❤️به نام خدای مهدی ❤️ پارت 8 در و باز کردم یه آقای جوانی بود _ سلام خواهر. بنده از همرزم های پدرتون هستم شماخانم ترانه افشار هستید؟ _سلام. بله پدرم خونه نیستن رفتن سوریه _ میدونم پدر شما مجروح شده و از بالای یک تپه افتاده پایین دنیا دور سرم چرخید بایه دستم گوشه در را گرفتم _ اتفاقی افتاده خانم؟ خانم؟ صدامو میشنوید؟ خانم افشار؟ _ نه. خوبم کجاست الان؟ _بیمارستان هستند _ خواهش میکنم منتظر بمونید سریع اومدم تو _ ریحانه بابام مجروح شده بدو بریم _ چی؟.. دویدم تو لباسمو با یک مانتو بلند سبز با روسری سفید لبنانی بستم و سریع راه افتادم سمت حیاط ریحانه هم دنبالم اومد _ آقا ما شما جلو برید ما پشتتون _ بفرمایید سریع سوار ماشین شدیم یکم دور بود ولی بلاخره رسیدیم دویدم تو بخش مراقبت‌های ویژه _ کجاست آقای... _ علیرضا پارسا هستم _ کجاست آقای پارسا؟ _جلو تر هستند دویدم بلاخره رسیدم در و باز کردم اما بابای من رو تخت نبود به پرستار اشاره کردم _ خانم مریض قبلی کجان؟ _ شما حالتون خوب نیست داد زدم _ من حالم خوبه بگو کجاست؟ _ رفتن کما آقای پارسا سرش رو گرفت و نشست احساس کردم روحم تو جسمم نیست پرستار _ خانم حالتون خوبه؟ ریحانه_ ترانه خوبی؟ دیگه هیچی نفهمیدم....... 🖤

🖤به نام خدای مهدی 🖤 پارت 9 چشمام داغ بودند نور اذیتم می‌کرد _ ترانه جان خوبی؟ _ اره بابام کجاست؟ _ ترانه جان هول نکنی ها اشک می‌ریخت _بگووو _ از نظر دکتر ها هیچ امیدی به پدرت نیست امابا دستگاه هنوز زنده است _ جای امید هست _ ترانه جان پدرت بر اثر ضربه وارد شده به سرش و تیری که خورده ضربه مغزی شده اگه رضایت بدی اهدا عضو میشه و شهادت نصیبش میشه _ نه نمیتونم ریحانه..... از تخت بلند شدم و رفتم تو نماز خونه _ خدا جونم من چه گناهی کردم؟ مادرمو گرفتی؟ داداشمو ازم دور کردی بابامو ن.. ب...... نتونستم بقیه شو بگم من آنقدر خود خواه بودم که شهادت بابامو داشتم رد میکردم وای بر من!! سریع بلند شدم رفتم سمت پذیرش رضایت دادم که پدرم هم آسمونی بشه..... 1 ماه بعد این روزها خیلی تنهام. هیچکس تاحالا نمی‌گفت زنده ای حالا خالم اینا دارن میان اینجا ساعت 8 شب هست غذا درست کردم یه لباس زرشکی پوشیدم با روسری مشکی که لبنانی بستمش یک چادر رنگی سرمه ای هم سرم کردم صدای در برای سومین بار به صدا در اومد رفتم و در و باز کردم خاله نگین با شوهر خاله کامران و پسر خاله رهام که از دین هیچی حالیش نیست _سلام خاله جان خوبی؟ _ سلام خاله. ممنونم کامران_ سلام _سلام داشتم جواب سلام کامران رو میدادم که چادرم از پشت کشیده شد چادرمو محکم نگه داشتم و محکم خوردم زمین _آخ... _ خاله جان چی شده حالت خوبه؟ بلند شدم از زمین رهام کشیده بود چادرمو _ توکشیدی چادرم و؟ _آره 😏 _ برو بیرون!! _چی منو داری بیرون میکنی ترانه جون؟ _ گمشو بیرون دیگه هم منو با این اسم صدا نمیکنی خاله_ خاله جان چیزی نشده که _ برای من مهمه چادرمو نکشن قدم شما روی چشم اما این باید بره بیرون _ هوی این به درخت میگن رفت و محکم در و بست _ خاله جان پسرم و فرستادی منم میرم رفتند.... بهتر شده بود ولی ناراحت بودم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم نشستم روبه روی عکس داداش رضا _ داداش بابا پیشته؟ _میشه هواشو داشته باشی؟ اشکم چکید روی صورتم چشمام گرم شد اومدم تا بخوابم که تلفن خونه زنگ خورد _ بله بفرمایید _ سلام دخترم خوبی عزیزم؟ یه خانمی بود _ ممنونم. شما؟ _ من مادر علیرضا هستم _ علیرضا؟ _علیرضا پارسا...... ادامه دارد ....... نویسنده : منتظر المهدی

_اونکه‌میگه‌برا‌پول‌رفتن‌اینها،رو چشماش‌چقدر‌قیمت‌میذاره...!💔😭

🎥 دخترِ حاج قاسم! یه یار برای #امام_زمان عج ...🎙 حاج حسین یکتا

♥️͜͡🖐🏻 ‹بِسْــمِ‌رَبِّ‌حُ‌ـسین‌جـٰانم› عشق‌یعنۍڪہ‌دمۍبشنوۍازنـٰام‌حسین ودلـت‌گࢪیہ‌ڪنان‌ࢪاهۍڪࢪبلاشود . . !🌱:✨🖤 #صلے‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله #رفیق_شهیدم #آرمان_علی_وردی

🖤(:

اونجایےکه مولامون باالتماس میگفت: زهرا؟ أنـاعلی💔!! میشونی صِدامو نـورِ چشمام،به من نگاه ڪن😭 #مظلوم‌علی‌جانم😭💔 #لعن‌الله‌قاتلیڪ‌يا‌فاطمة‌الزهراء‌‌

#استورۍ🌿🌾 ما پای پرچم سه رنگ🇮🇷میمونیم:)

انگار نه انگار💔..... #فاطمیه_خط_قرمز_ماست #فاطمیه #لبیک_یا_خامنه_ای

#چادرانه سیاهی اش،بلندی اش، گرمایش آرامش محض است. مشکی بودنش،آبی ترین آسمان من است همین که دارمش.. لذت دارد و نعمت بزرگیست.. زینتم را میگویم:"چادر

بین کنایه ها بگو بازمزمه #فاطمیه #فاطمیه_خط_قرمز_ماست