🔶دکل دیدهبانی
📖... با اینکه از ارتفاع میترسیدم، اما دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم که از آن بالا بروم. نزدیک دکل شدم و نگاهی به سر تا پایش انداختم. ترس و دلهره عجیبی داشتم. دو دستم را به میلههایش گرفتم و سه چهار متری بالا رفتم؛ اما وقتی نگاهی به زیر پایم انداختم، ترسیدم و فوری پایین آمدم. بعد از چند دقیقه دوباره سعی کردم و این بار نزدیک 6 متر از آن بالا رفتم، ولی دوباره پایین آمدم. دیدم اینطوری فایدهای ندارد و باید هر طور شده بالا بروم. به خودم روحیه دادم و کمی دل و جرأت پیدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس کامل به پایههای دکل نزدیک شدم. تصمیم گرفتم هر طور شده از آن بالا بروم ...
فکر کنم تا وقتی که به آن بالا رسیدم، چند کیلو وزن کم کردم! از آن بالا، منطقه آبیِ وسیعی را دیدم. منظره عجیبی بود. تا آن موقع با چنین وضعیتی روبرو نشده بودم. تا چشم کار میکرد، تمام منطقه پوشیده از آب بود. از دور تعدادی سیاهی دیدم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #جزیره_مجنون #خوزستان #هور #دکل #گردان_ادوات #تیپ_نبی_اکرم (ص)
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
🌷 آیتالله اشرفی اصفهانی
📖 ... میخواستیم از میدانآزادی به طرف پادگان صالحآباد برویم تا شادی پیروزیمان در عملیاتها و همچنین شوق دیدار امام را ابراز کنیم. از میدان آزادی وارد خیابان مدرّس شدیم و در قالب همان ستونِ چراغروشنِ بوقزن به طرف مسجدجامع رفتیم. در این هنگام دیدم چند نفر از بچههای خودمان دواندوان جلو آمدند و به ما رسیدند. بعد با صدای بلند فریاد زدند: «آقا! بوق نزنید، چراغها رو خاموش کنید!» ما هم تعجب کرده بودیم و نمیدانستیم چرا اینطوری رفتار میکردند! با توقف موقت ماشینها، به آنها گفتیم: «چرا شادی نکنیم؟ چرا بوق نزنیم؟ مگه چه شده؟ اتفاقی افتاده؟» آن چند نفر صدایشان را پایین آوردند و با لحن آهستهتری گفتند: «امروز چهلم شهادت آیتالله اشرفی اصفهانیه، امروز روز شادی ما نیست، بلکه برای او عزاداریم.» ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #آیت_الله_اشرفی_اصفهانی #شهید_محراب #کردستان #تیپ_ویژه_شهدا
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📍 به یاد خوشراه
📖 ... چند گونی پُر از خاک هم روی پایه قبضه قرار دادیم تا در حین تیراندازی، تکان نخورد. بعد به رضا گفتم: «خوشراه! اینجا دیگه تانکی مقابلت نیست، نیروهای دشمن رو بزن. اونا از روی اون یال، پشت بچههای ما رو بستن و بهشان اجازه نمیدن که از محاصره خارج بشن.» او هم سریع رفت و شروع به تیراندازی کرد. به محض تیراندازی، گرد و خاکی از کنار قبضه بلند شد. یک نوار تمام شلیک کرد. بعد هم چند قدمی از کنار قبضه به عقب برگشت تا نوار بعدی را ببرد. با گرد و خاکی که بلند شده بود، موقعیت سنگر دوشکا لو رفت. این بار دشمن با تیربارهایش به سمت قبضه شروع به تیراندازی کرد. تیرهای آنها به گونیها و اطراف سنگر میخورد، ولی هر طور که شد، رضا نوار دوم را هم روی قبضه گذاشت و تیراندازی کرد. کمی به عقب برگشت تا نوار سوم را هم ببرد، اما ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #میمک #عملیات_عاشورا #تیپ_نبی_اکرم(ص) #گردان_ادوات #رضا_خوشراه
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌷 الله اکبر جانم فدای رهبر
📖 ... حسین همه آتشها را رصد میکرد؛ آتش خمپاره، مینیکاتیوشا، توپخانه و ... به یکی میگفت چپ بزن، به دیگری میگفت راست بزن، از یکی میخواست بُرد را اضافه کن و به دیگری میگفت همین حالت خوبه، آتشباری را زیاد کن. خیلی خوب تکتک گلوله را رصد میکرد. به محض این که فرمانده گروهانها به قبضهچیها اجازه شلیک میدادند، با هر شلیک، ندای «اللهاکبر» قبضهچی بلند میشد و این طور به بیسیمچیِ دیدهبان اطلاع میداد که گلوله شلیک شده را رصد کند. این کار بارها تکرار شد و این حسین بود که در جواب میگفت: «جانم فدای رهبر» با شلیک هر گلوله، اللهاکبر و جانم فدای رهبر، بین نیروهای آتشبار و دیدهبان رد و بدل میشد ... نگرانی از وضعیت بچههای محاصره شده، در چهره همه بچهها نمایان بود. همگی تلاش میکردند و با نهایت سرعت و دقت مشغول مبارزه بودند. این وضعیت تا شب ادامه پیدا کرد ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #شهید_حسین_غلامی_محب #دیده_بان #عملیات_عاشورا #میمک #ایلام #تیپ_نبی_اکرم(ص) #گردان_ادوات
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌷 غرّش غیرت
📖 ... اهداف مد نظر فاصله نسبتاً دوری با ما داشتند و برادر «محمدرضا ضیایی»، یکی از خدمههای توپ ۱۰۶ م.م مجبور شد قبضه را تا جایی که ممکن بود جلو بیاورد. بعد هم لوله آن را تا حد امکان بالا برد تا قبضه در آخرین بُرد ممکناش شلیک کند. با این کار او، این سلاح از حالت تیرمستقیم خارج میشد و شبیه سلاح منحنیزن کار میکرد و گلولهاش تا اهداف دورتر هم میرفت ... در کنار سنگر دوشکا محمدرضا مشغول کار بود و همچنان شلیک میکرد. این توپ صدای خشک و خشنی داشت و در کنار صدای انفجار سایر گلولهها، انسان را عصبی میکرد و به مرور زمان اثرات مخربی بر روح و روان خدمهاش باقی میگذاشت؛ اما وقتی به چهره محمدرضا نگاه کردم، اثری از خستگی در او ندیدم و روحیهاش طوری بود که اصلاً خم به ابرو نمیآورد و همچنان به کارش ادامه میداد. او تا آن لحظه چیزی حدود ۲۰۰ گلوله شلیک کرده بود. در همین هنگام دیدم که گلوله دیگری را برداشت تا شلیک کند که ناگهان ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #شهید_محمدرضا_ضیایی #عملیات_عاشورا #میمک #ایلام #تیپ_نبی_اکرم(ص) #گردان_ادوات
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷نفیر نیزار
📹به یاد شهدای عملیات عاشورا در منطقه میمک - مهرماه سال ۱۳۶۳ - خاطره ایستادگی و مقاومت حماسی رزمندگان دلاور تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه که در محاصره دشمن بعثی قرار گرفتند و لب تشنه و مظلومانه به شهادت رسیدند را از کتاب دوشکاچی با روایت آقای علیحسن احمدی دنبال کنید.
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #علی_حسن_احمدی #دفاع_مقدس #کرمانشاه #عملیات_عاشورا #میمک #ایلام #تیپ_نبی_اکرم(ص)
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔶 تجربه کسب معاش
📖 ... با شروع جنگ و حضور پدرم در بسیج، کار کشاورزی هم مثل قبل پیش نمیرفت. بیشتر مردم روستا مجبور بودند برای امرار معاش و تهیه مایحتاج زندگیشان به تهران یا شهرهای دیگر بروند و در آنجا کارگری کنند. دیماه سال ۶۰ بود که من هم تصمیم گرفتم با چند نفر از دوستان و بچههای فامیل برای مدتی به تهران بروم و در آنجا کارگری کنم تا از این طریق بتوانم کمکخرجی برای خانوادهام باشم. ابتدا پدر و مادرم راضی نبودند به تهران بروم. پدرم بیشتر مخالفت میکرد. او فکر میکرد که شاید نتوانم از عهده کارگری در یک شهر غریب بربیایم و مجبور شوم زندگی را به سختی بگذرانم؛ اما هر طوری بود او را راضی کردم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #سنقر روستای #لیلمانج #کسب_روزی #امرار_معاش
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
⁉️ کی میشه من هم برم سربازی؟!
📖 رفتهرفته علاقهام به حضور در بسیج بیشتر شد. این علاقه ادامه پیدا کرد تا اینکه «رمضان احمدی»، همسایه دیوار به دیوارمان به سربازی رفت. او خدمت سربازیاش را در ارتش و در منطقه «میمک» ایلام میگذراند. زمانی که به مرخصی میآمد، من و چند نفر از دوستانم به خانهشان میرفتیم و او از سربازیاش در منطقه جنگی برایمان تعریف میکرد و من از ته دل حسرت میخوردم و میگفتم: «خدایا! کی میشه من هم برم سربازی؟!» جرأت این را نداشتم که از پدرم بخواهم اجازه دهد تا به جبهه بروم، چون پدرم اجازه نمیداد. در روستای ما هم کسی نبود که با سن کم به جبهه رفته باشد؛ همین طور مانده بودم و نمیتوانستم به پدرم چیزی بگویم. بیشتر کسانی که به جبهه اعزام میشدند، یا کسانی بودند که سن بالایی داشتند و یا پاسداران و بسیجیانی بودند که سابقه قبلی حضور در جبهه را داشتند ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #سنقر روستای #لیلمانج #سربازی #میمک #ایلام #بسیج #سپاه
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔺عمل به دستور فرمانده
📖ابتدا تمایلی نداشتم خاطرات خودم از زمان جنگ را بازگو کنم؛ چرا که احساس میکردم در مقابل فداکاریها و رشادتهای همرزمان و رفقای شهیدم، کاری نکردهام. یک روز در اتاق فرماندهی لشگر نبیاکرم(ص) سردار «مراد حسنی» دستور داد تعدادی از تصاویر شهدا و رزمندگان دفاع مقدس از جمله تصویر من در عملیات عاشورا را در سالن ساختمان فرماندهی نصب کنند. راضی نبودم عکس مرا چاپ کنند. سردار با لحنی جدی و آمیخته به شوخی گفت: «اولاً فکر نکن که این عکس فقط مال خودته! این باید جلوی چشم رزمندهها باشه. در ثانی، اصلاً چرا خودت خاطراتت رو نمیگی؟ من که تو رو خوب میشناسم؛ میدانم توی جنگ چه خدماتی کردی.» گفتم: «نمیخوام از خودم چیزی بگم. دوست ندارم مطرح بشم.» از ته دل آهی کشید و از وضعیت روز جامعه گفت: «شاید تا دیروز فکر میکردیم ساکت بودن و حرفی از جنگ نزدن خوبه؛ اما امروز، روز نگفتن نیست. امروز تکلیف شرعی داریم که خاطراتمان رو بگیم. اگه منو به عنوان فرماندهات قبول داری، از تو میخوام این کار رو حتماً انجام بدی؛ اصلاً فکر کن دارم یه جورایی بهت دستور میدم! الآن رهبرانقلاب تأکید داره که رزمندهها خاطراتشان رو به آیندگان منتقل کنند. تو هم باید این کار رو مد نظر داشته باشی.» صحبتهای سردار به من دلگرمی داد.
📚 #دوشکاچی خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #سردار_مراد_حسنی
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📖 در منزل من، همه افراد، هرشب در حال مطالعه خوابشان مىبرد
📝 رهبر انقلاب: من اين را مىخواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من، همه افراد، بدون استثنا، هرشب در حال #مطالعه خوابشان مىبرد. خود من هم همينطورم. نه اينكه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مىكنم؛ تا خوابم مىآيد، كتاب را مىگذارم و مىخوابم. همه افراد خانه ما، وقتى مىخواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مىكنم كه همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند. توقّع من، اين است.
📚بايد پدرها و مادرها، بچهها را از اوّل با كتاب محشور و مأنوس كنند. حتّى بچههاى كوچك بايد با كتاب اُنس پيدا كنند.
📚بايد خريدِ كتاب، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود. مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجمّلاتى - مثل اين لوسترها، ميزهاى گوناگون، مبلهاى مختلف و پرده و... -، به كتاب اهميّت بدهند.
📚اوّل كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. ۱۳۷۴/۰۲/۲۶
📖 #هفته_کتابخوانی
☑️اخبارومطالبدربارهرهبرانقلاب👇
@Khamenei_ir
📍پاکسازی بوکان
📖... در حینی که روی پشتبام بودیم، صدای شلیکی به گوشمان رسید و تیری به پای یدالله اصابت کرد. فریادش بلند شد و سریع نشست. زیر بغلش را گرفتم و او را به گوشهای از پشتبام کشاندم. با چند نفر دیگر از بچهها از طریق دریچه آن خرپشت از پله پایین رفتیم و داخل خانه شدیم. سه چهار نفر دیگر از جمله همان دختری که توی کوچه دیده بودم، داخل خانه بودند. به محض ورود به خانه، سلاحهایمان را به سمتشان گرفتیم و داد زدیم: «دستها بالا!» ... از نوع پوشش و لهجه آنها میشد فهمید کُرد نبودند. از خودشان مقاومتی نشان ندادند و تسلیم شدند. اینها اولین اسیرانی بودند که ما گرفتیم و یدالله کلوچه هم اولین مجروحی بود که با چشمان خودم مجروحیتش را میدیدم ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚 #دوشکاچی خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #کردستان #تیپ_ویژه_شهدا #بوکان #یدالله_کلوچه #دموکرات
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔹فعالیت پدرم در بسیج
📖آذرماه سال ۵۸ بود که با فرمان امام مبنی بر تشکیل بسیج، هستههای مقاومت مردمی یا همان کمیته هم در مجموعه بسیج منسجمتر شدند. برادر حدیدی که تا قبل از این مسئول کمیته بود، به عنوان فرمانده بسیج سنقر معرفی شد و ساختمانی هم در محله «پیرهسوند» سنقر به عنوان پایگاه بسیج معین گردید. در همان ایام پدرم به صورت افتخاری و بدون دریافت حقوق و مزایا به عضویت بسیج درآمد. تا اواخر سال ۵۸ پدرم چند نفری را نیز در این کار جذب کرد و آنها هم بسیجی شدند؛ از جمله «کرمرضا و غلامرضا پرویزی»، «نصرالله فرهنگیان»، «حجتالله احمدی» و «مولاقلی فرهنگیان» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #سنقر روستای #لیلمانج #ابراهیم_احمدی #بسیج
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔺همشهریات کار خودش را کرد؟!
📖... برادر رسولی به من گفت: «برو کمی چایی دَم کن تا بعدش بفرستمت دفتر قضایی!» بعد از خوردن چای و شیرینی، استکانها را به من داد و آنها را شستم و شیرینی را بین بچهها توزیع کردم. وقتی دوباره به اتاق برگشتم، با رویی خندان گفت: «حالا اون برگه کاغذ و خودکاری که روی میز هست رو برام بیار» روی کاغذ برایم نوشتهای آماده کرد و با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود، مرا به دفتر قضایی فرستاد! این کار، به خاطر غیبت 15 روزهام بود ... در دفتر قضایی سعی کردم با دلایلی، کارم را توجیه کنم تا این 15 روز به عنوان غیبت در پروندهام ثبت نشود ... چون علیقلی فرهنگیان از وضعیت من و مجروحیت پدرم خبر داشت، روی همان برگه نوشت: «فرمانده گردان ادوات! لطفاً این مدت را به عنوان مرخصی ثبت کنید.» ... دستور دفتر قضایی را به برادر رسولی تحویل دادم. او هم نگاهی به برگه کرد و با چهره آرام و روی خوشی که داشت، به من گفت: «آها! همشهریات بالاخره کار خودش رو کرد دیگه؟ آره؟!» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #شهید_جهانبخش_رسولی #تیپ_نبی_اکرم(ص) #گردان_ادوات #پادگان_ابوذر
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
🏴نذارید دل امام غمگین بشه
📖ایام شهادت حضرت زهرا(س) هم بود و بیشتر کسانی که توی سنگر بودند، حال و هوای عجیبی داشتند. به پیشنهاد یکی از آنها دعای توسل خواندیم. با هر فراز این دعا، اشکها ریخته میشد و از هر گوشه سنگر صدای گریه به گوش میرسید. همه دلشکسته بودند. دعا تمام شد، اما هر کسی در گوشهای کز کرده بود و زیر لب چیزی میگفت. یکی با خدا راز و نیاز میکرد و میگفت: «خدایا! ما آمادهایم، اما خودت باید کمکمان کنی، اگه تو نباشی ما هیچیم.» دیگری دستهایش را بالا آورده بود و میگفت: «خدایا! به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) کمکمان کن تا بر دشمن پیروز بشیم.» در گوشهای از سنگر صدای ضعیفتری به گوش میرسید که ائمه معصومین(ع) را واسطه قرار میداد و میگفت: «شما را به خدا، نذارید دل امام غمگین بشه و مردم هم ناامید بشن.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #حضرت_زهرا(س) #توسل #فاطمیه
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
🚀آتش به اختیارید!
📖... دشمن را دست کم گرفته بودیم و خودمان را از قبل، پیروز این عملیات فرض میکردیم. یکی دو ساعتی گذشت. از سر شام به بعد، شلیک منوّرهای عراقی هم بیشتر شد؛ طوری که کسی احساس نمیکرد شب است! ... با بقیه بچهها پای کار بودیم و این شلیک منوّرها برایمان عادی شده بود ... شب سوم دیماه ۱۳۶۵ بود و طبق زمان اعلام شده، هنوز بچههای ما از خط نگذشته بودند که درگیری شروع شد. دشمن در خط اول و روی سر نیروهای ما شروع به اجرای آتش کرد. به مرور هم شدت آن را افزایش داد. در کنار یکی از آتشبارها بودم و دیدم که مسئول آتشبار دارد با فرماندهی صحبت میکند. وقتی بیسیم را کنار گذاشت و به طرف قبضه آمد، از او پرسیدم: «چه شد؟ چه خبره؟» با چهره ناراحتی که داشت، در جوابم گفت: «حاجی رسولی بود. گفت: به فکر جلو رفتن نباشید! دیگه لازم نیست کسی جلو بره!» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #عملیات_کربلای4 #آتش_به_اختیار #شهید_جهانبخش_رسولی #گردان_ادوات #تیپ_نبی_اکرم
🌐 خرید اینترنتی کتاب👇
https://bistoonart.com
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
📚کتاب دوشکاچی را با ۲۰% تخفیف خریداری کنید
🔺برای سفارش خرید کتاب به آدرس زیر مراجعه نمائید 👇
🌐 https://b2n.ir/dooshkachibook
📍 #دوشکاچی
🇮🇷 @dooshkachi
🌴🔥آتش در نخلستان
📖... پیاده به سمت شرق جزیره به راه افتادم. از میان نخلستانها عبور کردم. نخلهای فراوانی بر اثر آتش سنگین دشمن، سوخته بودند. ترکشهای دشمن، سر تعدادی از آنها را قطع کرده بود، اما هنوز تنهشان پابرجا بود و انگار با زبانبیزبانی میخواستند بگویند که ما هنوز ایستادهایم، اگر چه سر از تنمان جدا شده است. کمی که اطرافم را نگاه کردم، چشمانم به یک سمت معطوف شد و چیز عجیبی را دیدم. درست در نوک جزیره ماهی، که روبروی نوک شرقی جزیره بوارین بود، یک برجک فلزی پنج شش متری شبیه سکو دیدم. دشمن در بالای این برجک، یک قبضه پدافند چهارلول ۱۴.۵ م.م کار گذاشته بود تا بتواند ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #عملیات_کربلای5 #شلمچه #گردان_ادوات #تیپ_نبی_اکرم #جزیره_ماهی #جزیره_بوارین #عملیات_کربلای4 #غواص #نخلستان
🌐 خرید اینترنتی کتاب👇
https://bistoonart.com
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
⛓وقتی معبر باز شد!
📖... به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و خدا را به حق ایشان قسم دادم تا ما را از این معرکه به سلامت خارج کند. آنچنان غرق در افکارم شده بودم که یکی از بچهها به آرامی دست روی شانهام زد و گفت: «بلند شو. معبر باز شد. باید حرکت کنیم.» با دلی آرام از جایم بلند شدم و خدا را شکر کردم. با بچهها از معبر عبور کردیم. آن معبر درست از زیر سنگرهای دشمن میگذشت و اگر آنها متوجه حضور ما میشدند، بسیاری از نیروها را در دم به شهادت میرساندند. در حین حرکت، اسلحه انفرادیام را که قبلاً مسلح کرده بودم، به آرامی از حالت ضامن خارج کردم و روی تکتیر گذاشتم ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #توسل #حضرت_زهرا(س) #گردان_تبوک #تیپ_نبی_اکرم(ص) #سنقر #لیلمانج
🌐 خرید اینترنتی کتاب👇
https://bistoonart.com
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
🌹به یاد حجت
📖... اوایل صبح و قبل از طلوع آفتاب در قالب ستونی حرکت کردیم. در بین راه با حجت شوخی میکردم. در آن ایام، آنها کدوی زیادی از زمین کشاورزیشان برداشت کرده بودند و جیبهای لباس او پُر از تخمه کدو بود. در حین حرکت ستون نیروها، دیدم دستش را توی جیبش کرد و مقداری تخمه کدو بیرون آورد. بعد هم دانهدانه آنها را شمرد و به هر کسی مقداری داد. از این کار او تعجب کردم! خیال کردم که دارد سر به سر بچهها میگذارد. آنجا هم سر شوخی را باز کردم و گفتم: «حجت! تو چقدر خسیسی؟! تخمه کدوها رو دانهدانه میشماری؟ میخوای بدانی مثلاً چند تا تخمه به بچهها دادی؟» او هم با روی خوش در جوابم گفت: «نه علیاشرف. به این خاطر میشمارم تا به اندازه به هر کسی برسه؛ نمیخوام یه نفر ده تا ببره و دیگری نُه تا؛ میخوام همه مثل هم ببرند.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #گردان_شهید_بهشتی #شهید_حجت_الله_احمدی #سنقر روستای #لیلمانج #عدالت
🌐 خرید اینترنتی کتاب👇
https://bistoonart.com
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
🌷جانبازی فرمانده
📖... قبل از تاریکی هوا به مرکز تطبیق برگشتم. به محض ورود به سنگر، با چهره ناراحت و گرفته بچهها مواجه شدم. همه نگران بودند. وقتی پرسیدم «قضیه چیه؟ چرا ناراحتید؟» یکی گفت: «حاجی رسولی مجروح شده. منتقلش کردن عقب.» با شنیدن این خبر، خیلی ناراحت شدم و فکر کردم که شاید اتفاق بدتری برایش افتاده است و نمیخواهند در شرایط عملیات، خبر بدی به من بدهند. گفتم: «راستش رو بگو. حاجی شهید شده؟» گفت: «نه. میگن از ناحیه پا مجروح شده و به عقب منتقلش کردن.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #عملیات_کربلای5 #شلمچه #شهید_جهانبخش_رسولی #گردان_ادوات #تیپ_نبی_اکرم
🌐 خرید اینترنتی کتاب👇
https://bistoonart.com
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
🔺ایثار فرمانده
📖... بچههایی که داخل سنگر بودند، با اخم به من نگاه میکردند. یکی از آنها گفت: «این احمدی درست بشو نیست! همیشه شیطنت داره!» سر برادر صفایی را باندپیچی کردند تا خونریزی نکند. سرش خیلی درد میکرد. علاوه بر سرش، یک ترکش هم قسمتی از بادگیرش را پاره کرده بود. فکر کردیم که حتماً به شکمش اصابت کرده، اما اثری از درد و خونریزی دیده نمیشد! برادر صفایی زیپ بادگیرش را باز کرد و یک قرآن جیبی و یک دفترچه یادداشت ۱۰۰ برگ از داخلش بیرون آورد. روی یک طرف جلد دفترچه، که در سمت شکمش قرار داشت، عکس امام خمینی بود. با کمال تعجب دیدیم یک ترکش باریک و به اصطلاح چاقویی آمده و تمام دفترچه و مقداری از قرآن جیبی را پاره کرده، ولی همانجا متوقف شده بود! ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #عملیات_کربلای5 #شلمچه #ناصر_صفایی #گردان_ادوات #تیپ_نبی_اکرم #ایثار
🌐 خرید اینترنتی کتاب👇
https://bistoonart.com
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
🚀 زدن برجک
📖... گردانهای پیاده ما همچنان در کنار رود اروند با دشمن درگیر بودند. آتش سنگین دشمن، آنها را تحت فشار قرار داده بود. در این میان، کوره برجکی پتروشیمی عراق هم نقش مهمی ایفا میکرد. نیروهای دشمن از آنجا به منطقه دید کاملی داشتند و به راحتی آتشها را کنترل و هدایت میکردند ... تعدادی از نیروهای ضدزره ۱۰۶ و موشکی ما، از جمله برادر «حجتالله عزیزی» خودشان را به منطقه رسانده بودند. با دستور برادر صفایی دست به کار شدند تا هر طور شده، برجک پتروشیمی را هدف قرار دهند. برادر عزیزی اولین موشک ضد زره «مالیوتکا» را شلیک کرد، اما موشک در میان مسیر، به داخل رود اروند سقوط کرد. دومی را که شلیک کرد، دقیقاً به هدف خورد. با انهدام آن برجک، طنین «اللهاکبر» نیروها بلند شد ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #عملیات_کربلای5 #شلمچه #ناصر_صفایی #گردان_ادوات #تیپ_نبی_اکرم #حجت_الله_عزیزی #مالیوتکا
🌐 خرید اینترنتی کتاب👇
https://bistoonart.com
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
🔸 شوخی خطرناک با آقاجواد!
📖هر چند وقت یکبار قبضههای دوشکا را تمیز میکردم. از جمله کسانی که از او کمک میگرفتم، برادر «جواد نظامپور» بود. او هم دوشکاچی بود و اهل مشهد. قد و قامت بلندتری هم نسبت به من داشت. چند بار از او خواسته بودم که کمکم کند، اما او اعتنایی نمیکرد. من از لحاظ جثه از او کوچکتر بودم و زورم به او نمیرسید؛ در نتیجه تصمیم گرفتم او را با اسلحه تهدید کنم! یک بار که خواستم به کمکم بیاید تا قبضه را با هم پاک کنیم و دیدم او توجهی نمیکند، با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «جواد! اگه به کمکم نیایی، بیست تیر بهت میزنم!» اما دیدم تهدید هم فایدهای ندارد ... باید قبضه را بیرون محوطه ساختمانها پاک میکردم. در حین پاک کردن قبضه، سُمبه داخل لوله گیر کرد. با چکش به انتهای سُمبه کوبیدم تا خارج شود، ولی سُمبه داخل لوله شکست. از جواد خواستم به کمکم بیاید تا بتوانم آن را از لوله خارج کنم، اما هر چه به او گفتم بیا، نیامد. با خودم گفتم: «فشنگ رو داخل دوشکا بذارم و شلیک کنم که حداقل با این کار سُمبه خارج بشه»، ولی ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
📚خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒 #سوره_مهر #دفاع_مقدس #کرمانشاه #تیپ_ویژه_شهدا #جواد_نظام_پور #جاوید_نظام_پور #کردستان #مشهد
🌐 خرید اینترنتی کتاب👇
https://bistoonart.com
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
💠 برگزاری مراسم جشن ایام سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در مسجد حضرت ابالفضلالعباس(ع) روستای لیلمانج سنقر
▫️با حضور و سخنرانی راوی کتاب #دوشکاچی جناب آقای #علی_حسن_احمدی
📆 ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
👇برای مشاهده شرح این خبر به آدرس زیر مراجعه نمائید.👇
🌐 http://dooshkachi.blog.ir/post/120
📍 #انقلاب_اسلامی #دفاع_مقدس #کرمانشاه #کردستان #سنقر #لیلمانج
🇮🇷 @dooshkachi