خدایا
قرار من با تو این شد که...
من چشمامو ببندم...
دستمو بذارم توی دستـــت
و باهات برم جلو...
خدایا...قول بده توی
مسیـــر دستمو ول نکنی...
قول بده مواظب سنگای
جلوی پام باشی...
قول بده مواظب آخرش باشی...
من...تا جایی چشمامو باز
نگه داشتم ڪه می دونستم
چی خوبه و چی بـد...
ولـی از این به بعدش با تــــو...
من اسمشو میذارم دوستـــی
و تکیه به تـو...
و تـو اسمش رو بذار توکل...☘
توکلتون به خداباشه...
سلام صبحبخیر
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
سلام امام زمانم✋
| اِلهى عَظُمَ الْبَلاء... | 💫
نبودنت، همان بلای عظیم است؛
که زمین را تنگ کرده!
هزار سال است منتظری
حضرت صاحب دلم
و من به جای سرباز؛
سربارت شدهام ...!
کسر همین یک نقطه،
تعادل دنیا را به هم میریزد ...
#امام_زمان
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصت و هشتم
حتی به خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ پول پیش و اجارهای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر اینهمه مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، مجید را حسابی خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با شیرین زبانی تشکر کردم: «دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!» لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به کلامی شیرینتر جواب داد: «من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا خیلی ازت خجالت میکشیدم!» و نمیدانم دریای دلش به چه هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی مردانه پُر شد و با لحنی لبریز شرمندگی ادامه داد: «هنوزم ازت خجالت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!» و من ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور حوریه را میخوردم و داغدار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. مجید هم میدانست دلم از چه داغی میسوزد که خجالتزده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: «ای کاش الان حوریه هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود...» و دیدم همانطور که صورتش را به سمت زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانهاش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل عاشق او برای اینهمه بیقراریام به تب و تاب افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم چرخید. دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمیتوانست از روی پهلویش جدا کند که با نرمی نگاه نمناکش، صورتم را نوازش میداد و عاشقانه زمزمه میکرد: «الهه جان! آروم باش عزیز دلم!» و شاید سوز گریههای مظلومانهام بیش از سوختن پارگی پهلویش، دلش را آتش میزد که زخمش را رها کرد تا دستش را از قطرات اشکم پُر کند و به پای اینهمه دلشکستگیام به التماس افتاده بود: «فدات بشم! ای کاش میدونستم چی کار کنم تا آروم شی...» و من میدیدم نگاه مردانهاش به طپش افتاده و سرانگشتانش روی گونهام میلرزد که عاشقانه شهادت دادم: «من آرومم! همین که تو کنارمی، آرومم میکنه...» و نتوانستم جملهام را تمام کنم که کسی به در زد. مجید اشکهایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا بلند شد که صدای «یا الله!» آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف مجید وارد خانه شد.
#رمان
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹با قامت عصمت و حيا مىآيد
🌸با بانگ مناجات و دعا مىآيد
🌹ميلاد عبادت است يعنى سجاد
🌸از سوى خدا به سوى ما مىآيد
🌹ولادت باسعادت حضرت
🌸 امام سجاد علیه السلام مبارک باد
🌺 #میلاد_امام_سجاد(ع)
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥حضرت سجاد و صفایش صلوات💙
💥او روح دعاست بر دعایش صلوات💙
💥از پرده غیب جلوه گر شد رخ او💙
💥بفرست برای رو نمایَش صلوات💙
ولادت_با_سعادت_امام_سجاد_ع_مبارک_باد 🎉🎉🎉
🌷الّلهُمَّ🎉 💙
🌷صلّ🎊 💙
🌷علْی 🎉 💙
🌷محَمَّدٍ🎊 💙
🌷وآلَ🎉💙
🌷محَمَّدٍ🎊💙
🌷وعَجِّل🎉💙
🌷 فرَجَهُم🎊💙
برای رسیدن به خوبی باید از خوشیها و محبوبها گذشت.
"لَن تَنالُو البِرَّ حَتی تُنفِقوا مِما تُحِبُّون "
هیچگاه میل به خوبیها پیدا نمیکنید تا اینکه از محبوبها و عشقها بگذارید.
استاد صفایی حائری
اعمالقبلازخواب☝️🏻🌸
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
التماسدعا✋🏻
#اعمال_قبل_از_خواب
♥️⃟؎•°
『 ➼••@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 』
24.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷قرار شبانه با #شـــهدا
به یاد همه ی شــهدا🌷
«اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک»
♡خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.♡
شبتون شهدایی
♥️⃟؎•°
『 ➼••@𝓪𝔃𝓰𝓱𝓪𝓭𝓲𝓻𝓽𝓪𝔃𝓸𝓱𝓸𝓻_313 』
آن که امروز را از دست می دهد،فردا را نخواهد یافت؛
هیچ روزی از امروز با ارزشتر نیست.
سلام صبح بخیر
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
سلام مولا جانم ✋💞
صبحت بخیرای عزیزترازجانم 🌸🕊
🌷 شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد
🌾 خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد
🤲 بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش
💐 کوثری را که از آن آبِ بقا می جوشد.
#امام_زمان
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصت و نهم
نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: «ماشاءالله! چقدر خونهتون قشنگه!» و هر بار به بهانهای بر لفظ «خونهتون!» تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد. من و مجید گرچه به یاد تلخی و سختی اینهمه مصیبت همچنان غمزده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد: «ببینید بچهها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسیبیجعفر (علیهالسلام)! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجارهای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!» سپس به صورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: «پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمیتونی برگردی سر کارِت...» نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: «البته کارهای سبکتری هم هست که خیلی اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه استراحت کنی تا ان شاءالله بهتر شی!» سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با ناراحتی زمزمه کرد: «من خودم یه مَردم! میدونم برای یه مرد هیچی سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به خدا باشه! بلاخره خدا بندههاش رو به هر وسیلهای آزمایش میکنه!» از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد: «هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!» زبان من و مجید بند آمده و نمیدانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت. من و مجید مثل اینکه از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت: «حاج آقا! این چه کاریه؟» که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: «بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!» و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپاییاش را بپوشد، سرش را به سمت من چرخاند و با مهربانی صدایم زد: «دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که قلیه ماهیهای مامان خدیجه خوردن داره!» و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. مجید در را بست و من با عجله پاکت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو غرق شرم و خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگیمان بود، ولی مجید مردِ کار بود و از اینکه اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانهاش میشکست و من بیش از او خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار بیرحمانه پدر خودم ما را اینچنین محتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد.
#رمان
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
🔻اهمیت دهه فاطمیه 🔻
در یکی از شب های دهه فاطمیه يكي از حاضرين در سفره شام مراسم ایام فاطمیه در بيت رهبری نقل كرده است كه :
سخنران آن شب مراسم، بعد از سخنراني در حسينيه امام خميني (ره) به هنگام صرف شام در محضر مقام معظم رهبري به ايشان عرضه داشته است:
«برخي گله ميكنند كه چرا حضرتعالي با اين كسالت جسمي، اين قدر براي مراسم وقت ميگذاريد و از اول تا آخر مجلس فاطميه و روضه را مينشينيد.»
معظمله نيز در جواب فرمودهاند:
«آنها نمي دانند؛ من رزق سال كشور را در شبهاي فاطمیه ميگيرم.»
#ایام_فاطمیه
#حضرت_زهرا(س)
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡
مادر.mp3
8.58M
میم مثل مادر ❤️ ۱
تو باید بزرگ بشـی!
بزرگ، بزرگ، بزرگتـــر.....
این بود که بزرگترین بانویِ زمین؛
شُـــد مادرِ تو!
می تونی دستش و بگیری و باهاش تا خدا بری؟
#فاطمیه
❥‹°@azghadirtazohor_313 ⇢♡