eitaa logo
🌸تنهامسیریهای آذربایجان شرقی
874 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
19 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید. @abbas72 ۰۹۱۴۸۶۵۶۴۳۷ 💡 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد باماهمراه باشید http://eitaa.com/joinchat/1168769056C893fecc5aa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باید بمیریم از این حرف نائب امام زمان😭 وای بر مدعیان عشق ولایت که شعار جانم فدای رهبر و از تو به یک اشاره شان کَرِمان کرده. این خیلی حرف تلخیه رهبر اینقدر رو فرزند آوری تاکید اخر بگن تاثیر نداشته! پس این هزاران و میلیون ها جمعیتی که تو راهپیمایی شعار میدن ای رهبر آزاده آماده ایم آماده، از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن چه شد، وطن شیعی الان بچه میخاد نه جان، سنگر جنگ الان خانه هست. دختر و پسرای شیعه همه مشغول تحلیل سیاسی و مدرک حوزه و دانشگاه جمع کردن هستن و جوانان وهابی مشغول جهاد فرزندآوی برای اربابان یهودی و سعودی😔 حضرت امیر المومنین: کسی که به وقت یاری ولی اش در خواب باشد با لگد دشمن بیدار میشود
سلام و ادب با عنایت خداوند از اولین سوره ی قران با هم ؛ برای درک بیشتر کلام خداوند هم گام شویم💕 صوتی و متنی آیات 👇 @Ostadqraati2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘بسم الله الرحمن الرحیم ☘ جلسه_سوم 🔷 متدین یا غیرمتدین هر لحظه داره امتحان میشه 🔸 اون کسی که در یک روستای دور افتاده هست خدا داره مدام امتحانش میکنه . بعد با همون امتحانها با منطقی که در وجود او به اندازه ی عقل و درک و درایت و وجدان او هست روز قیامت او رو محاسبه خواهد کرد .⭕️
🔹شما یک بازی رایانه ای رو وقتی باز میکنی هیچکدوم از صحنه هاش الکی طراحی نشده میخواد خودت خودتو بیازمایی 👈یا یه صحنه ش غلط انداز هست میخواد توجهت رو جلب کنه جای دیگه میخواد "مهارتت" رو بیشتر کنه .💯 🔸یه بازی رو که کسی طراحی میکنه میگه حتما حساب شده هر کدوم از عناصر بازی در ارتباط با این بازی طراحی شده و من باید یه جوری امتیاز بگیرم 💢اونوقت👈بازی زندگی 👉رو ما توش حس امتحان نداریم
💢کسی که میخواد ازدواج کنه نمیتونه با نحوه ی انتخاب بسیار عالی و دقیقش جلوی امتحانهای خدا رو بگیره ‼️ خدایا میخوام یه همسری انتخاب کنم اینقدر خوب باشه که تو نتونی از من امتحان بگیری😅 از کدوم امتحانات الهی می خوای فرار کنی؟ 😉 🔹دقتت رو تو "امتحان" بکن این انتخاب شاید امتحانهای الهی رو برای شما سهل کنه ولی امتحان ، امتحانه هااا.
☺️ ماها بعضی وقتها اونقدر موجودات مظلومی هستیم "دل" سنگ برای ما گریه میکنه ، میریم در خونه ی خدا لذتهای همه ی مخلوقاتشو میخوایم ، خودش رو نمیخوایم ذرات آسمان و زمین داد میزنن سر ما ، ما مشکلمون اینه که نمیشنویم . میگه بابا! بنده‌ی خدا! خودشو بخواه. خودش شیرینیش بیشتر از همه این مخلوقاتشه. مگه حوصله‌ت سر نرفته؟ با خودش سرگرم شو. مگه دلت تنگ نیست ؟ با "محبت" خودش سیراب شو..💖 خودش بیشتر بلده ، خودش رو بخواه . ما بناست تو این دنیا به چی برسیم ؟؟؟ بگید ... 🌱@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان ازدواج راحت دختر لبنانی با پسر ایرانی..👌🦋 🏡@East_Az_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ ✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: