eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
+میدونی‌تودنیابه‌چه‌کسایی‌حسودیم‌میشه؟ _ نه..! +به‌اونایی‌که‌دلشون‌میگیره‌میرن‌ حرمِ‌آقاوقتی‌برمیگردن‌دیگه حالِ‌دلشون‌خوبِ‌خوبه!:)👌🏾 @Dokhtarhaaj
•♥️🌸• اۍتمام وصیت سردار دوستت‌دارم…! @Dokhtarhaaj
❇️ امر به معروف جامعه را رشد می دهد و نهی از منکر جامعه را از سقوط نجات می دهد. @Dokhtarhaaj
•~❄️~• °•|چادرےها دخٺران زینب‌اند|•° بانو!🧕🏻 ‌در روزگاری که دشمن تمام امیدش از بین بردن حجاب توست... ‌ تو همچنان پاک🌹 بمان! تو امیدش را ناامید کن! ‌ بگذار از چادرت بیشتر از اسلحه بترسد... این چادر سیاه سلاح توست اسلحه ات را زمین نگذار..!!☝️🏻 @Dokhtarhaaj🍂⃟💕❫
◖🗃🖊◗ • • -ڪاش‌میتونستم‌برگردم‌به‌زمانی‌کہ واسه‌اولین‌بار‌نگاهم‌به‌ضریحش‌افتاد(:💛 • • ‹ ッ › @Dokhtarhaaj
◖✨📻◗ • • خدا‌زمین‌رو‌گرد‌آفرید🌍 کہ‌بہ‌انسان‌بگہ☝️🏻 همون‌لحظہ‌کہ‌فکر‌میکنۍ‌ بہ‌آخر‌رسید؎ درست‌در‌نقطہ‌آغاز؎ هر‌گز‌امیدت‌رو‌از‌دست‌نده...🌱‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ • • ‹ ッ› @Dokhtarhaaj
💚🌿 خواهران‌جهادشما،حـجـاب‌شماست. درجامعه‌امروزی‌‌ارزش‌زن‌به‌حجاب‌وتقوایِ اوست‌نه‌به‌بی‌بندباری‌وبی‌عفتی‌او درجامعه‌ای‌که‌هرخیابان‌وکوچه‌اش‌چندین کشته‌وزخمی‌برای‌اسلام‌دارد، بی‌حجابی‌وبی‌عفتی‌معنایی‌ندارد... 🕊 @Dokhtarhaaj
🥀🌃 قسمت 15 دم دمای ظهر باصدای زنگ موبایلم بہ سختی بیدارشدم. گوشیم رو برداشتم تا ببینم کیه که یک هو مثل باروت از جا پریدم. کامران بود!!! من امروز برای ناهار با او قرار داشتم! گوشی رو با اکراه برداشتم و درحالیکه از شدت ناراحتی گوشه ی چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسی کردم. او با دلخوری وتعجب پرسید: هنوز خوابے؟! ساعت یڪ ربع به دوازدست!! نمیدانستم باید چے بگم؟! آیا باید میگفتم که دختری که باهات قرار گذاشته تاصبح داشته با یاد یڪ طلبه ی جوون دست وپنجه نرم میکرده و تو اینقدر برام بی اهمیت بودی که حتی قرارمونم فراموش کردم؟! مجبورشدم صدامو شبیه نالہ کنم و بهونه بیاورم مریض شدم. این بهتر از بدقولے بود. اوهم نشان داد که خیلی نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو به یک مرکز پزشکی برسونه! اما این چیزی نبود که من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم. بدون یک مزاحم! در مقابل اصرارهای او امتناع کردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت کنم تا حالم بهبود پیدا کنه. او با نارضایتی گوشی رو قطع کرد. چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ی جزییات قرار دیروز پرس وجو کرد. اوگفت که کامران حسابی اسیر من شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنہ. و گله کرد که چرا من دست دست میکنم وقرار امروز با کامران رابه هم زدم. خوب هرچه باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود. من و نسیم وسحرو مسعود باهم یک باند بودیم که کارمون تور کردن پسرهای پولدار بود و خالی کردن جیبشون بخاطر عشق پوشالی قربانیان به منی که حالا دوراز دسترس بودم برای تک تک شون واونها برای اینکه اثبات کنند من هم مثل سایر دخترها قیمتی دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکاری ڪنند.... اما من ماههابود که از این کار احساس بدی داشتم.میخواستم یڪ جوری فرار کنم ولے واقعا خیلے سخت بود. در این باتلاق گناه آلود هیچ دستے برای کمک بسمتم دراز نبود ومن بی جهت دست وپا میزدم. القصہ برای نرفتن به قرارم مریضی رو بهونہ کردم و به مسعود گفتم برای جلسہ اول همه چیز خوب بود. اگرچہ همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم. کاش هیچ وقت آلوده بہ اینکار نمیشدم. اصلا کاش هیچ وقت با سحر و  نسیم دوست نمی‌شدم. کاش هیچ وقت در اون خانہ ی دانشجویی با اونها نمیرفتم. اونها با گرایشهای غیر مذهبی و مدگراییشون منو به بد ورطہ ای انداختند. البته نمیشه گفت که اونها مقصر بودند. من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایے کردن احتیاج داشتم که با جلب توجہ و ظاهرسازے تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب کنم. وحالا هم که واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگہ دیر شده. چون هم عادت کردم به این شکل زندگے و هم وجهه ی خوبی در اطرافم ندارم. خیلے نا امید بودم. خیلے.!!! درست در زمانی که حسرت روزهای از دست رفته ام رو میخوردم فاطمه بهم زنگ زد... با شورو هیجان گوشی رو جواب دادم. او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:گفته بودم از دست من خلاص نمیشی. کی ببینمت؟! با خوشحالی گفتم امشب میام مسجد! پرسید کدوم محل میشینے؟ نمیدونستم چی بگم فقط گفتم. من تو محل شما نمینشینم. باید با مترو بیام.با تعجب گفت:وااا؟!!! محله ی خودتون مسجد نداره؟ خندیدم. چرا داره.قصه ش مفصله بعد برات تعریف میڪنم. نزدیکای غروب با پا نه بلکه با سر به سوی محله ی قدیمے روونه شدم. هم شوق دیدار فاطمه رو داشتم هم اقامه کردن به آن طلبه ی خاطره ساز رو. اما اینبار مقنعه ای بہ سر کردم و موهای رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگه دارم هم دل فاطمه رو شاد کنم. از همه مهمتر اینطوری شاید توجه طلبه هم بهم جلب میشد!! 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 ❤️@Dokhtarhaaj❤️