eitaa logo
رمان دوستی دردسرساز
850 دنبال‌کننده
164 عکس
1 ویدیو
0 فایل
پارت گزاری هر روز ساعت ۰۰∶٢۰ رمان دوم:#خانــ•°ـزاده 🆔: @khan_zadeh چالش داریم شرکت کنید توضیحات بیشتر ♥️👇 Dostan: @etlae_chanel
مشاهده در ایتا
دانلود
🇬🇧Decide where you want to be and don't stop until you get there. تصميم بگير ميخواى كجا باشى و تا نرسيدى متوقف نشو 『 @dosti_roman ...』
طاقت نیاورد و گفت -چرا داری با من بازی میکنی؟ پوزخند زدم و روم رو برگردوندم که این کارم عصبیش کرد.ماشین و کنار زد.دست زیر چونم گذاشت و گف منو نگاه کن و درست جواب بده. فقط زل زل توی چشماش نگاه کردم و باز دل بی صاحبم لرزید دستش از زیر چونم افتاد.مظلوم گفتم -واقعا میخوایی طلاقم بدی؟میخوایی با اون دختره عروسی کنی؟ -مهمه واست؟ سر تکون دادم... -من دیگه هیچ وقت ازدواج نمیکنم ترنج...از حیله و نیرنگ شما زنا بدم میاد دیگه. با اینکه دختر مظلومی نبودم انا وقتی مظلوم میشدم دل خودمم برای خودمم میسوخت. سر تکون دادم و گفتم -باشه ببخشید که اومدم محل کارت و آبروتو بردم..ببخشید که اومدم تو زندگیت اونم مجبوری...حق داری هر حرفی بزنی بهم..میرم خونه دوستم که دیگه رنگمم نبینی تا روز دادگاه فقط... مکث کردم و گفتم -میشه برای آخرین بار بغلم کنی؟ خیره خیره بهم نگاه کرد.ترنج احمق این چه حرفی بود زدی.خودمم اینبار از سبک بازیام خجالت کشیدم. دستم و سمت دستگیره بردم برخلاف تصورم منو توی آغوشش حبس کرد... 🎭 دردسرساز 📜 ═◦∞☆ ☆∞◦═ 👄『 @dosti_roman ...』💋
نفس توی سینم گره خورد. سرم و توی سینش فرو بردم و عطر مردنش و عمیق نفس کشیدم. دستاش دورم محکم شد...اشکم دراومد.من نمیخواستم ازش جدا بشم...من فقط میخواستم باهاش بمونم.برای همیشه غلط کردم که گفتم همه مردا مثل همن.اون خوب بود خیلی هم خوب بود. نمیدونم تا چه مدت توی بغلش بودم که ازم فاصله گرفت. چشمم به پیرهن سفیدش افتاد.رد نگاهم و دنبال کرد و بادیدن پیرهنش حصمانه گفت -حالا چجوری برگردم شرکت؟ خیره و مظلومانه نگاهش کردم که گفت -هرچی رنگ و لعاب بود مالیدی به پیرهنم. اشکام و پاک کردم و گفتم -بهتر...امثال اون کفتار ها بفهمن صاحاب داری و دندون تیز نکنن برات با نگاه معناداری گف -اگه پیرهنم و دربیارم چی؟ -همون طور که حلقتو دراوردی؟من هیچ وقت حلقمو درنیاوردم. با حسادت گفتم -تا وقتی من زنتم باید همه بفهمن اینو که هنوز طلاقم ندادی.هروقت طلاقم دادی اونوقت برو با...نرو...اونوقتم نرو با کسی.صبر کن یکی پیداشه که لیاقتت رو داشته باشه...یکی که دوستت داشته باشه اما نه مثل من خرکی...فعلا نه ها...فعلا شوهر منی.بدای بعدا میگم مثلا ده سال بعد شایدم بیست سال بعد...
ابروهاش بالا پرید و با لبخند محوی نگام کرد.که گفتم -اون پیرهنم در نیار از تنت. با همون نگاه خاصش گفت -درمیارم..همون طوری که خلقمو دراوردم...طور دیگه ای میتونی مهر بزنی بهم؟ بی اراده خم شدم به سمتش و لبتم رو روی گردنش گذاشتم. تنش تکون شدیدی خورد و با صدای مرتعشی گفت -چی کار میکنی ترنج؟...بعداظهر عکلسی دارم. بی توجه به کارم ادامه دادم.درست زیر ته ریشش وقتی مطمن شدم مهر خورده عقب کشیدم پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم.نفساش تند شد و چشماش به قرمزی میزد با صدای گرفته ای گفتم -دیگه نمیتونی کبودی گردنت و پاک کنی میتونی؟ جوابی نداد.ادامه دادم -من حسودم امیر.تحمل ندارم اون دختره رو بیخ گوشت ببینم.من نمی... لب هاش مانع شد تا حرفم و ادامه بدم. دستش و پشت گردنم گذاشت و با خشونت بوسه ای روی لبم زد که سستم کرد
خفه شو دیگه ترنج... این کارارو میکنی که طلاقت دادم دلتنگت بشم؟ نمیشم... کم بلا نیاوردی سرم. خواستم عقب بکشم که اجازه نداد. با جشم بسته گفت _با این وجود هیچ وقت نمیتونم تحمل کنم اسم دختر دیگه ای جای اسم لعنتیت توی شناسنامم بره. _حتی یه دختر خوب؟ _حتی یه دختر خوب. کلید انداخت و درو باز کرد.. منتظر موند تا اول من وارد بشم. فکر نمیکردم بیاد تو اما اومد و درو بست. یک راست به سمت اتاق رفت. دنبالش کشیده شدم. کتش و از تنش در اورد و از توی کمد پیرهن ابی رنگی و بیرون کشید و پیرهن سفیدش و از تنش در اورد. تکیه به درگاه در دادم و گفتم ‌‌_میخوای بری شرکت؟ جلوی اینه ایستاد و گفت _هوم _یه ماه دیگه میخواین برین ترکیه؟ بازم جواب داد _اهوم ‌‌‌‌‌_الی هم میاد؟ این بار نیم نگاهی بهم انداخت و گفت _معلومه که میاد 🎭 دردسرساز 📜 ═◦∞☆ ☆∞◦═ 👄『 @dosti_roman ...』💋
『 @dosti_roman ...』
هَمِٖه° ٰازꭗلاٰٖشٰئ ٖبازیٰ بَدشٖوٖنٰ مٖیآد، وَلٖیٰ ازٰ لاشٰے ٖبودَݧ نه⚰🗝 『 @dosti_roman ...』
با اعتماد بنفس و لبخند کج لبم وارد دادگاه شدم. نگاه خیلیا رو روی خودن حس میکردن. همه اینجا با قیافه ی داغون اومده بودن اما من خفن ترین تیپمو زده بودم. چشمم به امیر افتاد که سر به زیر داشت با پاش روی زمین خطوط فرضی میکشید. سرش و برگردوند و با دیدن من مات موند. خیلی وقت بود ندیده بودمش... اون هم خیلی به خودش رسیده بود. نزدیکش شدم و با لبخند گفتم _چطوری عشقم اخم در هم کشید و گفت _این چه مدل لباس پوشیدنه ترنج؟ ابرو بالا انداختم و گفتم _قراره یه ادم مجرد باشم دیگه نه؟ پس همه چیزم به خودم مربوطه! اخماش بیشتر در هم رفت و من با شیطنت گفتم _شاید شوهر ایندم دوست داشته باشه این مدلی بپوشم از کجا معلوم. فکش قفل کرد و گفت _باز اون پسره خرت کرده؟ _امممم چه فرقی میکنه؟ ولی بهت قول میدم این دفعه هر بلایی سرم اومد خودمو بیخ ریش تو نچسبونم. نگاه تندی بهم کرد و خواست حرفی بزنه که اسممونو صدا زدن.... 🎭 دردسرساز 📜 ═◦∞☆ ☆∞◦═ 👄『 @dosti_roman ...』💋
『 @dosti_roman ...』
حیف که حرفای قشنگ فقط زرّ مفتن... 『 @dosti_roman ...』
زودتر از اون حرکت کردم... پشت سرم اومد و مچ دستمو گرفت و غرید : _فکر میکنی بعد از اینکه طلاقت بدم ی دختر آزادی؟! برگشتم و رخ به رخش گفتم: _نیستم؟ _ نیستی. خندیدم و روی صندلی نشستم. کنارم نشست... قاضی مشغول بررسی پروندمون بود. بدون بلند کردن سرش گفت: _گواهی عدم بارداری خانوم درج نشده تو پرونده. دست تو کیفم کردم و برگه ای رو بیرون کشیدم... بلند شدم و دست قاضی دادم. از پشت عینکش نگاهی به کاغذ پیش روش انداخت و پروندرو بست و گفت: _بعد از به دنیا اومدن فرزندتون اگه خواستین دوباره اقدام کنید. با این حرف، امیر مثل باروت از جاش پرید و با خشم گفت: _نقشه ی جدیدته؟! با قیافه مظلومی گفتم: _آقای قاضی این آقا منو متهم به دروغ گویی میکنه؛ میتونم ازش شکایت کنم؟! بچه ی تو شکمم انکار میکنی امیر؟! با خشم گفت: _ با من بازی نکن ترنج... کیفمو برداشتم و در حالی که با خونسردی به سمت در میرفتم گفتم: _شنیدی که؟! نه ماه بعد طلاق میگیرم... از اتاق بیرون زدم. پشت سرم اومد و بازومو کشید و گفت: _بیا برو بگو همش دروغه... خسته شدم ازین بازی کردنات ترنج..! 🎭 دردسرساز 📜 ═◦∞☆ ☆∞◦═ 👄『 @dosti_roman ...』💋