eitaa logo
دوشکاچی
133 دنبال‌کننده
217 عکس
53 ویدیو
0 فایل
📘کتاب #دوشکاچی 🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی 📖چاپ اول : سال۹۸ 📚ناشر : #سوره_مهر 📍موضوع : #دفاع_مقدس ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi 💻 dooshkachi.blog.ir ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌍اخبار رسمی ما را فقط از این کانال پیگیری بفرمائید.
مشاهده در ایتا
دانلود
✌️حماسه ادامه دارد ... 📖انتخابات و حضور مردم و مشارکت مردم، نشان‌دهنده اقتدار ملی است. امکانات دفاعی و قدرت‌های دیپلماسی و امثال اینها به کشور اقتدار می‌دهد، در این شکی نیست اما بیش از همه اینها مردم یک کشورند، ملّت‌اند که اقتدار می‌دهند. امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) 📍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
✌️همه با هم برای ایرانی مقتدر و قوی 📖از همه شما دعوت می‌کنم برای تعیین سرنوشت خود پای صندوق‌های رأی حاضر شوید تا دشمنان این مملکت ناامید شوند. 📍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
☝️بیا بریم جایی که فقط خدا هست! 📖... همین‌طور که به چهره‌ام زُل زده بود، به من گفت: «می‌آیی از اینجا بریم جای دیگه‌ای؟!» گفتم: «نه!» گفت: «چرا نمی‌آیی؟!» گفتم: «خب با تمام دوستان، نزدیکان و رفقایم، که همگی اهل یک روستا هستیم، اینجا در یک گردان جمع شده‌ایم؛ دوست دارم در کنار اینها باشم.» وقتی که پاسخ منفی مرا شنید، چیزی نگفت. چند دقیقه‌ای که گذشت، دوباره از من پرسید: «برادر! راستی نگفتی برای چه به جبهه آمده‌ای؟!» من که از این سؤال خنده‌ام گرفته بود، گفتم: «چه سؤال عجیب و غریبی می‌پرسی برادر؟!» گفت: «خب، برای چه آمدی؟» گفتم: «برای خدا. مگه کسی برای غیر خدا به جبهه میاد؟» بعد از چند لحظه که گذشت، این بار گفت: «برای خدا آمدی؟!» گفتم: «آره.» گفت: «حالا اگه جایی که خدا باشه، ولی دوست و رفیق و همشهری‌ات اونجا نباشه، خدمت می‌کنی؟»... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
🌲نبرد در جنگل 📖... صدای صفیر گلوله‌هایی را که از کنار گوشم رد می‌شدند، به خوبی حس می‌کردم. برخی از گلوله‌ها به صخره‌ها و تخته‌سنگ‌های اطراف خوردند و بعضی دیگر هم به بدنه ماشین اصابت کرده و آن را سوراخ کردند. دشمن بنا بر آمادگی قبلی، سخت با ما می‌جنگید. وقتی که با دوشکا چند نوار را به سمت‌شان خالی کردم، ناگهان در حین شلیک، قبضه دوشکا گیر کرد! یک لحظه نفس در سینه‌ام حبس شد، مانده بودم که در این وضعیت چه کار باید بکنم. گلوله‌ها نیز مدام به اطراف ماشین می‌خوردند. برای رفع گیر دوشکا حداقل به نیم ساعت زمان نیاز داشتم، اما فرصت کافی وجود نداشت. تا آن لحظه هم با چنین مشکلی روبرو نشده بودم. با ناامیدی و درماندگی گفتم: «خدایا! چه کار کنم؟ کمکم کن.» برای لحظه‌ای نگاهم به کنار جاده افتاد ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
👌هوش و ذکاوت کاوه 📖... موقعیت منطقه طوری بود که بچه‌های ما مرتب آماج تیرهای دشمن بودند. تعدادی زخمی و تعدادی هم شهید دادیم. برادر کاوه وقتی که دید بچه‌ها مورد هدف تیراندازی بی‌امان نیروهای ضدانقلاب قرار دارند، با صدای بلند فریاد زد: «به یه دوشکا بگید بیاد جلو.» وقتی که دوشکاچی آمد، برادر کاوه با دستش به درختی که در آن دشت قرار داشت اشاره کرد و گفت: «دوشکا رو قفل کن روی اون درخت و یه نوار هم به طرفش خالی کن.» دوشکاچی هم بی‌امان به طرف آن درخت شروع به تیراندازی کرد. بعد از اینکه یک نوار فشنگ را خالی کرد، یک نفر از بالای درخت پایین افتاد. همه مانده بودیم که برادر کاوه چطوری به این موضوع پی برده بود! یکدفعه صدای الله‌اکبر بچه‌ها بلند شد و همگی هوش و ذکاوت برادر کاوه را تحسین کردند. 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
📛 حسن دمکرات! 📖... بچه‌ها به شوخی آنها را «حسن دمکرات» صدا می‌زدند! یک روز کنجکاو شدم تا از خودشان بپرسم چرا آنها را با این اسم صدا می‌زنند. با هم گرم صحبت شدیم. متوجه شدم هر دو اهل روستای «زاغان» هستند. به آن دو نفر گفتم: «چرا به شما دمکرات میگن؟» یکی از آنها آهی کشید و گفت: «ماجرایی داره. ما قبلاً دمکرات بودیم، ولی بعداً پشیمان شدیم و خودمان رو تسلیم کردیم!» وقتی این را شنیدم، کنجکاوی‌ام بیشتر شد و گفتم: «خیلی دوست دارم بدانم جریان تسلیم شدن شما چه بود. چرا برگشتید؟» یکی از آنها گفت: «دو بسته آجیل، منو تسلیم کرد!» بعد ادامه داد و گفت: «ما معمولاً توی ارتفاعات بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم که سری هم به خانواده‌مان بزنیم. توی روز نمی‌شد رفت و آمد کرد. صبر کردیم تا هوا تاریک بشه. از تاریکی هوا استفاده کردیم و وارد روستا شدیم. اون شب رو کنار خانواده‌مان سپری کردیم. خبر ورود ما به روستا، به بچه‌های سپاه گزارش شده بود ...» 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
هدایت شده از دوشکاچی
🍷 تلخی جام زهر 📖 گوینده خبر چنان با شور و هیجان پیام صریح و بدون رودربایستی امام را قرائت می‌کرد که به زمین میخکوب شده بودم! هر چه می‌گذشت، لحن گوینده هم شدیدتر می‌شد. تقریباً یک ساعت از قرائت پیام گذشته بود که با شنیدن کلمه «قبول قطعنامه» و «آتش‌بس» شوکه شدم! وقتی شنیدم امام پذیرش قطعنامه را کشنده‌تر از زهر دانسته، خیلی منقلب شدم و قطرات اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد. به دیوار تکیه زدم و هق‌هق شروع کردم به گریه کردن. اعضای خانواده‌ام همگی با شنیدن خبر پایان جنگ، خوشحال بودند و از اینکه می‌دیدند من از این موضوع ناراحت هستم، تعجب کرده بودند! در آن حال سؤالات فراوانی در ذهنم مرور می‌شدند. درونم غوغایی بود. خودم را خیلی سرزنش کردم و گفتم: «پس تکلیف جنگ به کجا ختم میشه؟ مگه ما شعار نمی‌دادیم «جنگ‌جنگ تا پیروزی»؟ پس چه شد؟ خدایا! چه گناهی مرتکب شده‌ایم؟! کجا کم‌کاری کرده‌ایم که امام مجبور شده چنین حرفی بزنه؟ یعنی ممکنه امام به وفاداری ما شک کرده باشه؟» ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 www.sooremehr.ir/fa/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi 📲💻 dooshkachi.ir ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
4_5803402875992278765.mp3
22.11M
📜به مناسبت سالروز صدور پیام تاریخی امام(ره) بعد از پذیرش قطعنامه۵۹۸ 🎙صوت پیام امام خمینی(ره) با صدای آقای محمدرضا حیاتی 🗓 ۲۹ تیرماه ۱۳۶۷ 📍(ره) ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
🌴خوزستان با وفا 📖از ماشین پیاده شدم و به طرف مغازه رفتم. با خودم گفتم: «همان‌طوری که رادیوهای بیگانه تبلیغ می‌کنند، این مردم عرب‌زبان خودشان رو از سایر مردم ایران جدا می‌دانند یا نه؟!» وارد مغازه که شدم، سلام کردم. مغازه‌دار که فردی سیه‌چرده بود و لباس عربی به تن داشت، با لهجه عربی غلیظی جواب سلامم را به گرمی داد و با دستش به صندلی چوبی کوچکی که داخل مغازه‌اش بود اشاره‌ای کرد و گفت: «اهلاً و سهلاً. بفرما بنشین» ... نگاهی به من کرد و چند لحظه بعد به طرف کُلمن آبی که داخل مغازه‌اش بود رفت و یک لیوان آب خنک توی لیوان ریخت و برایم آورد و گفت: «بفرما، گلویی تازه کن.» لیوان آب را از او گرفتم و تشکر کردم ... نگاهی به اجناس داخل مغازه‌اش کردم و قیمت برخی از آنها را پرسیدم ... به من گفت: «به قیمت‌ها چه کار داری؟ هر چه می‌خواهی بردار.» مقداری بیسکویت و تنقلات برداشتم و گفتم: «اینها چند میشه؟» گویا با این حرفم کمی ناراحت شد و گفت: «هیچی!» خیلی اصرار کردم، ولی از گرفتن پول امتناع کرد و گفت: «اینها که چیزی نیست. تمام اموالم به شماها تعلق داره» ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
🔴 در مصاف با نفاق 📖 لوله قبضه را به سمت ورودی شهر، که منافقین در آنجا حضور داشتند، گرفتم و بعد از تنظیم سلاح، آنها را به رگبار بستم. آن‌قدر از منافقین نفرت به دل داشتم که با شدت تمام به سمت‌شان تیراندازی می‌کردم. در حین تیراندازی، در دل می‌گفتم: «خدایا شکرت که همه منافقین رو یکجا جمع کردی تا ما هم این‌طوری از اونا پذیرایی کنیم! چنین فرصتی دیگه گیرمان نمیاد!» تیراندازی‌هایم کماکان ادامه داشت تا اینکه متوجه شدم یکی از نیروهای پیاده خودی به فاصله نه چندان دوری از من، در کنار تپه موضع گرفته است و به سمت ورودی شهر تیراندازی می‌کند. زمان زیادی نگذشت که یکی از تانک‌های منافقین از داخل شهر بیرون آمد و به سمت او شلیک کرد. با شلیک گلوله تانک، پیکر نیروی ما هم نقش بر زمین شد. تا این صحنه را دیدم، خیلی سریع قبضه را رها کردم و به سمتش دویدم. وقتی به موضعش رسیدم، با پیکر چاک‌چاکش مواجه شدم. او را با همان وضعیت دلخراشی که داشت، روی دوشم انداختم و به سمت بالای تپه برگشتم. ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 www.sooremehr.ir/fa/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🔺 جنایت داعشی‌های وطنی 📖 به مرکز شهر و نزدیک بیمارستان امام خمینی که رسیدیم، توقف کردیم. اسلحه را مسلح کردم و با احتیاط از ماشین پیاده شدم. خودم را به کنار در نرده‌ای بیمارستان رساندم. از همانجا به داخل حیاط و محوطه بیمارستان نگاهی کردم. با صحنه عجیب و دلخراشی مواجه شدم. حیاط بیمارستان پُر بود از جنازه‌هایی که روی هم افتاده بودند و بیشترشان هم لباس نظامی به تن داشتند. به نظر می‌رسید لباس‌هایشان سوخته بود. خوب که نگاه کردم، در کنار بیشتر جنازه‌ها انبوهی از پوکه‌های فشنگ را دیدم. در گوشه دیگری از حیاط، بعضی از کشته‌ها لباس غیرنظامی به تن داشتند و معلوم بود که از مردم عادی‌اند. آنها نیز قربانی شده بودند. در آنجا هنوز آثار آتش‌سوزی و لباس‌های سوخته دیده می‌شد. در آن لحظه فکر کردم که این آتش‌سوزی‌ها احتمالاً بر اثر بمباران هواپیماهای عراقی بوده است، اما ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 www.sooremehr.ir/fa/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺روایت سردار ناصح از جنایت منافقین : وقتی منافقین به بیمارستان اسلام آباد غرب رسیدند مجروحین را زنده آتش زدند ... 📍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
30.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽روایت علی حسن احمدی از عملیات مرصاد 📺برشی از مستند حماسه مرصاد | شبکه دو سیما 🗓 ۴ مردادماه ۱۳۹۹ 📍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🔺 مقاومت در بُلفت 📖 نیروهای دشمن در حال فرار بودند که دیدم برادر ناصح به طرفم آمد و صدا زد: "احمدی! وایسا، کارِت دارم!" با خودم گفتم: "حاجی با من چه کار داره؟ نکنه اشتباهی شلیک کردم؟" در جوابش گفتم: "بله! درخدمتم؟" توی کانال نشست و گفت: "دستت رو بده به من!" دستم را گرفت و پرسید: "من کی‌ام؟ چه کاره‌ام؟" با تعجب گفتم: "خب معلومه، شما حاج ناصح هستی، فرمانده تیپ نبی‌اکرم" همانطور که توی کانال نشسته و دستم را توی دستش گرفته بود، سرش را خم کرد و پشت دستم را بوسید و گفت: "من به عنوان فرمانده و از طرف همه نیروهای این تیپ، دستت رو می‌بوسم، ان‌شاءالله خدا این کاری رو که کردی، برای قیامت‌ات بنویسه" ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
👤 دیدگاه کاربران درباره کتاب دوشکاچی ✍️ آقای از رزمندگان و راویان : به همه دوستان توصیه می‌کنم این کتاب را مطالعه کنند. برادر احمدی اهل سنقر، روستا زاده ساده‌ای که خاطرات بسیار زیبا و شنیدنی دارد. این نوع کتاب‌ها را بخرید و وقف در گردش کنید تا ذخیره‌ای برای آخرت هم باشد. آقای احمدی را از مقطعی به این طرف می‌شناسم اما خاطرات کردستانش برایم فوق‌العاده جالب بود و از اینکه این همشهری و دوست عزیزم این خاطرات زیبا را روایت کرده افتخار کردم. خدا می‌داند چقدر از این آدم‌ها خاطراتشان در سینه‌ها ماند و ثبت و ضبط نشد! شجاعتش را از نزدیک دیده‌ام. عالی و کم‌نظیره. 🎙خاطرات 📚انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب 👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🏴 اولین بارقه حسینی(ع) 📖 قبل از انقلاب در مسجد حضرت ابوالفضل(ع) روستای ما هر ساله رسم بود که در ماه محرم عزاداری برپا شود. با پدرم به مسجد می‌رفتم، ولی درک زیادی از عزاداری امام حسین(ع) نداشتم. آن سال یک روحانی به روستا آمده بود و شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء به منبر می‌رفت و از «احکام شرعی» و «مسائل روز مملکت» می‌گفت و نهایتاً «روضه‌خوانی» می‌کرد و از ظلم یزید و دشمنان اهل بیت(ع) می‌گفت. در بین حرف‌هایش از مردم سؤال می‌پرسید: «به نظر شما چرا امام حسین(ع) در زمان خودش علیه یزید قیام کرد؟» جمعیت داخل مسجد هم محو صحبت‌های او می‌شدند و به یکدیگر نگاه می‌کردند. سطح سواد مردم پایین بود. در صحبت‌هایش سعی می‌کرد به کنایه و غیرمستقیم، وضعیت کشور را نسبت به اجرای قوانین دینی مقایسه کند و همه چیز را زیر سؤال ببرد ... بعد از این سؤالات، دوباره از مردم می‌پرسید: «به نظر شما یک شیعه امام حسین(ع) در این باره چه وظیفه‌ای داره؟» ... 👈ادامه خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🏴 به یاد روضه وداع 📖 شب بعد از اعزام پدرم به جبهه، به مسجد رفتم تا در مراسم عزاداری شرکت کنم. روحانی مسجد بعد از سخنرانی کوتاهی که داشت، شروع به روضه‌خوانی کرد. او روضه وداع امام حسین(ع) با فرزندان و اهل خیمه‌اش را خواند. در میان روضه به یاد پدرم افتادم. با اینکه یک شب بیشتر نبود که از پدرم دور شده بودم، اما آن‌قدر درک آن روضه برایم زیاد بود که هنوز روضه را تا آخر نخوانده بود، می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و های‌های شروع کردم به گریه‌کردن. در آن حس و حال، احساس یتیمی می‌کردم. گریه‌هایم آن‌قدر شدید شد که غش کردم! اما بعد از چند دقیقه به هوش آمدم و کمی آب‌قند به من دادند تا سر حال شوم. مدتی گذشت تا به دوری پدرم عادت کردم. آنها حدود دو ماه در منطقه ماندند و بعد از آن به روستا بازگشتند ... 👈تکمیلی خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🚀 باران آتش در گُزیل 📖 من و تعدادی از نیروهای خدمه دوشکا با تویوتا به موضع خمپاره‌انداز 120 م.م مستقر در نزدیکی سه‌راهی مرّه‌خیل رفتیم و در کنار بچه‌ها ماندیم. نیروهای پیاده وارد عمل شده بودند و ما منتظر اجرای آتش بودیم. چون شب بود، دید کافی نداشتیم که بخواهیم با دوشکا و توپ 106 م.م علیه سنگرها و مواضع دشمن شلیک کنیم و فقط اجازه داشتیم به غیر از بخشی از منطقه و ارتفاع، که احتمال درگیری نیروهای خودی در آنجا وجود داشت، سایر مناطق اطراف ارتفاع را با قبضه‌های خمپاره‌انداز زیر آتش خودمان قرار دهیم ... آن شب تا صبح صدای شلیک‌های پیاپی در کوهستان می‌پیچید. بُرد برخی از سلاح‌های عراق مانند مینی‌کاتیوشا و خمپاره به ما نمی‌رسید. خط پدافندی آنها هم فاصله زیادی با ارتفاع داشت و فقط با توپخانه می‌توانستند ارتفاع را بزنند و از ضدانقلاب پشتیبانی کنند. بچه‌های ما هم با تمام قوا اجرای آتش می‌کردند. زمان زیادی نگذشت که ... 👈تکمیلی خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
💠 تولد پسرم میثم 📖 در مسیر سه‌راهی مرّه‌خیل به باینگان بودیم که برادر فرهنگیان را دیدم ... به من گفت: «علی‌اشرف! خانه نرفتی؟» گفتم: «نه، مدتی هست که نرفتم.» گفت: «برو به خانواده‌ات سری بزن.» گفتم: «شما که می‌بینی من گرفتارم، چرا برم؟» گفت: «آخه مادرت رو توی سنقر دیدم. آمده بود بیمارستان. ظاهراً زن و بچه‌ات کسالت داشتند و آمده بودند پیش دکتر.» چون بچه یک روستا بودیم، خانواده‌ام را می‌شناخت. تا این را شنیدم، کمی دلواپس شدم، ولی حدس زدم که برای چه به بیمارستان رفته بودند ... با این وجود به برادر فرهنگیان گفتم: «باشه، اگه اینجا زنده ماندم میرم و سری بهشان می‌زنم»، اما او تأکید کرد و گفت: «نه، حتماً برو. مادرت خیلی سفارش کرد و گفت که حتماً علی‌اشرف رو بفرست بیاد.» ... به خانه که رسیدم، تقریباً یک هفته از تولد پسرم گذشته بود ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🌷 ابتکار شهید گلی 📖 ... تعدادی از فرماندهان با دوربینی که در دست داشتند، وضعیت منطقه و تحرکات دشمن را بررسی می‌کردند. در همین هنگام از بالای ارتفاع دیدیم تعدادی از نیروهای دشمن از سمت شیب مخالف، از طرف رودخانه سیروان، از دامنه کوه در حال صعود به بالای ارتفاع هستند. آنها هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند. مسیر پیشروی آنها پر از سنگ‌ریزه بود و شیب تندی هم داشت. تعداد ما هم در برابر آنها کم بود و غیر از چند اسلحه انفرادی و دوربین، سلاح دیگری نداشتیم. در همین هنگام برادر گلی به شوخی گفت: «می‌خوام به صد سال قبل برگردم! می‌خوام کاری کنم که ضدانقلاب فرار کنه!» همه با تعجب پرسیدیم: «منظورت چیه؟» گفت: «تا جایی که ممکنه، سنگ‌های درشت و بزرگ جمع کنید و هر وقت اشاره کردم، همه رو به سمت پایین رها کنید.» چیزی نگذشت که بهمنی از سنگ‌های ریز و درشت بر سر نیروهای دشمن فرو ریخت و ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔸 پدافندی قصرشیرین 📖 ... چند بار به طور پراکنده بین ما و عراقی‌ها آتش گلوله تبادل شد؛ اما این درگیری‌ها چندان جدی و سنگین نبود. در بعضی از روزها بچه‌ها می‌رفتند و با توپ‌های 106 م.م حدوداً 10 گلوله شلیک می‌کردند و برمی‌گشتند. این روال مدتی ادامه پیدا کرد، اما بعداً به خاطر مدیریت مهمات، کمتر شلیک کردند. قبضه سیار دوشکا هم در اختیارم بود و با جانشینم سهراب فشی، در منطقه گشت می‌زدیم و همزمان با درگیری‌هایی که نیروهای عراقی ایجاد می‌کردند، ما هم تیراندازی می‌کردیم. گاهی اوقات منطقه آرام بود و حوصله‌مان سر می‌رفت و به شوخی به سهراب می‌گفتم: «بیا بریم کمی تیراندازی کنیم. حوصله‌مان سر رفت!» او رانندگی می‌کرد و من هم به سمت عراقی‌ها تیراندازی می‌کردم؛ البته عراقی‌ها هم به سمت من شلیک می‌کردند. بعد از مقداری تیراندازی، دوباره به مقر برمی‌گشتیم ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
38.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹پخش گزارش خبری 🎙مصاحبه با راوی کتاب 🔸آقای 📆یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹ ⏰اخبار ساعت ۲۰:۳۰ 📺شبکه دو سیما ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🕌 اولین زیارت امام رضا(ع) 📖 ... قرار شد دسته‌جمعی به زیارت امام رضا(ع) برویم. یک جفت کتانی داشتم که آنها را داخل ساکم گذاشته بودم. چکمه‌هایم را کنار گذاشتم و کتانی‌ها را پوشیدم. بعد هم از هتل بیرون زدیم و به طرف حرم حرکت کردیم. برای اولین بار بود که به زیارت امام رضا(ع) می‌رفتم. با دیدن گنبد طلایی حرم، اشک در چشمانم حلقه زد. هر چه به حرم نزدیک‌تر می‌شدم، دلم می‌لرزید و پاهایم اختیار خودشان را از دست می‌دادند. سرم بالا بود و حرم را نگاه می‌کردم. اصلاً توجهی به اطرافم نداشتم و در عالم دیگری بودم. به همراه دوستانم به داخل حرم رفتم. شوق زیارت امام رضا(ع) زبانم را بند آورده بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم. فقط گریه می‌کردم ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ع) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔶دکل دیده‌بانی 📖... با اینکه از ارتفاع می‌ترسیدم، اما دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم که از آن بالا بروم. نزدیک دکل شدم و نگاهی به سر تا پایش انداختم. ترس و دلهره عجیبی داشتم. دو دستم را به میله‌هایش گرفتم و سه چهار متری بالا رفتم؛ اما وقتی نگاهی به زیر پایم انداختم، ترسیدم و فوری پایین آمدم. بعد از چند دقیقه دوباره سعی کردم و این بار نزدیک 6 متر از آن بالا رفتم، ولی دوباره پایین آمدم. دیدم این‌طوری فایده‌ای ندارد و باید هر طور شده بالا بروم. به خودم روحیه دادم و کمی دل و جرأت پیدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس کامل به پایه‌های دکل نزدیک شدم. تصمیم گرفتم هر طور شده از آن بالا بروم ... فکر کنم تا وقتی که به آن بالا رسیدم، چند کیلو وزن کم کردم! از آن بالا، منطقه آبیِ وسیعی را دیدم. منظره عجیبی بود. تا آن موقع با چنین وضعیتی روبرو نشده بودم. تا چشم کار می‌کرد، تمام منطقه پوشیده از آب بود. از دور تعدادی سیاهی دیدم ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi