eitaa logo
سـلام بر ابراهیــم
1.5هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
9 فایل
یـه روزی می فهـمی دعوتـت بـه این کـانـال اتفاقـی نبوده و شهــ🌹ـدا دعوتـت کـردن. کانال ما در سـروش: https://splus.ir/Ebrahim__hadi کانال ما در روبیکا: https://rubika.ir/Ebrahimedelha__ir مسئول تبـادل: @sadatm57 انتقاد و پیشنهاد: @Bahareomid
مشاهده در ایتا
دانلود
سـلام بر ابراهیــم
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ یک شب خواب دیدم در بهشت زهرا دنبال یک شهید می گردم. فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم، می دونستم خواب دیدم. ولی نمی دونستم چه خوابی بود. گروهی در فضای مجازی با دوستان دوران مدرسه داشتیم، که زیاد حرف های جالبی نمی زدیم اون روزها اوایل فکر کردن من راجع به تغییرات روحی بود. ما دوست طلبه ای داشتیم که داخل گروه بود. از ما پرسید: بچه ها کی اهل کتاب خوندن هست؟ گفتم: من زیاد کتاب می خونم، ولی همشون رمان های عاشقانه است. تصمیم دارم به جای رمان یک سری کتاب های دیگه بخونم. کتاب سلام بر ابراهیم رو فرستاد داخل گروه. گفتم: این دیگه چیه؟ سلام بر ابراهیم! گفت: خاطرات «شهید ابراهیم هادی» خوابم برگشت! آره دقیقاً شب گذشته داخل بهشت زهرا دنبال یک شهید می گشتم به اسم شهید ابراهیم هادی! وقتی ماجرای خوابم رو گفتم. بچه ها واکنش نشون دادن که مگه می شه گفتم: بچه ها باور کنید درسته من مزارشون رو پیدا نکردم، فقط خوابم در همین حد بود. خیلی هم جو سازی نکنید. یکی از بچه ها نوشت می دونی چرا مزارش رو پیدا نکردی؟! چون مفقودالاثره... اشک بود و اشک که از چشمام میومد. چطوری این اتفاق افتاد؟ دوست طلبه ام زنگ زد. اون طرف خط، صدای گریه دوستم میومد این طرف گریه ی من. گفت: چند روزه قصد داشتم کتاب رو بفرستم، دنبال یک موقعیت مناسب می گشتم تا این که توسل کردم به شهید ابراهیم. گفتم: داداش خودت یه کاری بکن که وقتی کتاب رو می فرستم تو همچین گروهی، همه حاضر بشن بخونن. اون روز تمام بچه ها گفتن کتاب رو حتماً می خونیم. دوستی من و برادری های ابراهیم در حق من هر روز، و هر روز ادامه داره. من همچنان روزهای سخت تغییر کردن رو پشت سر می گذارم و از همه شما عزیزان می خواهم که برای من دعا کنید. «اجر همگی با صاحب الزمان» ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🔹همراه با ابراهیم به سمت مقر سپاه می رفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم. صدای اذان ظهر که آمد، ماشین را در مقابل یک مسجد نگه داشت. گفتم: آقا ابراهیم، بیا زودتر بریم مقر، همون جا نماز رو می خونیم. ما که بیکار نیستیم. داریم کار رزمنده ها رو انجام می‌دهیم. این هم مثل نمازه. با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت: تموم این کارها بازیه. هدف از جنگ و جبهه و ... اینه که نماز زنده بشه. هدف تمام کارهای ما اینه که ما عبد خدا و اهل نماز اول وقت بشیم. ان شاءاللّه اثر اهمیت به نماز اول وقت رو تو زندگی خودت می‌بینی. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ سال ۱۳۵۹ بود. برنامه بسیج تا نیمه ی شب ادامه یافت. دوساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهیم بچه‌ها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف می‌کرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده‌دار. بچه‌ها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچه‌ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه‌هایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه‌ها، همان ساعت می‌رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می‌شدند یا نه،‌ شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه‌ها را تا اذان صبح نگه‌دارید که نمازشان قضا نشود. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ ✨ابراهیم‌می گفت: آدم هرکاری که می‌تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصاً این مردم خوبی که ما داریم. هرکاری که از ما ساخته است، باید برایشان انجام دهیم. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ ابراهیم می گفت: اگر الگویتان ... ❁═══┅┄ 💠 @Ebrahimedelha_ir 💠 ❁═══┅┄
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ برای رفع گرفتاری ها... ❁═══┅┄ 💠 @Ebrahimedelha_ir 💠 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🌷 شهیدی شبیه ابراهیم هادی مادر این شهید از شباهت چهره ی فرزندش با شهید ابراهیم هادی می گفت. از علاقه پسرش به ابراهیم هادی می گفت. و مطالعه چندباره کتاب سلام بر ابراهیم توسط فرزندش. این مادر شهید آرزو داشت فقط یک بار به زیارت امام رضا علیه السلام بیاید. محمدمسلم وافی/۸ آذر /بیروت ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 💶  یک نوبت که از جبهه آمده بود و رفتیم دیدنش، گوشه ی اتاق کلی اسکناس نخ‌پیچ‌شده دیدیم. از ابرام پرسیدیم: «اینا چیه ابرام؟» 💠  کمی از جواب‌دادن طفره رفت. وقتی اصرار کردیم، گفت: «درسته من معلم ورزش شدم، اما نرفتم مدرسه که بخوام حقوق بگیرم. هر وقتم برمی‌گردم می‌بینم از طرف آموزش‌ و پرورش چند ماه حقوق برام ریختن. این پول برای من نیست. من کاری نکردم که بخوام پول بگیرم.» 🏠 بعدها متوجه شدیم می‌رود پول‌ها را داخل خانه‌های افراد محتاج می‌اندازد. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ «ادب مجلس روضه ی مادر» ❁═══┅┄ 💠 @Ebrahimedelha_ir 💠 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ کُشتی گیر، قهرمان ، جهان پهلوان، جوانمرد، همه اینا خودتی! بقیه اندازه انگشت کوچیکت هم نیستند. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
سـلام بر ابراهیــم
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ پاییز سال ۱۳۶۱ بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه ی مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود. هر جا می رفتیم حرف از او بود. خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه ی آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره ( سلام الله علیها) انجام شده بود. به منطقه ی سومار رفتیم. به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا (علیها سلام) بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم. ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الآن موقع اذانه. من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها سلام!! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با این که قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه ی طاهره (علیها سلام) تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هر که گفت بخوان تو هم بخوان. دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ انتقام سیلی مادر ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🏡با ابراهیم به دیدن یکی از رزمندگان ساکن روستای مسگر آباد تهران رفتیم. ما را به خانه اش دعوت کرد. یک سینی کاهو و شربت برای ما آورد. من خیلی مودبانه چند تا برگ کاهو برداشتم و آرام خوردم. ابراهیم گفت: خیلی با کلاسی. این جوری که کاهو نمی خورن. راحت باش. 🥬 بعد یک‌دسته کاهو را برداشت و خلاصه همه را توی دهانش فرو کرد. لپ های ابراهیم باد کرده بود و به زور می خواست کاهوها را بجود! همان موقع پدر دوست ما وارد شد. به احترام ایشان بلند شدیم و سلام کردیم. ابراهیم دست داد و دست دیگرش را جلوی دهانش گرفته بود. اما با هر جمله ای که می گفت مقداری از کاهوها بیرون می ریخت! وقتی بیرون آمدیم گفتم: راستی ابرام جون چه جوری باید کاهو خورد؟! خلاصه تا مدت ها یاد آن روز که می افتادیم حسابی می خندیدیم. ☺️ ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ به نعمت خدا بی احترامی نکن! ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ هر کجا می رفت، قرآن را همراه خودش می برد. یک قرآن بزرگ هم داشت که جلدش زرشکی بود. هر وقت فرصت می کرد، قرآن را باز می کرد و می خواند. وقتی هم که با دوستانش بود، به آن‌ها قرآن می داد بخوانند تا بیکار ننشینند یا غیبت کنند. ابراهیم قرآن را باز می کرد و با صدای دلنشین می خواند. آن روز ابراهیم قرآن می‌خواند. دوستش سید محمد کنارش نشئت.ابراهیم نگاهی به دوستش کرد و گفت: سید محمد! اگر یک وقتی رفتی روضه‌، آن جا دیدی که نمی توانی گریه کنی، همین طوری به مداح نگاه نکن. از خدا بخواه که به اين چشم های تو اشک عنایت کند تا برای امام حسین علیه‌السلام گریه کنی. این نصیحت ابراهیم سال‌های سال آویزه ی گوش سید محمد بود. آن را هیچ وقت فراموش نمی کرد. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ محور همه فعالیت های شهید ابراهیم هادی حول محور نماز می چرخید. او در سخت ترین شرایط نماز اول وقتش را از دست نمی داد. تلاشش به خواندن نماز با جماعت و در مسجد ستودنی بود. یکی از خاطرات او مربوط به سال ۵۹ است. برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مونده به صبح کار بچه ها تموم شد. ابراهیم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف می کرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار. بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها همان ساعت می رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می شوند یا نه. شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ «آخوند های ولایی» ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ راوی: جمعی از دوستان شهید باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ «پول قرض الحسنه» ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𖣔‿︵‿𖣔💖𖣔‿︵‿𖣔 📖 چشم هایت، قصه ی هزار و یک شب یلداست! ❁═══┅┄ 🕊@Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ عظمت در چشمان کسی است که، نگاهش را کنترل می کند. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ ابراهیم ارادت خاصی نسبت به حضرت زهرا (س) داشت و بیشتر خواسته‌هایش را از حضرت زهرا می‌گرفت. حضور حضرت زهرا را حس می‌کرد. این ارادت خاص و عجیب به مادر سادات باعث شده بود که به همه ی بسیجی‌ها می‌گفت: «ایشان را مادر صدا کنید.» ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ شهادت آمدنی نیست!... ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ «شوخی های آقا ابراهیم» ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ بیست و شش سال از شهادت ابراهیم هادی گذشته بود، که در عالم رویا ابراهیم را دیدم. سوار بر یک خودرو نظامی به تهران آمده بود! از شوق نمی دانستم چه کنم چهره ابراهیم بسیار نورانی بود. جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. از خوشحالی فریاد می زدم و می گفتم: بچه ها بیاید، آقا ابراهیم برگشته! ابراهیم گفت: بیا سوار شو خیلی کار داریم. به همراه هم به کنار یک ساختمان مرتفع رفتیم. مهندسین و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند. همه او را خوب می شناختند. ابراهیم و رو به صاحب ساختمان کرد و گفت: من آمده ام سفارش این آقا سید را بکنم. یکی از این واحدها را به نامش کن. بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد. صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، این بابا نه پول داره نه می تونه وام بگیره چه جوری یک واحد به او بدم؟! من هم  حرفش را تأیید کردم و گفتم؛ ابرام جون دوران این کارها تموم شد،الان همه اسکناس رو می شناسند. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: من اگر برگشتم به خاطر این که مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنم و گرنه من این جا کاری ندارم! بعد به  سمت ماشین حرکت کرد من هم به دنبالش راه افتادم که یکدفعه تلفن  همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ با ابراهیم در زورخانه حاج حسن ورزش می کردیم. بیشتر مواقع ابراهیم وسط گود مشغول شنا می شد. بارها دیده بودم که در حین شنا کردن این شعر حافظ را می خواند و از شعر برداشت خاصی انجام می داد. او به همان سبک غزل خوانی می‌گفت: مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید که زانفاس خوشش بوی کسی می‌آید بعد حضرت فاطمه سلام الله علیها را خطاب می کرد و می گفت: یا فاطمه یا فاطمه از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش زده‌ام فالی و فریاد رسی می‌آید بعد هم از امام زمان می خواند و زار زار گریه می کرد. روای: برادر ایرج کریمی. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ «محور همه ی کارها» ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𖣔‿︵‿𖣔💖𖣔‿︵‿𖣔 🌱 عاشق اگر باشـــی... ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🔸دکتر روانشناس و استاد دانشگاه بود، می گفت ۴۰ سال از عمرم صرف مشروب و... گذشت، اما از وقتی با ابراهیم آشنا شدم، انگار دوباره متولد شدم. 🔹یکی از دوستان، توی مترو کتاب سلام بر ابراهیم را به او می دهد و می گوید: آقای دکتر شما سال ها کتاب‌های روانشناسی خواندید و تدریس کردید، یکبار هم این کتاب را بخوانید. 🔸دکتر کتاب را گرفته و به خانه می برد. چند خاطره‌ی اول، او را جذب خودش کرده و یک‌شبه تمام کتاب را مطالعه می کند. اما... 🔹بهم ریخت، گریه کرد، به ابراهیم گفت اگر تو حق هستی، اگر فاطمه زهرا حقیقت دارد به من نشانه‌ای بده تا این خاطرات و این حرف ها را باور کنم. 🔸شب خواب ابراهیم را می‌بیند، ابراهیم او را در آغوش میگیرد، حس عجیبی پیدا می کند. ابراهیم سه نکته به او می‌گوید که انجام دهد تا از شر مشکلات زندگیش خلاص شود‌. 🔹آقای دکتر زندگیش متحول می‌شود. 🔸در حال حاضر خیلی از بچه‌های آسیب دیده در دادسرای ارشاد رو به آقای دکتر ارجاع می‌دهیم و ایشان هم به صورت رایگان و به عشق ابراهیم آنان را درمان می‌کند، و چون از جنس همین بچه ها است، خیلی بهتر از ما می‌تواند کمکشان کند. ✅ این آقای دکتر اولین بار یک جلد کتاب نذر فرهنگی به دستش رسید و زندگیش را متحول کرد و بعد از آن زندگی صدها نفر را متحول نمود. ❁═══┅┄ 🕊 @Ebrahimedelha_ir 🕊 ❁═══┅┄