eitaa logo
اِحیاء
1.2هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
146 فایل
[بسم‌رب‌الحسین..🫀] ꧇ السلآم‌علیڪ‌یاابا‌عَبداللّٰه🖐🏻..! باحُسیـن‹؏› می‌شَودتـا‌آسمـان بی‌بـٰال،پروآز‌کـرد(:🤍🕊 ꧇ بھ‌وقتِ1401/06/31⏳ ꧇ ﴿ڪانال‌وقف‌ِمادرمون‌زهراۜسٺ🫀🙂﴾ . خادمان الزهرا👇 @yafatemehzahra_313 آدمین تبادل @Azadehgholami
مشاهده در ایتا
دانلود
تندخوانی جزءبیستم.mp3
4.01M
⑳ تندخوانی جزء بیستم قرآن 🎙 استاد معتز آقایی ❥︎➪@azghadirtazohor_313
🌹دعای روزبیستم ماه رمضان🌹 ❥︎➪@azghadirtazohor_313
دعای روزبیستم.mp3
735.2K
دعای روزبیستم ماه مبارک رمضان 🎙موسوی قهار ❥︎➪@azghadirtazohor_313
شحات.mp3
973.1K
همراه با قرآن(92) قاری: شحات سوره‌ی مبارکه‌ی ضحی ❥︎➪@azghadirtazohor_313
💎 البته معنای زکات در فرهنگ اهل بیت علیه السلام اعم از پرداخت مال است و شاید رعایت آداب و شکرانه حق نعمتی را می‌توان نوعی پرداخت زکات قلمداد کرد چنانکه امام علی بن ابیطالب علیه السلام می فرماید خدای را در هر نعمتی حقی است پس هرکس آن حق را ادا کند بر آن نعمت می افزاید و هر کس در این حق گذاری کوتاهی ورزد در خطر زوال آن نعمت قرار می گیرد. داستان ثعلبه انصاری: ثعلبه بن حاتم انصاری از کسانی بود که در جنگ بدر از جبهه اسلام دفاع کرده و همواره در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله بود اما این امتیازات را نتوانست حفظ کند و سرنوشت خوبی برای خود انتخاب نکرد. ماجرای عبرت آموز وی را که هم موضوع زکات را در بر دارد و هم درس ها و پیام های مهمی برای عصر ما و نسل جدید در پی دارد با هم می‌خوانیم روزی خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله آمده عرض کرد: یا رسول الله دعا کن خداوند به من ثروتی عنایت کند و به مقدار کمی که سپاسگزاری آن را بکنی، بهتر از ثروت زیاد است که توان سپاس آن را نداشته باشی ثعلبه رفت، باز دومرتبه مراجعه نمود و تقاضای خود را تکرار کرد این بار به او فرمود: تو را پیروی اقتدا به من نیست؟ ادامه دارد...@azghadirtazohor_313
44.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠تند خوانی جزء بیستم قرآن کریم 🔹 با صدای استاد معتز آقایی ❥︎➪@azghadirtazohor_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 صفحه ۹۲قرآن کریم ❥︎➪@azghadirtazohor_313
ترتیل ۹۲.mp3
1.37M
🔸ترتیل صفحه ۹۲قرآن کریم ❥︎➪@azghadirtazohor_313
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هشتاد و دوم سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه می‌کردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی‌اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان می‌داد. مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: «الهه جان!» به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم: «مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟» نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی‌اش را از لرزش نفس‌هایش احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لب‌های مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی می‌کردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و می‌توانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقده‌های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف می‌کرد به خواب رفته و بسته تغذیه‌اش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را می‌کشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور» که ردّ اشکِ روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: «مجید من نمی‌تونم طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی می‌سوزه، هیچ کاری هم نمی‌تونم براش بکنم...» از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداری‌ام داد: «الهه جان تو فقط می‌تونی برای مامان دعا کنی!» از شدت گریه بی‌صدایم، چانه‌ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: «مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!» که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بی‌تابی‌ام را داد: «مطمئن باش خدا این دعاها رو بی‌جواب نمی‌ذاره!» ولی این دلداری‌ها، دوای زخم دل من نمی‌شد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سخت‌تر لحظه‌ای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبال‌مان آمد و باز من نمی‌توانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاری‌اش می‌داد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبت‌هایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بی‌قراری می‌کرد که سرانجام مجید به زبان آمد: «دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، می‌گفت این شیمی درمانی‌ها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید...» و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: «گفت سرطانش خیلی گسترده شده...» و شاید هم هق هق گریه‌های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه‌هایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد می‌زدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لب‌های خشک از روزه داری‌اش، سفید شد. ❥︎➪@azghadirtazohor_313
دعای قرآنی اللهم نور قلوبنا .mp3
3.87M
دعای قرآنی اللهم نور قلوبنا  ❥︎➪@azghadirtazohor_313
🌱آنان که به جمکران صفا می‌بینند در خلوت دل، نور خدا می‌بینند... 🌱عشاق دل افروخته در پرده اشک بی پرده، تو را، تو را، تو را می‌بینند... ‌‌