد.اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد.
من یک چیزایی دستگیرم شده بود.فکر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون این شش ماه غصه ای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه.فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میکرد.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم .از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت 52
.از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.
فاطمه کمی آنطرف تر کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میکرد.
کنارش ایستادم.
مدتی در سکوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم.دنبال کلمه ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم.ولی پیدا کردنش کار سختی بود.
فاطمه آه عمیقی کشید.یا صدایی خشدار آهسته گفت:
منو ببخش ناراحتت کردم.گفته بودم ضعیفم.
بنظرم فاطمه ضعیف نبود.او سلاحش ایمانش بود.انسانهای مومن هیچ وقت ضعیف نبودند.
گفتم:هروقت حالم بد بود آرومم کردی ولی الان واقعا نمیدونم چیکار کنم حالت خوب شه.
فاطمه خنده ای کرد و گفت:کی گفته من حالم بده؟!!! من فقط یک کم رفتم تو رل آدم حسابیا!!
و بعد جوری خندید که از چشماش اشک جاری شد.فاطمه عجیب ترین دختری بود که در زندگیم دیده بودم.تشخیص اینکه الان واقعا ناراحته یا خوشحال کار سختی بود.گفت:
_چرا عین خنگا نیگام میکنی؟؟! موافقی بریم کافه یه چیزی بخوریم؟
من متحیر مونده بودم.اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش به کافه ببره.تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!!!
به تهران رسیدیم.دل کندن از همدیگر واقعا کار مشکلی بود.در سالن ترمینال ،خانواده های اکثر بچه ها با دسته گل یا شیرینی به استقبال عزیزانشون اومده بودند.مادر وپدر فاطمه هم گوشه ای از سالن، انتظار او را میکشیدند.بازهم احساس خلا کردم.وقتی میدیدم هرکسی از ما یک نفر رو داره که نگرانش باشه و برای او اومده دلم میشکست.کاش من هم کسی رو داشتم که نگرانم بود.کاش آقام اینجا بود.ساکم رو میگرفت.چفیه ام رو از روی شونه ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت:قبول باشه سیده خانوم!!
اما قبلا هم گفتم.سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایی بود که از دید خیلیها خیلی کم اهمیته!نذاشتم کسی از حس خرابم چیزی بفهمه.
اینجا تهرانه! شهری که من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشکات ممنوعه! و از امروز، کامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند!
چشمم به حاج مهدوی بود.اینحا آخر خط بود! باید ازش جدا میشدم.وشاید دیگر هیچ وقت فرصت درد دل کردن با او رو پیدا نمیکردم.او کمترین توجهی به من نداشت.جوونهای مسجدی دوره اش کرده بودند.تصویری که تا چندماه پیش مدام کنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولی اینک قلبم رو میشکست.
نفهمیدم فاطمه کی نزدیکم اومد.با خوشحالی گفت:ببخشید معطلت کردم.توقع نداشتم تو این وقت پدرو مادرم اینجا باشند.
بغصم رو فروخوردم.
او پرسید:تو چطوری میخوای بری؟؟کسی نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟
من عادت نداشتم کسی رو زحمت بدم.گفتم:_ممنونم عزیز دلم.آژانس میگیرم.اینطوری راحت ترم هستم.
فاطمه گفت:ما قراره با برادر اعظم بریم.میخوای اول بگم اعظم تو رو برسونه؟
با اطمینان گفتم:اصلا حرفشم نزن.من عادت دارم به این شکل زندگی.
نگاهی گذرا به حاج مهدوی انداختم. اوهنوز هم با جوانها سرگرم بود.نمیتوانستم بدون خدا خداحافظی از او دل بکنم.با تردید به فاطمه گفتم:بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی کنم زشته؟!
فاطمه به طرف اونها نگاه کرد و گفت:نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا اینهمه زحمت کشید برامون بیا با هم بریم.
وبعد دستم رو گرفت و ساک به دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم.
فاطمه برای متواری کردن جمعیت یه یاالله نسبتا بلند گفت و بعد ادامه داد:
_حاج اقا با اجازه تون..
حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگی سر پایین انداخت و به فاطمه گفت:تشریف میبرید؟؟ خیلی زحمت کشیدید خانوم.ان شالله سفر کربلا ومکه.خسته نباشید واقعا
فاطمه هم با حجب وحیای ذاتیش جواب داد:
هرکاری کردیم وظیفه بود.ان شالله از هممون قبول باشه.خب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم.
حاج مهدوی پرسید:وسیله دارید؟
خوش بحال فاطمه!! او حتی نگران وسیله ی او هم بود!
فاطمه نگاهی به پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند.
-بله حاج آقا پدرو مادرم زحمت کشیدند اومدند دنبالم.احتمالا با یکی از هم محله ای ها که وسیله دارند برگردیم .
حاج مهدوی تا چشمش به پدرومادر فاطمه افتاد رنگ و روش تغییر کرد و گونه های سفیدش گل انداخت.
انگار یک دستی محکم قلبم رو فشار میداد .هرچه بیشتر میگذشت بیشتر پی به رابطه ی عمیق این دو میبردم و بیشتر نا امید میشدم.پدرومادر فاطمه با سلام واحوالپرسی نزدیکمون شدند. من لرزش دستان حاج مهدوی رو دیدم. من شاهد تپق زدنش بودم..و میدونستم معنی این حرکات یعنی چی!! قلبم!!! بیشتر از این نمیتونستم اونجا بایستم.
🍁نویسنده : ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سرباز #دهه_فجر
•✊🏻🇮🇷•
پای بیرق، پای منبر، درس حق گرفته ایم درس باور!
پیمان بستیم، با یکدیگر ... والله ما ترکناک یبن الحیدر!
پای عقیدمان بمیریم به زینب قسم!
یک دم ذلت نپذیریم به زینب قسم!
#لبیک_یا_خامنه_ای
@Dokhtarhaaj
میدونےچراازحجاببدشمیاد..؟
چونبالاسرشیہناظمےبودهکہمدامبھشبا
اخمگفٺہروسریتنیفته...
چونیہمعلمیداشتهکہبھشنگفتهچقدر
چادربھشمیاد
چونهمشبھشگفتناگہحجابنداشتہباشے
میریجھنم:|
نگفتناگہباحجابباشیخداعشقمیڪنه♥️
بادیدنت ؛
چونبھشنگفتناگہحجابداشتهباشینگاه
طمعکسےسمتتنمیاد!(:
چونفڪرکردهاگہبھشمیگےروسریسرت باشہبخاطراینهکہبقیہبہگناهنیفتن!
چوننفھمیدهڪهتوبرا؎خودشمیگۍ...
باروشدرستامربهمعروفونھۍازمنڪر
حجابداشتهباشیم...
#درگوشیاکیپبسیجیا
@Dokhtarhaaj
حسن روحانی: با دولت و مجلس اقلیت نمی توان مشکلات را حل کرد
یکی بهش بگه با شرایط گل و بلبلی که شما کشور رو تحویل رئیسی دادید والا خیلی رو دارید که هنوز نظر میدید
@Dokhtarhaaj