🌴خوزستان با وفا
📖از ماشین پیاده شدم و به طرف مغازه رفتم. با خودم گفتم: «همانطوری که رادیوهای بیگانه تبلیغ میکنند، این مردم عربزبان خودشان رو از سایر مردم ایران جدا میدانند یا نه؟!» وارد مغازه که شدم، سلام کردم. مغازهدار که فردی سیهچرده بود و لباس عربی به تن داشت، با لهجه عربی غلیظی جواب سلامم را به گرمی داد و با دستش به صندلی چوبی کوچکی که داخل مغازهاش بود اشارهای کرد و گفت: «اهلاً و سهلاً. بفرما بنشین» ... نگاهی به من کرد و چند لحظه بعد به طرف کُلمن آبی که داخل مغازهاش بود رفت و یک لیوان آب خنک توی لیوان ریخت و برایم آورد و گفت: «بفرما، گلویی تازه کن.» لیوان آب را از او گرفتم و تشکر کردم ... نگاهی به اجناس داخل مغازهاش کردم و قیمت برخی از آنها را پرسیدم ... به من گفت: «به قیمتها چه کار داری؟ هر چه میخواهی بردار.» مقداری بیسکویت و تنقلات برداشتم و گفتم: «اینها چند میشه؟» گویا با این حرفم کمی ناراحت شد و گفت: «هیچی!» خیلی اصرار کردم، ولی از گرفتن پول امتناع کرد و گفت: «اینها که چیزی نیست. تمام اموالم به شماها تعلق داره» ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #هویزه #خوزستان #خونگرم #وفادار #ایثار
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi