eitaa logo
خادم‌الشہداء|khadem .
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
116 فایل
‹ إِنَّهُ‌عَلِيمٌ‌بِذَاتِ‌الصُّدُورِ › بی‌تردیداو‌به‌رازدل‌هاداناست . - تکیه‌بر‌مداحیایِ‌حاج‌مهدی‌رسولی !. نوکر‌ِعلی‌اکبر؏‌ ؛ @Miiad82 @madahiam333 مداحیام ! رادیوی ِ ‌۵۷ : @Radio57 السݪام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌اللہ . کپی؟! نعم .
مشاهده در ایتا
دانلود
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوال یک نوجوان از دخترا این جوون نه مذهبیه نه حزب اللهیه نه طلبه:))! ولی حرفاش از حرف صدتا بچه مذهبی تاثیر گذار تره!! ! !
:)👌🏻
همه سلبریتی ها و فوتبالیست ها و نیستند ... ✅یکی هم میشه کاپیتان تیم سپاهان اصفهان و بازیکن سابق ذوب آهن، مؤمن و متدین و بااخلاق ✅نماز اول وقت حین بازی کنار زمین چمن ، بچه هیئتی مشتی و حالا مداحی در هیئت سیدرضا نریمانی ...
ما به این آقا نمیدیم براش جون میدیم . . :)!
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋 🍁بسم رب الشهدا وصدیقین 🍁 پارت ۱۷ در اتاق باز شد و سدنا با یه چمدون اومد بیرون _سدنا چه خبرته؟ _داداش. جاریم اومده دنبالم. دوروز پیش اومده بود خونه مامانش ‌الان هم بیرون منتظرمه _سدنا ما چی پس؟ سدنا برگشت رفت طرف خاله . و بغلش کرد ‌.دستشو بوسید _دعاگو باش مادر .التماس دعا!🦋 بعد هم اومد سمت من. محکم بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد _آرام جان من .مواظب مامان باش. _باشه قربونت بشم. بعد هم رفت طرف سید. سید سرشو انداخت پایین .نگاش نمی‌کرد. _علی اکبر نگام کن! بازم نگاش نکرد _انشاالله بری کربلا بیای. تو مراسم محرم محل اسمتو صدا بزنن بری برای سخنرانی _انشاالله تا اون موقع من نیستم سدنا بغلش کرد ‌ولی تا لحظات آخر نگاش نمی‌کرد. سدنا رفت پایین .عمو رسول هم رفت بیرون برای بدرقه سدنا. خاله رفت تو آشپز خونه شام درست کنه .علی اکبر هم رفت به طراحی عجیب و غریبش برسه. من این وسط بیکار بودم .رفتم تو اتاق سدنا .شماره یکی از دوستای قدیمیم رو گرفتم .نیاز به یه دوست داشتم. اسمش بهار بود. _بله. _سلام بهار جون _سلام شما؟ _من....آرام _بله؟ _آرام رفیقت _من آرام نمیشناسم. _بهار جون.من! آرام بابایی _آرام ‌؟ تو؟ تاحالا کجا بودی؟ میدونی چقدر نگرانت شدیم رفیق؟ _بهار. ولش کن این حرفا رو. کجایی الان؟ _خونم _بهار شهلا! شهلا! _آرام میدونم .شهلا مرد! _...... _آرام خودت چه خبر؟ _چی بگم بهار جان.خودت میدونی که پدرم و آنا چه بلاهایی سرم میاوردن. _خب _چی بگم... یه روز از خونه‌انداختمن بیرون. داداشم اومد دنبالم _آرام تو داداش نداشتی که. _یعنی.پسر خالم .َ شیر خالم و خوردم. _خب خب. _بعد اون یه شب اومد دعوا هم منو زد هم پسر خالمو .اونم جلوی خالم و شوهر خالم .اونشب عمو رسولم گفت سیلی زدن به سید بی جواب نمیمونه. بعد اون هم مریضی کلیه گرفتم . _چیییییییی _اره! عفونتی شد.نیاز به پیوند داشتم _ای بمیرم برات الهی . _بعدش هم پسر خالم بدون اینکه بدونم بهم کلیه داد _خداروشکر یه داداش داشتی پشتت باشه _اره خداروشکر الان هم میخواد ببرتم کربلا _زیارتت پیشاپیش قبول. _بابام هم مرد _چی کشیدی دختر. یهو صدای خاله اومد _آرام، علی اکبر،رسول جان بیاین شام. _بهارجان. من برم شام.بازم بهت زنگ میزنم _باشه قشنگم _شب بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📲💭 در اسناد لانه‌ی جاسوسی نامه‌ای هست که در قسمتی از اون، حزب‌اللهی‌ها رو این‌طور توصیف می‌کنه: «اون‌ها کسانی هستند که اگه رهبرشون بهشون بگه به کره‌ی ماه برید نمی‌پرسند چطور بریم بلکه می‌پرسند کِی بریم؟» تامام✌️
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 🍁بسم رب الشهدا وصدیقین 🍁 پارت ۱۸ و۱۹ در اتاق و باز کردم. رفتم بیرون .همه‌دور سفره نشسته بودن . _خاله‌جان چه زود شام‌آوردی. _خسته‌ایم همه.زودتر بخوابیم. نشستم کنار خاله. _علی اکبر نقاشیت تموم‌نشد؟ _هنوز سراغش نرفتم .فعلا رو کامپیوتر کار میکنم. _آرام جان. وسایلتو جمع کردی؟ _نه عمو جان. من فردا صبح زود بلند میشم . بی حرف و حدیث شاممون رو خوردیم .خاله رو مجبور کردم بره بخوابه .عمو هم همینطور .من و علی اکبر هم ظرفا رو جمع کردیم _آرام تو برو من میشورم _بیا اینور بابا .دهقان فداکار بازی در میاره واسم. هلش دادم اینور. مایع و گرفتم و شروع کردم به شستن . _عصبی هستیااا _من آرامم _از اسمت هیچی نفهمیدی. _خب حالا. حلالت نمیکنم .شهید هم نمیشی _آرام! _عصبی!😐 _من آب میکشم _باش اود کنارم .آستینش بالا داد و شروع کرد به آب کشیدن ظرفا. _تو الان چیع کامپیوتری؟ _مگه وسیله ام؟😐 هوش مصنوعی رایانه. _برو گمشو ...تو انقدر خرخونی کردی؟ _عزیزم .خرخونی چیه؟خوندن‌زیاد! _😐😐😐 نفهمیدیم کی شد .ظرفا همشون تموم‌شد. دستامونو شستیم .باهم رفتیم تو اتاق علی اکبر .نشستم رو تختش. _من امشب نمیخوابم.رو تخت من بخواب _چرا😐 _کار دارم .دلشوره دارم .برم یه‌چک کنم پروازا رو. من رو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو خودم. یهو صدای علی اکبر در اومد _وای خدای من _باز چیه _پرواز ۴ ساعت تاخیر داره. _اوفففف. نصفه شب کی میره _عزیزم. زودتر! یعنی ساعت ۱ بعد از ظهر. _ای وای بد بخت شدم .برم وسایلمو جمع کنم! دویدم تو اتاق .چمدونم رو در آوردم. چند تا لباس گرفتم .چادر رنگی و چادر عربیمو گزاشتم تو. یه چند تا کتاب هم برداشتم .یه چند تا خورده وسیله هم گرفتم و کشان کشان بردمش تو اتاق علی اکبر _سید جمع کردم _بیا اینجا . چمدونشو در آورده‌بود. لباس روحانیت و چند دست لباس گزاشته بود .به خیلی عطر.چنتا چفیه خوشگل هم گزاشته‌بود .از چمدون من که دخترم پر تر بود . _آرام اینجا کلی چفیه هست هرچی میخوای بردار _وای عاشقتم سید . رفتم و ۳ تا چفیه سبز و سفید و سیاه گرفتم .گزاشتم تو چمدونم. به ساعت نگاه کردم .۱ شب . _سید من برم خواب _باش شب بخیر😴 رفتم رو تخت دراز کشیدم و تا چشمامو بستم خوابیدم..... صبح با صدای الارام موبایلم بیدار شدم. چمدونامون همون گوشه بود .به ساعت نگاه کردم .۸ ونیم .علی اکبر رو میز خوابیده بود .رفتم جلو. صفحه کامپیوتر و نگاه کردم. یه چیزایی بود که من سر درنمیاوردم .نمیدونم چرا .ولی علی اکبر از من باهوش تر بود. همچی حالیش میشد .از همون بچگی. در اتاق و باز کردم .همه خواب بودن .موقع نماز هم دیر بیدار شده بودم .همه‌نماز خونده بودن. پرده اتاق رو کنار زدم .پنجره و باز کردم.نسیم خنکی به صورتم میخورد.... صدای جیک جیک گنجشک ها‌...عاشق این صدا بودم .خیلی شور و شوق داشتم .میخواستم برم کربلا. همش عکساشو میدیدم .اونم فقط وقت هایی که بابا نبود.‌.رفتم تو اتاق خاله اینا.عمو رسول و بیدار کردم. _عمو جان .عمو.... چشماشو باز کرد. _جانم عمو. _عمو پرواز عقب افتاد .میگن دمای هوا امروز بعد از ظهر سرد میشه و طوفانی..همه پرواز ها بعد از ظهر یا به عقب افتاد یا کنسل شد .از شانس خوب ما کنسل نشد ساعت ۱ پرواز داریم .خاله رو بیدار کنید _باشه دخترم برو از اتاق اومدم بیرون. دوباره برگشتم به اتاق سید .رفتم بیدارش کنم.به طور مظلومانه ایی آرام خوابیده بود.ادم دلش نمیومد بیدارش کنه. موهاش لخت روی پیشونیش رو کنار زدم اروم تکونش دادم . _سید.سید! علی اکبر. پاشو تنبل. پرواز داریم عزیزم. _آخ آرام چرا بیدارم نکردی. خاله صدامون زد _بچها بیاین صبحانه بخوریم بریم خدا حافظی کنیم من رفتم بیرون و نشستم رو صندلی .خاله برام چای ریخت. استکان رو گرفتم و خوردمش . _خاله جان چمدون و جمع کردین؟ _شما دوتا وروجک چرا بهم نگفتین دیشب _خاله جان منم داشتم میخوابیدم .از اونجایی که پسر جنابعالی یکم جغد تشریف دارن فهمیدم _امان از دست شما دوتا وروجک _خاله‌جان اون بچگیمون بود بهمون میگفتین وروجک الان دیگه بزرگ شدیم _😂😂 عمو رسول و علی اکبر اومدن داخل...
🦋❤️
گره‌ي‌کورِظهورت‌‌منم، اما‌خدا‌راچه‌دیدی‌شاید‌قرار‌است حُرِتو‌باشم...!(:💔 ‌ ‌ _امام‌زمان