معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استانداری کرمانشاه مطرح کرد:
لزوم حمایت از توسعه فعالیتهای حوزه هنری انقلاب اسلامی
معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استانداری کرمانشاه، صبح امروز ۸ دی ماه ۱۳۹۹ با حضور در حوزه هنری استان کرمانشاه، با رییس، معاونین و پرسنل این نهاد انقلابی دیدار و گفتگو کرد.
به گزارش روابط عمومی حوزه هنری استان کرمانشاه، حسین خوش اقبال معاون سیاسی، امنیتی، انتظامی به همراه فریبرز نجفیمهر مدیر کل دفتر امور اجتماعی و فرهنگی استانداری کرمانشاه به منظور دیدار و تبادل نظر با اصحاب هنر انقلاب اسلامی و بررسی روند تولید آثار فاخر هنری و برنامه های مرتبط با آن، از بخش های مختلف حوزه هنری کرمانشاه دیدار کرد.
📍 #حوزه_هنری #کرمانشاه #دوشکاچی خاطرات #علی_حسن_احمدی #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی
🇮🇷 @dooshkachi
اهدای کتاب دوشکاچی به سردار حاج رسول ایوانی
سردار ایوانی که بچههای جبهه و جنگ او را عمو رسول صدا میزنند، فردی با تواضع، خوشبرخورد، مهربان، شاداب و سرزنده است که روحیه مجاهدت و ایستادگیاش را پس از گذشت سالیانی از دوران دفاع مقدس، همچنان حفظ کرده و پای کار انقلاب اسلامی ایستاده است. عمو رسول حسینیه شهدای هیئت ایثارگران نبیاکرم(ص) را با تمثال مبارک شهدای استان کرمانشاه مزّین کرده و عشق و علاقه خاصی به آنها دارد.
در دیداری در تاریخ ۱۰ دیماه ۱۳۹۹ در حسینیه شهدای هیئت ایثارگران نبیاکرم(ص) تهران با این سردار کرمانشاهی، یک جلد کتاب دوشکاچی خاطرات آقای علیحسن احمدی به این پیشکسوت ایثار و مقاومت اهدا گردید.
📍 #دوشکاچی #علی_حسن_احمدی #سردار_ایوانی #عمو_رسول #سردار_رسول_ایوانی
🇮🇷 @dooshkachi
🌹شمع محفل مدافعان
🌷 در عملیات آزادسازی قسمتی از منطقه تدمر سوریه، نیروهایی از لشکرهای فاطمیون، زینبیون، حیدریون و حزبالله لبنان حضور داشتند. تعدادی ماشین را دیدم که وارد منطقه شدند و در جمع رزمندهها توقف کردند. چند نفر با لباس ساده خاکیرنگ از ماشینها پیاده شدند و به طرف نیروها آمدند. در میانشان حاج قاسم سلیمانی را دیدم که رزمندهها پروانهوار او را مانند شمعی در بر گرفته بودند و هر کسی بر دست و صورتش بوسه میزد. چشمان بچهها از اشک شوق نمناک شده بود. من هم خودم را به او رساندم و با هم خوش و بشی کردیم. یکی از نیروهای زینبیون با چشمانی اشکبار جلو آمد و گفت: «حاجی! من که لیاقت ندارم دستات رو ببوسم، اجازه بده پا و پوتینت رو ببوسم.» بعد هم خودش را روی پای سردار انداخت که بلافاصله سردار خم شد و او را بلند کرد و گفت: «این چه کاریه میکنی؟» بعد هم او را به سینه خودش چسباند و بوسهای بر صورتش زد و گفت: «من هم مثل همه شما هستم، هیچ برتری نسبت به شماها ندارم.»
🎙راوی خاطره: #علی_حسن_احمدی (#دوشکاچی)
📍 #شهید_قاسم_سلیمانی #مدافعان_حرم #سوریه #تدمر #تواضع
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🤲🏻 با دلی شکسته در کربلای ایران
📖 ... غروب هجدهم دیماه در مرکز تطبیق آتش بودم. هوای سردی بر منطقه حاکم بود. عدم موفقیت ما در عملیات کربلای4 تأثیرات نامطلوبی بر روحیه نیروها گذاشته و همه را در غم فرو برده بود. ایام شهادت حضرت زهرا (س) هم بود و بیشتر کسانی که توی سنگر بودند، حال و هوای عجیبی داشتند. به پیشنهاد یکی از آنها دعای توسل خواندیم. با هر فراز این دعا، اشکها ریخته میشد و از هر گوشه سنگر صدای گریه به گوش میرسید. همه دلشکسته بودند. هر کسی در گوشهای کز کرده بود و زیر لب چیزی میگفت. یکی با خدا راز و نیاز میکرد و میگفت: «خدایا! ما آمادهایم، اما خودت باید کمکمان کنی، اگه تو نباشی ما هیچیم.» دیگری دستهایش را بالا آورده بود و میگفت: «خدایا! به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) کمکمان کن تا بر دشمن پیروز بشیم.» ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #حضرت_زهرا(س) #توسل #کرمانشاه #شلمچه #عملیات_کربلای5
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🚀 آتش در شلمچه
📖 ... نور آتش دهانه توپها و کاتیوشاها در منطقه، هر لحظه مانند یک فلاشر دوربین، گوشهای از آسمان را روشن میکرد و با غرّشی مهیب، زمین را به لرزه در میآورد. قسمتی از کانون این آتشها مربوط به آتشبارهای توپخانه خودی بود. در نقاط دیگر کانون آتش، نور بیشتری به چشم میخورد و انگار آسمان آنجا رعد و برقی بود! در آن منطقه شدت آتش ایجاد شده بیشتر از جاهای دیگر بود. خوب که دقت کردم، دیدم در مدت کوتاهی کمتر از یک دقیقه، چیزی حدود سی تا چهل گلوله پشت سر هم شلیک شدند و بعد از انفجارشان، بارها زمین را به لرزه در آوردند ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #شلمچه #عملیات_کربلای5 #تیپ_نبی_اکرم(ص) #گردان_ادوات
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
👈 اینجا جای نان درآوردن نیست
📖 ... با صدای صفیر هر گلوله خمپارهای، مجبور میشدیم سریع روی زمین دراز بکشیم تا از ترکشهای بیرحمانهاش در امان بمانیم. در بین نیروها یک پیرمرد هم حضور داشت که وقتی خمپاره به سمت شیار میآمد، روی زمین میخوابید و یکدفعه با صدای بلند و به زبان کُردی میگفت: «ای خدا بووره ای نان درآوردنه.» این جمله، تکیه کلامش شده بود و قصد خاصی هم از گفتن آن نداشت. برادر فرهنگیان که پشت سرش بود، حرفش را شنید و به او گفت: «بلند شو آقاجان!» آن پیرمرد هم بدون اینکه چیزی بگوید، از جایش بلند شد. فرمانده که از تکرار جمله او ناراحت شده بود، با جدّیت تمام گفت: «آقاجان اشتباه آمدی! اینجا، جای نان درآوردن نیست.» بعد با انگشت اشاره، پشت جبهه را نشان داد و گفت: «برگرد تا کشته نشدی! برو اونجا نان در بیار!» ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #شهید_اسمعلی_فرهنگیان #سنقر #اخلاص
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
❄️ زندگی زیر برف و یخبندان
📖 ... روی ارتفاعات چند سنگر اجتماعی برای استراحت بچهها وجود داشت. سنگری که در آن بودم، 2 متر عرض و 8 متر طولش بود و حدود 10 نفر هم ظرفیت داشت. گرمای داخل سنگر با تعدادی چراغ نفتی تأمین میشد ... باد، برفها را به چپ و راست منتقل میکرد. همه شیارها و درّهها، صاف و پوشیده از برف شده بودند. ارتفاع برف بر روی صخرهها و دامنهها به حدود 10 متر هم میرسید. به نظرم آمد که در برخی از نقاط، ارتفاع برف بیش از این حرفها بود. نگاهی به سمت غرب ارتفاعات کردم. در آن باد و بورانی که میوزید، چیزی بهطور واضح مشخص نبود، اما از آنجا بر موقعیت دشمن اشراف داشتیم. این ارتفاعات تا قبل از عملیات نصر7 در دست عراقیها بود و آنها تا سر ارتفاعات، جادههای مواصلاتی آسفالته احداث کرده بودند؛ اما بعد از عملیات و تثبیت منطقه، به عقب رانده شدند و تقریباً در دشت منتهی به ارتفاعات استقرار یافتند ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه پدافندی #عملیات_نصر7 #سردشت #کردستان
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🦜 چهچه بلبل کرمانشاهی
📖 ... برادر کاوه از برادر قمی پرسید: «چه خبر؟ چی کار کردید؟» برادر قمی هم گفت: «بلبل خیلی معرکه کرد! (1) با اون همه چهچههای که میزد، تونست چند نفر از ضدانقلاب رو قلع و قمع کنه!» برادر کاوه هم پرسید: «کو؟ کیا زدند؟» برادر قمی هم به من و دوشکا اشاره کرد. در این هنگام برادر کاوه جلوتر آمد و دستش را روی شانهام زد و گفت: «احسنت. بارکالله. دستت دردنکنه کرمانشاهی.» (2)
✍️ پینوشت:
(1) : او به دوشکا، «بلبل» میگفت و زمانی که با آن شلیک میکردیم و صدایش در کوهستان میپیچید، میگفت: «ببینید! بلبل داره چهچهه میزنه!»
(2) : گاهی اوقات از روی محبتی که به من داشت، مرا با لفظ «کرمانشاهی» صدا میزد.
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #کردستان #شهید_محمود_کاوه #شهید_علی_قمی #تیپ_ویژه_شهدا
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔺 ترس کاذب
📖 ... یک روز همراه پدرم به صحرا رفتم. با هم سوار الاغ شده بودیم و داشتیم مسیری را طی میکردیم. چند کیلومتری از روستا دور شده بودیم که پدرم با لحن آرام و دلسوزانهای به من گفت: «پسرم! عزیز دلم! حرفی علیه شاه نزن، میآیند و میبرنت و میکشنت ها؟!» میدانستم در آن کوه و بیابان و آن اطراف کسی نیست که حرف ما را بشنود، ولی پدرم از ترس اینکه مبادا مأموری آن اطراف باشد و حرف ما را بشنود و بیاید و مرا با خودش ببرد، اینطوری آرام حرف میزد. من هم دوباره شروع کردم به فحش دادن علیه شاه و طرفدارانش. این بار پدرم با لحن تندتری گفت: «چیزی نگو! میشنوند، میآیند و میبرنت ها؟!» من هم بیاعتنا به حرفهایش، کارم را ادامه دادم. وقتی که پدرم دید با صحبتهایش نمیتواند مرا ساکت کند و من هم کار خودم را میکنم، مرا از الاغ پایین آورد و یک دست کتک مفصل زد. کسی هم در آن بیابان نبود که به فریادم برسد و مرا نجات دهد.
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #انقلاب_اسلامی
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
💐 شب 22 بهمن 1357
📖 تا زمان ورود امام به ایران در 12 بهمن 1357 تظاهرات مردمی هم ادامه داشت، اما در آن ایام به اوج خودش رسیده بود. 22 بهمن 1357 بود که همراه پدرم به شبنشینی رفته بودم. مدتی بود که رادیو هم پای ثابت شبنشینیهای ما شده بود. همه به جای قصهگویی و شاهنامهخوانی، پیگیر اخبار بودند تا بدانند در مملکت چه میگذرد. آن شب رادیو این سرود را پخش میکرد: «ایران ایران ایران، رگبار مسلسلها، ایران ایران ایران، مُشتِ شده بر ایوان ...» برای اولین بار بود که این سرود زیبا و شورانگیز را میشنیدم. با شنیدن این سرود، انگار تمام موهای بدنم سیخ شده بودند. شور و شعفی وصفناشدنی تمام وجودم را فراگرفته بود.
برنامههای آن شب رادیو، سرشار از نشاط بودند و نوید اتفاقات خوبی را میدادند. با شروع اخبار سراسری، همگی سکوت کردند تا به دقت خبرها را گوش کنند. آن شب خبر پیروزی انقلاب از رادیوی سراسری اعلام شد. با شنیدن خبر، در پوست خودم نمیگنجیدم. واقعاً شبی به یاد ماندنی بود.
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #انقلاب_اسلامی #لیلمانج
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
💪 مأنوس با سلاحهای سنگین
📖 ... مدت حضور ما در پادگان زیاد طول نمیکشید. باید در فرصت باقیمانده، نیروها تجدید قوا میکردند و با استراحت کوتاهی، برای عملیات دیگری آماده میشدند. در آن ایام، شور و هیجان و غیرت جوانی از یک طرف و علاقه و کنجکاویام از طرفی دیگر، مرا به سمتی میکشاند که دوست داشتم با قویترین سلاحها به مصاف دشمن بروم ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #کردستان #تیپ_ویژه_شهدا
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔺 شکار تانک
📖 ... دوربین دیدهبان را گرفتم و منطقه را رصد کردم. نگاهی به تانک انداختم. یک قبضه دوشکا روی تانک بود. رانندهاش هم سرش را از دریچه تانک بیرون آورده بود و تانک را به سمت ما هدایت میکرد. با دستم به موقعیت تانک اشاره کردم و به شوخی به بچهها گفتم: «بچهها! خوب نگاه کنید، اگه من این تانک رو با دوشکا منهدم نکردم! اون وقت هر چه خواستید به من بگید.» ... با قبضه دوشکا، سر راننده تانک را نشانه گرفتم و به سمتش رگبار زدم. بریدگی کنار جاده خیلی زیاد بود. بعد از اینکه مقداری تیراندازی کردم، تانک به کناری پیچید و آرامآرام چپ کرد! ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #عملیات_والفجر10 #حلبچه #تیپ_نبی_اکرم(ص)
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔺روایتگری راوی #دوشکاچی در دانشگاه رازی کرمانشاه
📖 در مراسمی که روز چهارشنبه 20 اسفندماه 1399 با رعایت پروتکلهای بهداشتی و در جوار مزار شهدای گمنام #دانشگاه_رازی #کرمانشاه برگزار گردید، راوی کتاب دوشکاچی به روایتگری خاطرات #دفاع_مقدس پرداخت.
آقای #علی_حسن_احمدی در این دیدار روایتش را چنین آغاز کرد:
«نمیدانم امروز از کجا و از چه کسانی بگویم و چه اتفاقاتی را بازگو کنم. آنچه بیان میکنم گوشهای از صحنههای نبرد حق علیه باطل است که با چشمان خودم دیدهام. نمیدانم از کردستان و دلاورمردانی چون ناصر کاظمی، محمد بروجردی، محمود کاوه، علی قمی، محمدعلی گنجیزاده شروع کنم یا از شیرمردان کرمانشاهی همچون اسمعلی فرهنگیان و جهانبخش رسولی بگویم؟ از عملیات عاشورای میمک بگویم یا نبرد در شلمچه یا جنایت در حلبچه یا دفاع جانانه در عملیات مرصاد؟»
📒انتشارات #سوره_مهر
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
🇮🇷 @dooshkachi
🚀 قربانیان استکبار
📖 ... در اثر بمباران، پیکر بیجان تعدادی از این مردم بیپناه در کنار جاده روی زمین افتاده و تعدادی از آنها نیز در حال جان کندن بودند. روی دست و صورت تعدادی از جنازهها، تاولهای آبکی و بزرگی را دیدم، اما برخی دیگر اینچنین نبودند و تاولها در داخل دهان و گلویشان ایجاد شده و راه تنفس آنها را بسته بود. کودکی را دیدم که به سمت جنازه پدر و مادرش رفت و به محضی که آنها را با این وضعیت دید، وحشت کرد و از آنجا دور شد. دیدن این صحنهها، برایم دردناک و ناراحتکننده بود. نگاهی به دشتهای اطراف کردم. همه جا پُر بود از جنازههای مردمی که قربانی شده بودند ...
👈ادامه این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #عملیات_والفجر10 #حلبچه #تیپ_نبی_اکرم(ص) #بمباران_شیمیایی
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸 شالدورَکانی
📖 زمستان با تمام سختیهایش سپری شد و رفتهرفته به فصل بهار نزدیک شدیم. ایام نوروز برای ما بچهها حال و هوای دیگری داشت. همه خوشحال بودند و ما هم به عشق شیرینی و آجیل و عیدیگرفتن از بزرگترها، سر از پا نمیشناختیم. عیدی گرفتن ما هم شکل و شمایل متفاوتی داشت. شب سال تحویل بود که با دوستانم و بچههای فامیل جمع شدیم و هر کسی یک شال یا روسری از خانهاش آورد و آنها را گره زدیم تا مثل یک طناب بلند شود. روی پشتبام بیشتر خانهها یک سوراخ گِلی بود که معمولاً در راستای تنور خانه قرار داشت و اصطلاحاً به آن «باجه» میگفتیم. شالها و روسریها را از داخل باجه به داخل خانه آویزان کردیم. با این کارمان صاحبخانه هم متوجه شد که از آنها عیدی میخواهیم. چند دقیقه نگذشت که چند تخممرغ رنگی پخته و یک مشت نخود و کشمش توی روسری گذاشتند و آن را گره زدند... به این کار «شالدورَکانی» میگفتیم.
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #عید_نوروز #لیلمانج #سنقر
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🛡 بادیگارد
📖 حکم من امضاء شده بود و دیگر نمیشد کاری کرد. حالا من رسماً محافظ حاجآقا احمدی شده بودم. خودم را به ایشان معرفی کردم و بعد از آن، هر کجا که میخواست برود، همراهش بودم. از وقتی که به عنوان نماینده انتخاب شده بود، تا زمانی که در مجلس حضور پیدا کرد، حدود یک ماه طول کشید... در تهران حدود یک ماه محافظش بودم...
در طول این مدت، در زمان استراحت، به آسایشگاه محافظان میرفتم. یک روز که در آسایشگاه نشسته بودم، به یاد بچههای جبهه و جنگ افتادم. هرچه به خودم نگاه میکردم، اصلاً به گروه خونیام نمیخورد که اینجا در شهر خدمت کنم و از فضای جبهه و جنگ و بچهها دور بمانم.
هر چه با خودم کلنجار میرفتم، راضی نمیشدم. این در حالی بود که وضعیت فعلیام از لحاظ جایگاه اجتماعی و رفاهی و ... بد نبود و مزایایی هم برایم داشت؛ اما جبهه برای من چیز دیگری بود...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #بادیگارد #سنقر #مجلس
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺روایتی از #دوشکاچی خاطرات #علی_حسن_احمدی
🎙با تشکر از جناب آقای فرزاد زیبایی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #حوزه_هنری
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📝 آیا تاکنون کتاب #دوشکاچی را مطالعه کردهاید؟
⭕️ برای شرکت در نظرسنجی و مشاهدهٔ گزینهها، روی لینک زیر کلیک کنید و گزینهٔ مورد نظر خود را انتخاب نمائید👇
https://EitaaBot.ir/poll/ijo
🇮🇷 @dooshkachi
👌 نکتهسنج در اصول تاکتیکی
📖 ... قبل از عملیات، برادر کاوه چند دقیقه برایمان صحبت کرد. او چند تاکتیک شلیک با اسلحه را به ما آموخت. به ما گفت: «خشابهای سلاحتون رو بردارید و سه تا گلنگدن بکشید، بعد ماشه رو بچکونید و مطمئن بشید که سلاحتون در حین عملیات گیر نکنه. سعی کنید توی درگیری با ضدانقلاب، از رگبار استفاده نکنید.» بعد مکثی کرد و گفت: «ای کاش میتونستم رگبار همه تفنگها رو خراب کنم! این رگبار، آفت جون شماست.» ...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #کردستان #تیپ_ویژه_شهدا #شهید_محمود_کاوه #ضدانقلاب #کومله #دموکرات
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔹 تحمل سختیها در کنار خانواده
📖 تقریباً مأموریتمان در جزیره رو به اتمام بود که نیروهای تازهنفسی از کرمانشاه به منطقه آمدند تا جایگزین ما شوند. بعد از اینکه خط را تحویلشان دادیم، به کرمانشاه برگشتیم. در طول مدت حضورمان در جزیره و تحمل شرایط طاقتفرسایش، تغییراتی هم در خواب و خوراک و فیزیک بدنیمان ایجاد شده بود. رنگ دستها و صورتمان به خاطر تابش نور مستقیم آفتاب، شبیه بومیهای منطقه تیره شده بود و چند کیلو هم وزن کم کرده بودیم. بیخوابیهای متعدد در منطقه، همه را خسته کرده بود. بچهها نیاز به استراحت داشتند. برادر رسولی به همه مرخصی داد. من هم به روستا رفتم. تقریباً دو ماه بود پسرم را ندیده بودم. در این مدت، میثم بزرگتر شده بود و دوست داشتم به اندازه مدتی که در کنارش نبودم، او را سیر ببینم...
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #جزیره_مجنون #شهید_جهانبخش_رسولی #گردان_ادوات
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🚁 مثل شیرودی
📖 ... خلبان به من گفت: «داشتیم گشت میزدیم که توی پادگان دیدیمات به این طرف و آن طرف میدویدی و تانکهای عراقی هم روبروت بودند. سریع توی پادگان نشستیم تا نجاتت بدیم.» من هم از آنها تشکر کردم. بعد هم مرا آوردند و اینجا پیاده کردند و گفتند: «از اینجا میشه بری عقب؛ ما مأموریت داریم و باید برگردیم.» من هم از آنها جدا شدم و به طرف تو آمدم.» وقتی صحبتهای آن برادر ارتشی را شنیدم، با خودم گفتم: «گر چه «شیرودی» شهید شده، اما هزاران شیرودی دیگه مثل اون خلبان شجاع، توی هوانیروز هستند که توی چنین وضعیت خطرناکی، به دل دشمن میزنند و جان یک نفر رو نجات میدن.» به او راه عقبه نیروها را نشان دادم و گفتم: «از این مسیر میشه برگردی عقب.» او هم خداحافظی کرد و رفت.
👈تکمیلی این خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍 #دفاع_مقدس #کرمانشاه #ارتش_مکتبی #شهید_علی_اکبر_شیرودی #خلبان #ارتش_انقلابی
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯